متاسفانه در فضای مجازی
پر از گروههایی است که جز آشنا شدن هایخلاف شرع هدف چیزدیگری نیست..🚶♂🚶♂
#تباهیاتمطلق
"کنجِ حرم"
♥️'!
•
.
شـھادت
فقطجنگنیست..!
اگـھبھشمعتقدباشـے،قطعاشھیدمیشـے :)♥️
#تلنگرانہ🌿
میدونےچیهرفیق؛
یکیاز ترفندهایشیطون اینهڪه:
[…زینلَھـماَعمالھـُم…]
کارامونو قشنگ جلوهمیدھ'!
خودمونممتوجهنیستیـما،
فلذافڪرمیکنیم،بَهبَهوچَهچَه":)
چهحسـٰابمصافوپاکھ . .
ازپشـتپردهخبرنداریم
خدامرتـبادرحالِیادآوریه؛
مراقباعمالتونباشید
رنگشیطونبهخودشنگیرھ((:
-حواسمونهست!؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ انسانی بدون حرکت نیست . . .❌
#کلام_شهید
#حاج_قاسم
#تلنگرانہ✨
✍خواهرم
یادٺ باشہ ↯✖️یِــه بَـچہ شیـعہ موقـع خُـدافظی نـمیگہ بــای ↻✖️
مـیـگہ ⇦ یــا عـلـی مدد ⇨ 💞
#تلنگر❗️💥
عـادتبھگنـاه
مثلخوابیدندرتختِگرم
ونرممیمونـہ !!
خوابیدندراونراحت ؛
امابلندشدنبسیارسختھ !!!
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part9
"سوگند"
مامان نگاهی به مانتو زرشکی رنگم انداخت و متفکرانه گفت: به تنت می شینه ها، ولی یکم گشاده...
روسری حریری که روی سرم انداخته بودم را جلو کشیدم و گفتم: این یعنی خوبه یا نه؟
مامان یک بار دیگر از اتاق رو به رو گفت: اره خوبه.
بابا از حموم خارج شد و در حالی که حوله ی سبزرنگش را روی سرش می کشید، به سمت آشپزخانه رفت.
- محبوب دیر نشه...
مامان از اتاق داد زد: فعلا که تو داری لفتش می دی آقا!
بار دیگر که روسری گلبهی رنگی که روی سرم انداخته بودم سر خورد، با حرص از روی سرم کشیدم و به اتاقم رفتم... اگر مامان زیاد روی لباس پوشیدنم حساس نبود، با یک مانتو و شلوار ساده و یک چادر عربی آستین داربه مهمانی خانه ی عمو می رفتم....
دوباره جلوی آیینه ایستادم و با مهارت و حوصله روسری ام را لبنانی بستم؛ نگاهم به پایین سر خورد و مانتو ام را برسی کردم. با آرامش چادرم را از کمد بیرون آوردم و باز کرد، کش چادر را دور سرم انداختم و با نیش باز به خودم در آیینه خیره شدم.
- سوگند!
- بله مامان؟
منتظر ماندم تا حرفش را بگویید، اما وقتی دیدم جوابی نمی دهد، کیف ساده مشکی ام را از روی چوب لباسی گوشه اتاق برداشتم و اتاق را ترک کردم.
- بله مامان؟
نگاهم به بابا افتاد که داشت در آشپزخانه چای می خورد.
- بابا؟
لیوان به دست از آشپزخانه خارج شد و به سمت د ر ورودی رفت، جلوی آیینه قدی ایستاد و در حالی که با دست موهای خیسش را مرتب می کرد، پاسخ داد: هوم؟!
تا خواستم چیزی بگویم، مامان غرولندکنان از اتاق خواب بیرون آمد و خطاب به بابا گفت: زود باش؛ تو که هنوز آماده نشدی!
بابا با آرامش خاصی برگشت به سمت مامان و گفت: تو چرا این قدر حرص می خوری؟ دو دقیقه صبر کن الان میام.
لیوان چای را روی اپن گذاشت و به اتاق رفت. مامان نفسش را بیرون داد و روی مبل رو به روی آشپزخانه نشست. لباس بلند سورمه ای که به تن داشت ابهت خاصی به او داده بود، سر به زیر کنارش نشستم و منتظر بابا شدیم
بعد از غر زدنهای مامان و آماده شدن بابا بالاخره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم؛ توی راه مشغول پیام دادن به غزاله بودم که رسیدیم. مامان زودتر از ما از ماشین پیاده شد و زنگ آیفون خانه عمو را زد. در حالی که از ماشین پیدا میشدم صدای آقا محسن پسر عمو کوروش از پشت آیفون را شنیدم که میگفت: خوش اومدید زن عمو، بفرمائید بالا...
به قلم: حوریا . .🌸
#ادامهدارد...
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part10
روی مبل چرمی گوشه ی سالن کمی جا به جا شدم و دوباره به حرف های زن عمو گوش کردم.
- حسینم امروز صبح رفت، بیچاره ها تا دو ماه بهشون مرخصی نمی دن... این قدر دل نگرونشم محبوب...
مامان چادرش را جلو کشید و بیشتر به زن عمو نزدیک شد.
- دیگه سربازیه دیگه، ان شاالله که برگشت واسش یه عروسی مفصل می گیرین همه ی این دلتنگی ها و غصه ها جبران می شه...
زن عمو لبخند دلنشینی زد و تکیه اش را به مبل داد. مامان کمی از قهوه اش را نوشید و خطاب به زن عمو گفت: از عروست چه خبر؟
زن عمو گوشه ی شال فیروزه ای رنگش را گرفت روی پایش انداخت.
- دیشب حسین خونه ی پدر زنش بود، دیر وقت اومد، امروز صبح می گفت مامان...
با صدای زنگ موبایلم از جا بلند شدم. میان کلام زن عمو ببخشیدی گفتم و از آنها دور شدم. گوشی ام را از جیب کیفم در آوردم، غزاله بود. کمی آن طرف تر عمو کوروش و بابا و همچنین پسرعمو محسن روی مبل نشسته بودند و بحث فوتبالی می کردند. به سمت راه پله رفتم و بعد از این که مطمئن شدم با خیال راحت می توانم بدون هیچ سر و صدایی صحبت کنم، تماس را وصل کردم.
- الو؟
صدایش در گوشم پبچید.
- سلام سوگند.
با شنیدن صدای بغض آلودش نگرانی به دلم افتاد.
- سلام، چی شده غزال؟
با گریه گفت: کجایی؟
بی تاب پاسخ دادم: خودت که می دونی، خونه عموم هستم... چی شده غزاله؟! چرا داری گریه می کنی؟!
- سوگند مامانم اینا امروز عصر رفتن قم، یه کار واجب براشون پیش اومد...
آب دهانم را به سختی قورت دادم.
- خب؟
ادامه داد: راحله رو گذاشتن پیش من... الان تب کرده... نمی دونم چه کار کنم!
با شنیدن حرفش نفس راحتی کشیدم و گفتم: غزال جون به لبم کردی، منو بگو فکر کردم چی شده...!
داد زد: سوگند من میگم بچه داره تو تب می سوزه!
هول کردم.
- باشه... باشه... صبر کن.
ناگهان صدای گریه اش قطع شد.
- الو، الو غزاله؟
گوشی را پایین آوردم، نگاهم به صحفه ی سیاهش افتاد؛ نفسم را پر حرص بیرون فرستادم و زیرلب گفتم: تو هم همین الان باید شارژت تمو بشه؟!
مضطرب به سمت سالن رفتم، نگاهم دور تا دور خانه ی بزرگ عمو می چرخید تا حنانه را پیدا کنم؛ کنار برادرش نشسته بود و داشت با بابا بحث می کرد.
- عمو جون اصلا تیم شما لیاقت برد نداره، ما همیشه صدرنشین جدول بودیم و هستم و خواهیم بود!
حنانه تا خواست چیزی بگویید عمو کوروش از بابا برادرانه دفاع کرد. آرام حنانه را صدا کردم، ولی آن قدر سرش گرم بود که اصلا متوجه نمی شد، به جایش برادرش محسن برگشت و به من نگاه کرد. خجول و با اشاره گفتم با حنانه کار دارم. بالاخره حنانه از جاییش بلند شد و با گفتن "با اجازه" ای به سمت من آمد.
- جانم؟
سریع گفتم: حنا من گوشیم شارژش تموم شده، می شه یه شارژر به من بدی؟
سر تکان داد.
- آره، بیا.
با هم ازپلهها بالا رفتیم؛ دستم را به نرده گرفتم و تند و سریع بالا رفتم. حنانه به اتاق خودش اشاره کرد.
- صبرکن من برم برات بیارم.
سپس یک بلند دنداننمایی زد و ادامه داد: ببخشید سوگندجون اتاقم خیلی بهم ریخته است، همینجا بمون من الان میام...
لبخند پر استرسی زدم.
- باشه، برو. فقط زود بیا.
حنانه رفت و بعد از چند دقیقه آمد، مکث نکرد و به اتاق سمت چپی رفت. در حالی که درش را باز میکرد، گفت: این محسن هم همش شارژر من رو برمیداره!...
با پایم روری زمین ضرب گرفتم و به نرده پلهها تکیه دادم.
- بیا سوگند، پیدا کردم.
دو قدمی در اتاق ایستادم؛ حنانه اشاره کرد بروم داخل... با احتیاط وارد اتاق شدم. شارژر را در پریز برق که بالای میز تحریر بود زد و گفت: بیا همینجا شارژش کن.
بعد از اینکه علامت یک درصد روی صحفه گوشی نمایان شد، لبخند زدم.
- یه تماس فوری باید بگیرم...
حنانه روی صندلی کنار من نشست.
- اشکال نداره عزیزم.
لبخندی به رویش زدم و منتظر شدم تا موبایلم روشن شود.
- حنا!...
با صدای زنعمو که از طبقهی پایین به گوش میرسید، حنا رفت. با رفتن حنانه سریع شماره غزاله را گرفتم و روی میز خم شدم تا سیم کوتاه شارژر کنده نشود. بعد از چند ثانیه پاسخ داد: الو سوگند...
- سلام غزال، چی شد؟ چه کار کردی؟
بینیاش را بالا کشید و گفت: خالم اومده، پاشویهش کنه... سوگند دعا کن حالش خوب بشه.
با انگشتم خطوط فرضی روی میز میکشیدم.
- دختر تو چرا اینقدر دل نازکی؟ من این طرف داشتم فقط به خاطر حال تو سکته میکردم.
خندید.
- ببخشید، تو رو هم نگران کردم.
لبهایم به لبخند کش امد.
- فدای سرت، برو مراقب راحله باش. از همینجا ماچ رو لپت.
- خداحافظ.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم. موبایلم را روی میز گذاشتم و نفس راحتی کشیدم... تازه به محیط اطرافم توجه کردم. یک اتاق بزرگ که با یک کمدچوبی، یک تختخواب، یک میزتحریر و یک چوب لباسی پر شده بود. روی کاغذ دیواری قهوهای اتاق پر بود از قابهای کوچک و بزرگ خوشنویسی...
به سمت یک تابلویی که روی دیوار مقابلم نصب شده
بود، قدم برداشتم. با خط نستعلیق روی آن نوشته شده بود: من از ان روز که در بند توام، ازادم...
نزدیکتر شدم. ناخوداگاه لبخند روی لبم نقش بست.
- چه زیبا...
ناگهان در اتاق باز شد، هول شدم و شانههایم بالا پریدند... اقا محسن در چهارچوب در ظاهر شد، خجول و سر به زیر گفت: دختر عمو شام آماده است... تشریف بیارین...
آب دهانم را به سختی قورت دادم و با من و من گفتم: الان میام...
به قلم: حوریا . .🌸
#ادامهدارد...
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه
#Part11
شانه را برداشتم و در موهایم کشیدم؛ خیره به چهره ام در آیینه بودم، به آن چشم های روشن قهوه ای... آیا من واقعا زیبا بودم؟ بابا می گفت چشم های تو شبیه چشم های مادربزرگت است، همان قدر زیبا و همان قدر گیرا... اما من دوست داشتم چشم هایم همانند غزاله بود، رنگ عسل، درست مثل چشم های یک آهوی وحشی...
سرم را کمی کج کردم؛ اگر چشم های من عسلی بود پوستم سفیدتر از این به نظر می رسید. شاید اگر یک جفت چشم عسلی درشت داشتم دیگر دماغ کوچکم به چشم نمی آمد...
کلافه از آیینه جدا شدم و شانه ام را روی میز توالت گذاشتم. چرا وقتی می خواهم ذهنم را به یک سمت نکشانم خیال های پوچ و مزخرف می بافم؟ روی تخت نشستم و دوباره صدای حنانه در گوشم پیچید: اره، اتاق داداش محسنم بود؛ مگه تو نمی دونستی؟
خودم را روی تخت پرت کردم و زیرلب گفتم: آخه منه احمق از کجا بدونم؟ وقتی همین چند وقت پیش اومدید خونه ی جدیدتون من از کجا باید بدونم؟
به طرز عجیبی خون خونم را می خورد؛ دستم را مشت کردم و به دیوار کوباندم.
- آخ!
نزدیک بود اشکم در بیاید. با ناله گفتم: آخه من از کجا بدونم؟!
غلت زدم و صورتم را در بالش فرو کردم.
- من از کجا بدونم؟!
تقریبا داشتم فریاد می زدم، ولی صدایم در بالش خفه می شد. کمی که حالم بهتر شد گوشی ام را برداشتم. با دیدن ساعت گوشی که خبر از ساعت دوازده شب را می داد، فهمیدم که دوباره بی خوابی به سرم زده است...
به صحفه ی چت غزاله رفتم و برایش تایپ کردم: هعی بیداری آهوی وحشی من؟!
بیش از حد دقیقه چشمانم را به صحفه ی گوشی دوختم تا بلکه جواب دهد، ولی جواب نداد که نداد...
دوباره آن اتاق، آن جمله و آن ورود ناگهانی اش جلوی چشمانم رژه رفت.
اخم کردم و زیرلب گفتم: عاشق شده؟!
موهایم که آزادانه اطرافم را پر کرده بودند را پشت گوش انداختم و دوباره سعی کردم آن خط خوش را به یاد بیاورم...
- من از آن روز که در بند توام آزادم...
کمی فکر کردم، واقعا نکند عاشق شده باشد... لب هایم به خنده کش آمدند.
- آخ جون یه عروسی افتادیم!...
به قلم: حوریا . .🌸
◍⃟♥️••___________________
💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part12
دست غزاله را در دستانم قفل کردم و با هم پله های سالن را دو به یکی پایین آمدیم.
- خب؟ بعدش چی شد؟
غزاله ذوق زده گفت: گفتم یه دوست دست پا چلفتی هم دارم که کمکم می کنه.
به حیاط مدرسه که رسیدیم، گفتم: حالا مثلا از من تعریف کردی؟!
خندید.
- آره...
روی نیمکت همیشگی مان نشستیم، نیمکتی که گوشه ای دنج از حیاط مدرسه قرار گرفته بود. ساندویچ کتلتم را نصف کردم و به غزاله دادم.
- خب... پس حسابی آبروی من رو بردی...
با یک لبخند، دندان های ارتودنسی شده ی تمیزش را به رخم کشید و سپس یک گاز بزرگ از ساندویچش گرفت. در حالی که با سر قمقمه ام بازی می کردم، گفتم: با زینب دوستی؟
وقتی محتویات دهانش را قورت داد، گفت: آره، یه سالی می شه با هم کلاس قرآن می ریم... البته زیاد باهاش صمیمی نیستم، ولی در کل دختر خیلی خوبیه!
تک سرفه ای کرد و با صدای خفه ای ادامه داد: بده من اون قمقمه رو! تو گلوم گیر کرده، پایین نمیره...
با لحن شیطنت آمیزی گفتم: آه من بود، به جونت نچسبید!
بعد خندیدم. غزاله خم شد و قمقمه را از دستم قاپید.
- بیخود!
در قمقمه را باز کرد و تا خواست بخورد بلند گفتم: آبشاری بخور!
تا صدای زنگ از سالن بلند شد، غزاله هول شد و آب در گلویش پرید. شروع کرد به سرفه کردن. به صورت قرمز و چشم هایی که از فرط سرفه اشک آلود شده بود نگاه کردم و غش غش خندیدم...
با اشاره و به سختی گفت که به کمرش بزنم. در حالی که می خندیدم محکم روی کتفش زدم.
- خانوم ها، بفرمائید کلاس!
با صدای خانم هوشمند که دور حیاط قدم زنان سوت می زد و با صدای زنانه اش بچه ها را از حیاط جمع می کرد، جدی شدم. غزاله که کمی حالش بهتر شده بود، گفت: خدا نکشتت سوگند...!
از همان لبخندهای دندان نمای خودش زدم، نامحسوس ساندویچ دست نخوردهام را در جیبم چپاندم و سریع و فرز قمقمه را از دست غزاله گرفتم و به سمت در سالن دویدم.
- وایسا ببینم!
جلو در نفسم برید، دیگر توان نداشتم... نفس عمیق کشیدم و هوا را با تمام سلول های بدنم بلعیدم... غزاله آرام به سمتم قدم برمی داشت، به راحتی میتوانستم حدس بزنم که دارد برایم خط و نشان میکشد. در حالی که میخندیدم گفتم: خدایا خودت به خیر بگذرون
به قلم: حوریا . .🦋
◍⃟♥️••___________________
راستی رفقا یه پیشنهاد☺️
.
.
.
بیاید خودسازی و ترک گناه کنیم مثلا میتونم یه جدول خوشگل طراحی کنیم و بعدش چند تا کار مهم رو بنویسیم😍
.
.
مثلا:
نماز اول وقت
نماز شب
خوندن ۱ صفحه قرآن با ترجمه
گفتن اقامه و اذان قبل از نماز
احترام به والدین
ناشکری نکردن
کنترل چشم و زبان و گوش
و.......
این کار خیلی کمکتون میکنه تا هم موفق تر و سربلند تر باشید هم خدا از ما بیشتر راضی باشه هم خودتون احساس خیلی خوبی داشته باشید و قلبتون روشن بشه😍😍
راستی میتونید در آخر روز به خودتون نمره بدید مثلا ۱۰ تا کار انتخاب کنید هر کار که انجام بشه ۱۰ درصد شما رو موفق تر میکنه در آخر جمع بزنید و ببنید چند درصد موفق بودید😍
جدول خودسازی شهیده زینب کمایی😍
شما هم برای خودتون بکشید و ببینید
چقدر پیشرفت و پسرفت داشتید🦋✨
#کتاب_من_میترا_نیستم 🌸
🖤⇉| #شهیدانھ
🍃خاطــره🍃
رفیقشہید :
هواخیلیسردبود ...
ماهممونتوچادارا ۷یا۸نفریمیخوابیدیم
واقعاوحشتناڪبودسرمایِاونشبا ...
ساعٺسہشببودپاشدمرفتم
بیرون،
دیدمیکےکنارماشین باهمونپتوداره
نمازشبمیخونہ !!
اینچیزاروماتوواقعیټندیدیم،
توفیلمادیدیم!
امامندرمورد بابڪ دیدم ..
یہجوونعاشق ..♥️
بابڪ داشتتواونسرماباخداشحرف
میزد••
شهید بابک نوری 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان شنیدنی و زیبا رزمنده جوان :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 راهحل از بین بردن حسادت از زبان پیامبر اکرم(ص)
#استوری
#شهیدانہ💔
براۍِ احترام بھ پدر و مادر تاکید
بسیارۍ میکرد. همیشھ نامشان
را با عظمت خطابــ میکرد و با
آنان رفتار نیکویۍ داشت.
او میگفت: من زندھۍِ پدر و مادر
هستم، یعنۍ دعاۍ آنان در حقِ من
مُستجابـ است.
• شھیدسیدمحمدمیرقیصرۍ !
#حدیث🌾
🍀رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
گروهی هستند که نه پیامبرند و نه شهید، ولی مردم به مقامی که خداوند به خاطر امر به معروف و نهی از منکر به آنان عطا فرموده غبطه میخورند!
#امر_به_معروف🌻