💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part1
پا تند کردم و سعی کردم در آن شلوغی پیاده رو، خودم را به مسجد برسانم. چادرم را به دندان گرفتم و کیفم را محکم در آغوشم جا دادم. چندبار تنه ام به مردهای نامحرم خورد، خجول و شرمنده معذرت خواستم و دوباره به راه افتادم.
عجیب است آن موقع روز، خیابان ها و پیاده رو شلوغ بود... نگاهی به پلاک سرکوچه ی مقابلم انداختم و بعد از اینکه مطمئن شدم که خودش است، آرام وارد کوچه شدم.
نزدیک به دو هفته ای می شد که به مسجد نیامده بودم، انگاری در این دوهفته یک چیزی را گم کرده بودم. وقتی که اذان می گفتند، پنجره ی اتاقم را باز می کردم تا بتوانم صدای اذان را به وضوح بشنوم، تنها راهی بود که دلنتگی ام را رفع کنم...
به درهای میله ای سبرزنگ مسجد که رسیدم، چشمم به کاغذی که روی دیوار کنار در مسجد افتاد؛ دقیق تر که نگاهش کردم، لحظه ای وا رفتم. مات و مبهوت به عکس مش احمد خدمتگزار مسجد زل زدم. ربان مشکی ظریف گوشه ی عکسش به چشمان متحیرم دهن کجی می کرد.
مش احمد پیرمرد مهربان مسجد، که لبخندهایش قابل ستایش بود، ما را دختران خودش خطاب می کرد و خیلی خوش رفتار بود.
بغض در گلویم نشست و پاهایم سست شد. زیرلب با خود گفتم: دیروز سومش بود...
دستی به صورتم کشیدم و با قدم هایی لرزان وارد حیاط مسجد شدم. سرم را پایین انداختم و از کنار حوض وسط حیاط گذشتم.
- سلام خواهر.
صدای آشنا پسرک چشم چران باعث شد، لحظه ای سر بلند کنم. پسرک چشم چران سرش را پایین انداخته بود و دستش روی یقه اش بود، نامحسوس یقه ی آخوندی اش را مرتب می کرد. به تسبیح سرخی که در دستش بود، خیره شدم و آرام جواب سلامش را دادم.
- علیک سلام.
آرام از کنارش رد شدم و به سمت ورودی بانوان قدم برداشتم. کفش هایم را در جا کفشی قرار دادم و وارد بخش خواهران شدم.
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part2
بعد از نماز برای مراسم قرائت قرآن ماندم. گوشه ای نشسته بودم و به دیوار تکیه زده بودم؛ با آرامش صحفات قرآن را ورق می زدم تا به سوره ی مائده برسم...
با نشستن دستی روی شانه ام از جا پریدم و حال معنوی ام را به کل از دست دادم.
- سلام خانوم خانوما!
با شنیدن صدای آشنای غزاله نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم. سرم را بلند کردم تا چهره اش را ببینم؛ مثل همیشه نیشش باز بود و دندان های ارتودنسی شده اش را به نمایش گذاشته بود. اخم کردم و آرام گفتم: ترسیدم!
لبخند شیطانی اش را تحویلم داد و کنارم نشست؛ آرنجش را روی زانو ام گذاشت و دستش را زیر چانه اش زد و همانند من به صفحه ی قرآن که رو به رویمان باز بود، زل زد. بعد چند دقیقه به حرف آمد.
- عجبی، این ورا پیدات شد!
بدون آن که نگاهش کنم، شمرده شمرده گفتم: تو چی؟! لااقل سر ساعت بیا که به یه نمازی برسی!
صاف نشست و به چهره ام خیره شد.
- مامانم کلاس داشت، مجبور شدم راحله رو نگه دارم...
پوزخندی تحویلش دادم و زیر چشمی نگاهش کردم.
- بهتر نبود همون تو خونه می موندی بچه داری می کردی؟
به چشمان عسلی رنگش زل زدم و در حالی که سعی می کردم صدای خنده ام بلند نشود، ادامه دادم: دیگه چرا اومدی؟!
چشم هایش را ریز کرد و نگاه بدی به من انداخت.
- دیوونه! بخاطر تو اومدم!
دستم را دور گردنش حلقه کردم، دست دیگرم را روی بینی ام گذاشتم و آهسته گفتم: هیس، چرا داد می زنی؟
خودش را از من جدا کرد و لبخند گرمی زد.
- باشه، تو هیچی نگو، من داد نمی زنم.
نگاهم را از او گرفتم، ته مانده ی خنده ام را روی لب هایم حفظ کردم.
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#part3
از در مسجد تا خانهمان که دو تا خیابان بالاتر بود را با قدم هایی بلند طی کردم. نزدیک خانه که رسیدم در کوچه لحظه ای ایستادم، نگاهم به سمت در سفید - سیاه خانه کشیده شد.
از اینکه بدون اجازه ی پدر به مسجد رفته بودم، دلهره و استرس در دلم لانه کرده بود. نفسم را پر درد بیرون فرستادم و سعی کردم قدم هایم را شمرده شمرده بردارم.
ساعت مچی ام را زیر نور کم سو چراغ بزرگ کوچه، گرفتم. با دیدن عقربه های ساعت که نشان می دادند هنوز بیست دقیقه مانده تا ساعت نه شود، کمی از دلشوره ام کاسته شد...
با ورود ماشینی به داخل کوچه، خودم را کناری کشیدم و سعی کردم نسبت به نور زردی که از چراغ های ماشین می تابید، بی تفاوت باشم.
تا خواستم زنگ آیفون را بفشارم، ماشین متوقف شد. بدون آن که لحظه ای مکث کنم زنگ را فشردم. راننده از ماشین پیدا شد، با شنیدن صدای عمو کوروش لبخند مصنوعی روی لب هایم نشست.
سلام که کردم عمو با لبخندی کمرنگ سر تکان داد و پشت سرش در ماشین را بست. زن عمو و دو پسر جوان و تک دخترشان هم از ماشین پیدا شدند.
- بیرون بودی؟
آرامش ظاهری ام راحفظ کردم و پاسخ عمو را دادم: بله، رفتم دوستمو ببینم. مامان در را که باز کرد، خودم را عقب کشیدم تا عمو و خوانواده اش اول وارد شوند.
به قلم: حوریا🍃
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part4
تونیک شیری رنگم را از کمد بیرون آوردم و برسی اش کردم. با ورود مامان به اتاق نگاهم را از آینه قدی گرفتم و به سمت در سر دادم.
- باز کجا رفتی؟!
تیله های قهوهای لرزانم را به صورت مامان دوختم.
- رفتم غزاله رو ببینم.
مامان دست به سینه به درگاه در تکیه داد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
- پس چرا این قدر دیر اومدی؟
تونیک را روی صندلی گذاشتم و با دست موهایی که روی صورتم ریخته شده بود را به پشت گوش هدایت کردم، اگر چیزی می گفتم حتما دوباره به بابا می گفت. سرم را پایین انداختم و منتظر شدم تا برود.
با اینکه خش صدایش نتوانسته بود لطافت صدای زنانه اش را از بین ببرد، اما باز هم بنظر می رسید عصبی و شاید کمی خشمگین است.
- خیلی عجیبه ها! اومدن تو مصادف شد با اومدن عموت اینا!
یک قدم جلو آمد.
- الان پیش خودشون چی فکر می کنن؟ میگن این دختره از صبح تا این موقع شب، توی خیابون هاست!
آرام مچاله شدم. باز هم لب هایم از هم جدا نشدند تا حقیقت را بگویم...
مامان اتاق را ترک کرد و پشت سرش در را بست. گوشه ای افتادم و سعی کردم میان بغض های تلخی که گلویم را زخمی می کردند، نفس بکشم...
به قلم: حوریا🍃
◍⃟♥️••___________________
°•🍁⃝⃡❥•°
ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ❥
یکییِخـٰاطرهایمیگفت
کهازخاکشلمچهاوردممادرمعصبانیشد
گفت:اینخاکاشیمیاییان.وفلان..:|
ریختخاکُتوباغچهودرختسیبیکه
سالهامیوهنمیداد ،
اونسالسیبهاشعطرگُلمحمدیمیدادن:)
گریهمیکرد،
سیبهاروبغلمیگرفتومیخوابید💔..
#شادکنک🎈😂
رفتم مسواک بخرم.
فروشنده گفت:
- ده تومنی میخوای یا پونزده تومنی؟
- ده تومنی
- ده تومنی تموم کردم ببخشید
- اشکالی نداره پونزده تومنی بدید
- چه رنگی باشه ؟
- چه رنگهایی دارید؟
- فقط آبی داریم. 😐😂😂😂
#چگونه_خوب_درس_بخونیم 📘🌱]
•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
• به ازای هر ۴۳ دقیقه مطالعه، ۱۷ دقیقه استراحت کنید.🌸
• با ذهن خسته درس نخونید، سعی کنید شب زود و به اندازه بخوابید، هر چی صبح زودتر به خواب سیر بشید بیشتر درس رو میفهمید.🖇📝
• جزوه نوشتن خیلی مهمه، اگه تنبلی تون میشه جزوه بنویسید، نکاتی که کتاب نداره رو روی نوت استیک بنویسید و توی کتاب بچسبونید. 🔖🍊
• واقع بینانه برنامه بنویسید و بهش عمل کنید.✨💛
• نکتهی مهم این ماجرا، سعی کنید هر روز همه درس هارو مخصوصا درس هایی که اون روز خوندید رو مطالعه کنید و نزارید برای امتحان روی هم تلنبار بشه و اذیت بشید📕
#داستانک📚
یکی از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط (ره) می گوید:
شبی وارد جلسه شدم،کمی دیر شده بود و شیخ مشغول مناجات بود.
چشمم که به افراد جلسه افتاد،یکی را دیدم که ریشش را تراشیده بود،در دل ناراحت شدم و پیش خود اعتراض کردم که چرا این شخص چنین کرده است.
جناب شیخ که رو به قبله و پشت به من بود،ناگهان دعا را متوقف کرد و گفت: به ریشش چه کار داری؟ ببین اعمالش چگونه است، شاید یک حسنی داشته باشد که تو نداری!
#نماز_اول_وقت🌻
به نماز نگویید کار دارم....
به کار بگویید نماز دارم...🌿
شهید محمد علی رجایی♥️
رفیق...!"
اگہ مجازۍ دل بستے
اگہ مجازۍ عاشق شدۍ
اگہ مجازۍ وابستہ شدۍ
براۍ روزایے خودتو آمادهـ کن کہ
واقعے دل میکَنے
واقعے میشکنے
واقعے اشک میریزۍ...💔'
#ازقانوناۍدنیاۍمجازۍ🚶🏻♂'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|♥️🌱|•°
「#موجآرامش🌊」
چہگنـ🔥ـاهیہڪھاگرشمااستغفارڪنیخدانمیبخشه؛
هفتادبارمپیغمبردرحقشمـادعاڪنهخدانمیبخشھ!!؟؟
🎙¦↫#حجتالاسلامقرائتے'
💯¦↫#دانلودواجب'
"کنجِ حرم"
°•|♥️🌱|•° 「#موجآرامش🌊」 چہگنـ🔥ـاهیہڪھاگرشمااستغفارڪنیخدانمیبخشه؛ هفتادبارمپیغمبردرحقش
🌱دوستان حتما نشر بدید 🌱
به هر جا که میتونید بفرستید ⚠️✅
#تلنگرانه⚠️
🥀نشانههاۍضعفایمان:
🍃سستیدرنماز💔
🍃ترڪتلاوتقران❗️💔
🍃ترڪذکرالله❗️💔
🍃ترڪنمازجماعت❗️💔
🍃غیبتڪردن❗️😕
🍃بۍاحترامۍبهوالدین❗️رعایتنڪردنحقوقدیگران❗️
🍃مشغولبودنبهڪارهاۍ بیهوده❗️🤳
#تلنگرانه 💭
ازحاجآقاپرسید:
- حاجآقاچیڪارڪنمسمتگناهنرم؟
+ اولبایدببینےعاملِگناهچیہ!
زمینہشروازبینببری!
امابھترینراهِحلاینہڪہخودترو
بہڪارخدامشغولڪنی..
آدمبیڪاربیشتردرمعرضگناهہ..!
در قدیم یک فردی بود در همدان به نام اصغرآواره.
👈اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسیها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرمی میکرد و اینقدر کارش درست بود که همه شهر او را
میشناختند و چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش میگفتند اصغر آواره!
✴️انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود میرفت تو اتوبوس برای مردم میزد و میخواند و شبها میرفت در بهزیستی میخوابید
⏪تا اینجای داستان را داشته باشید!
🔲در آن زمان یک فرد متدین و مؤمن در
همدان به نام آیت الله نجفی از دنیا میرود
و وصیتکرده بود اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم اباعبدالله علیهالسلام و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند
🔲خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر آمدند
برای تشیبع جنازه در باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت
🌹حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت: تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج ملاعلی همدانی فاتحهای بخوانم و برگردم
🏴وقتی به سر مزار استادش رسید در حین
خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسالخانه میبردند
⁉️کنجکاو شد و به سمت آنها رفت. پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید؟
یکی از کارگران گفت این اصغر آواره است
تا اسم او را شنید فریادی از سر تأسف زد
و گریست
‼️مردم تا این صحنه را دیدند به طرف آنها
آمدند و جویای اخبار و حال حاجی شدند
و پرسیدندچه شد که شما برای این فرد
این طور ناله کردید؟!
🌹حاجی گفت: مردم این فرد را میشناسید؟
همه گفتند: نه! مگه کیه این؟
حاجی گفت: این همون اصغر آواره است
مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود. شما از کجا میشناسیدش؟!
💬و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی:
💭گفت: سالها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمانها تنها یک اتوبوس فقط به آن
شهر میرفت سوار اتوبوس که شدم دیدم
وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد
🔴ترسیدم و گفتم: یا حسین اگه این مرد
بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من
ساکت باشم حرمت لباسم از بین میرود
✔️اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس
نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمیذارم شاد باشند و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخواهم رسید چه کنم؟!
😔خلاصه از خجالت سرم را به پائین انداختم
اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود
که ناگاه چشمش به من افتاد، زود تیمپو رو
گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که
مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری؟
⁉️چرا نمیزنی؟
♨️گفت: من در زندگیم همه غلطی کردم اما
جلوی اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها
موسیقی ننواختم. خلاصه حرمت نگه داشت و رفت
❤️اونروز تو دلم گفتم: اربابم حسین علیهالسلام برات جبران کنه
حالا هم به نظرم همه ما جمع شدیم برای
تشییع جنازه اصغر آواره و خدا خواسته
حاجی عنایتی بهانهای بشود برای این امر
👈خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد
و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش
را انجام داد و برایش به همراه آن جمعیت
نماز خواند
این نمکدان حسین جنس عجیبی دارد
هر چقدر میشکنیم باز نمک میریزد
#حڪایات_مذهبی
🌷 امام صادق (علیه السَّلام) میفرمایند :
✍ روزی نیست که هر عضوی از بدن به زبان التماس و خواهش نکند و از او نخواهد مبادا سخنی بگوید که آنها (اعضایِ بدن) را گرفتار کند.
📚 اصول کافی
#حدیث
#ࢪآھ_بندگے
#منیڪبسیجۍام🌱
مابچهبسیجیهایڪوچهباغانقلابیم..
نهچمرانهارادیدهایم !
ونهپایدرسمطهریهانشستهایم !
نهباهمتهابیخوابیڪشیدهایم !
ونهباآوینیهادربیابانهایشلمچهوطلائیهقدمزدهایم.. !
ماستمشاهپهلویرادرڪنڪردهایم
ومعنیحضوربیگانگانرانچشیدهایم..
امابازهمپایاینانقلابوآرمانهایشماندهایم..
وباحججیهاسَرمیدهیم
باسیاهڪالیهاازعاشقانههایماندستمیکشیم
وبابَلباسیهاازڪودڪانمانمیگذریمومیرویم..
آری!
ماپیروخطرهبریم
پایآرمانهایمانتاظهور
#هفته_بسیج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❪🌿͜͡🖇❫
اللّٰہُمَاحفظقائدنـاالامامالخامنھاۍ..♥️!
📽|⇦#استورے_!
💛|⇦ #ابومهدۍالمهندس_!
😎|⇦ #هفته_بسیج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمانم 💚🌱
یا ایهاالعزیز دلم مبتلایتان
دارد دوباره این دل تنگم هوایتان
از حال ما اگر که بپرسی ملال نیست
جز دوری شما و فراق صدایتان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💕