eitaa logo
"کنجِ حرم"
271 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُعِزَّالْمُؤْمِنِينَ الْمُسْتَضْعَفِينَ سلام مولای مهربانم
•.🌿•° •| |• اَنَاعِندَالمُنکَسِرَةِ‌قُلُوبُهُم ﴿من نزد دل شکستگانم﴾ اگر شکسته باشد ، می‌آید و داخل قلب می‌شود؛ اما اگر دیوارهای دل سالم باشد، حجاب دارد و نور بھ درون او نمی‌آید. گاهی دل انسان میشکند؛ این بھ سبب تابش آن نور است. 📚 ‌• . •🍀•
•.💜•° |‏مراهزاراُمیداست‌وهرهزارحسین«؏»|
"کنجِ حرم"
...!:)'
-🌿' ‹_بامن‌چہ‌کرده‌است‌گناهان‌بیشمارکہ حتی‌میان‌خواب‌حرم‌را‌ندیده‌ام..!:)'›
دارد این دل حاجت ِ وادی ِ عشق شما🙃♥️ عطر فردوس ِ برین عطر و بوی سامرا🌱🕊
♥️🌱 🕊 علیه السلام: 🔷 اگر می خواهی ثواب ۱۰۰ سال روزه همه ایام در نامه عملت ثبت شود.مردم را با امام زمانشان🙃 آشنا کن.♥️🌱
¹ممنون 🌸 ²واییییییییییی مرسی🌱😍 ³یک و دو و سه و چهار و پنج و شیش و هفت و هشت و نه و ده . از توی اینا سن منو بگید 🌿🙃
طرح به مناسبت سالروز تولد شهید محمودرضا بیضایی💐 ☆مناسب برای و ☆ 🌹🍃🌹🍃
🌸 +میخوام سرِ پسرمو ببینم -امیر سَر نداره +سرش فدای سرِ امام حسین،خب پس بذارید دست‌هاشو ببینم -دست‌ هم نداره +دست‌هاش فدای دست‌های ابوالفضل ‌مادر شهید_امیر_نقیبی♥️
📚دیدید یک موقع کسی کار داره، زنگ تلفن همراهش رو تنظیم می‌کنه که بدونه فلان ساعت قرار داره... +حالا در هر ساعت، ساعتت رو کوک کن که زنگ‌بخوره و بگو: الآن قرار من با امام‌زمانمه🌱 الان ساعت صحبت کردن با آقاجانمه😍 ولو به این که چند لحظه دعای‌سلامتی آقا رو بخونی...✨:) ⚡️
🌱غربال در آخرالزمان 🌺🍃حضرت علی (ع): در آخر الزمان شیعیان ما همانند وضعیت یک انبار گندم را خواهند داشت که آن را آفت بزند و صاحب انبار آنها را بیرون می آورد و آن قسمت هایش را که آفت زده دور می ریزد و بقیه را داخل انبار قرار می دهد و این کار مجددا آنقدر و استمرار پیدا می کند تا جایی که به اندازه مشتی از آن گندمها بیشتر سالم باقی نمی ماند. 📚غیبت نعمانی باب ۱۲ ✧════•❁❀❁•════✧ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 استوری 🎧 کربلایی_محمدحسین_پویانفر (س) مبارک بر مدافعان حرم و عزیز
سلام روز بخیر امیدوارم روز خوبی رو شروع کرده باشین💐 برای همدیگه دعاهای قشنگ کنیم بچه ها 🌸🤲🏻🤲🏻 دعا کنیم هیچکس دلش نگیره اگه هم 🤲🏻 گرفت خدا هم یه راه خوب بذاره سر راهش🌸 💫💫💫💫💫💫 دعا کنیم هیچکس اشکی از چشماش نیاد اگه هم اومد از خوشحالی باشه 🌸🤲🏻 دعا کنیم هیچکس دلش پُر نشه اگه هم شد پربشه از عشق و خوشحالی🌸 🤲🏻 دعاکنیم هیچکس نا امید نشه اگه هم شد خدا زودی یه امید دیگه بهش بده 🌸🤲🏻 ✨✨✨✨✨ دعا کنیم که هر کی هر چی تو دلش داره بهش برسه🌸 و هر از خدا خواست خدای مهربان براش فراهم کنه🤲🏻 الهی که حکمت الهی خدا با آرزوهامون یکی باشه.....❤️🤲🏻
...!:)
"کنجِ حرم"
...!:)
-🌿' ‹گشتم‌همہ‌جا‌بردر‌و‌دیوار‌حریمت جایۍ‌ننوشتہ‌است‌گناه‌کار‌نیاید..!:)'›
"کنجِ حرم"
...!:)
_بۍ‌تو‌بودن‌بہ‌من‌نیومدھ..!:)'
💥 ‏+یہ‌اسـتاد‌داشتیم،مۍ‌گفت: _اگہ‌‌درس‌مۍ‌خونید‌بگین‌برا‌ امام‌زمان‌(؏ــج) اگہ‌مہارٺ‌ڪسب‌مۍ‌ڪنید‌نیتـتوݩ باشہ‌براۍ‌مفیـد‌بودن‌تـ‌و‌دولـت‌ "امام‌زماݩ‌(عج)" اگہ‌ورزش‌مۍڪنید‌آمادگـے‌براۍ دوییـدݩ‌توحڪومت‌‌ڪریمہ‌آقابآشہ... اینجورۍ‌میـشـیـم‌‌ ↴ ســ‌رباز‌قبل‌از‌ظہور‌❤️
چه کسی به پیامبر(ص) نزدیک‌تر است⁉️ مأمون به امام رضا(ع) گفت: «گمان می‌کنید که شما به رسول خدا نزدیک‌ترید از ما؟» حضرت فرمودند: «اگر همین حالا پیامبر از پشت این پرده ظاهر شود و از دختر تو خواستگاری کند، آیا دخترت را به ایشان میدهی؟ » گفت: «سبحان الله! معلوم است که می‌پذیرم و در این صورت، بر عرب و عجم فخر می‌کنم!» امام فرمودند: «خوب آیا پیامبر(ص) می‌تواند دختر مرا خواستگاری کند؟» جواب روشن بود؛ چنین کاری امکان نداشت. مأمون سکوت کرد.معلوم بود که کدام افراد به رسول الله(ص) نزدیک ترند! 📗منبع: یک قمقمه دریا، ص۲۳، انتشارات آستان قدس
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... با سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم ... نور چراغی باعث شد پلکام رو ، روی هم بزارم بعد از چند ثانیه دوباره چشم هام رو باز کردم سردرد عجیبی داشتم ... متوجه محیط ناآشنایی که توش بودم شدم... کمی اتاق رو برانداز کردم و متوجه شدم توی بیمارستان هستم ... یک دفعه تمام اتفاق ها و صحنه تصادف مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد... کسی داخل اتاق نبود ، فقط یه خانم پیر تخت کناری من خوابیده بود... سعی کردم بلند بشم ولی نمی شد کمرم به شدت درد میکرد ... آخی گفتم و بالاخره با هزار زحمت تونستم روی تخت بنشینم ... نگاهم به سمت سُرمی که بهم وصل بود رفت حدود یک چهارمش خالی شده بود و این نشون میداد تازه بهم سُرم وصل کردن پس تا چند دقیقه ای خبری از پرستارا نیست تصمیم گرفتم تا سراغم نیومدن از بیمارستان برم ... ولی اول باید سُرمو از دستم در میاوردم دست سمت راستمو گچ گرفته بودند ولی چند تا از انگشتام بیرون بود... با انگشت هام سُرمو از دستم در آوردم و بعد از درآوردنش دستم شروع کرد به خون اومدن بدون توجه به خونی که از دستم چکه میکرد ... بلند شدم و دمپایی های کنار تخت رو پوشیدم و به طرف آینه ای که توی اتاق بود رفتم... با دیدن خودم توی آینه با ترس عقب رفتم ... دستم که گچ گرفته بود ... سرم هم به احتمال زیاد شکسته بود چون با ، باند بسته بودنش ... بالای ابرم کبود و کنار لبم هم پاره بود به طرف تخت رفتم و شالی که اونجا بود رو ، روی سَرم انداختم با قیافه ای داغون به سمت در رفتم در رو باز کردم و به چپ و راست نگاهی گذرا انداختم ... آروم آروم اومدم بیرون و توی راهرو بیمارستان قدم زدم ، به دنبال در خروجی بودم که صدایی باعث شد متوقف بشم... ×کجا خانوم ؟... صدای پرستار بود. _چیزه... یعنی... دستشویی...دستشویی کجاست ؟ ×لطفا نام و نام خانوادگیتون رو بگید ... _من ؟... من ... صدیقه ... صدیقه دهقان هستم ×یک لحظه ... و بعد یکی از همکاراش رو صدا زد ... در همین حین من هم شروع کردم به دویدن و با همون دمپایی و قیافه درب و داغون به طرف درب خروجی راه افتادم ... ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... در خروجی رو که دیدم نفسی کشیدم ... من اصلا نمیدونستم کی منو آورده اینجا؟ شاید کار مژده باشه !... ولی من که اصلا روم نمیشه حتی نگاهشون کنم ... اون سیلی که به پسره زدم و اون آبرو ریزی بزرگی که درست کردم واقعا بعید میدونم اونها حتی منو تا اینجا آورده باشن ... اگر کار مژده هست پس خودش کجاست ؟ دیگه خواستم از در خارج بشم که صدایی باعث شد متوقف بشم +مروااا مروااا وایساااا وایساااا به طرف صدا برگشتم ... آره مژده بود خود مژده ... چادرش خاکی بود و چشماش هم قرمز ... به سمتم اومد و دستاشو دو طرف بدنم گزاشت چند دقیقه ای بهم خیره شد و بعد هم محکم بغلم کرد و با گریه گفت +فدات بشم ...مروای...عزیزم ... نگفتی...نگفتی...اگه...بری...من ... و زد زیر گریه ... دوباره ادامه داد ... +چرا خواستی خودکشی کنی هااا؟ مروا اون لحظه که غرق خون بودی رو هیچ وقت یادم نمیره ... خدا بهت رحم کرده بود واقعا ... دکترا میگفتن با اون تصادف حتما باید تمام میکردی ولی انگار معجزه شده ... نگفتی چرا خواستی خودتو بکشی؟ با بهت گفتم _خودکشی؟!! من اصلا نمیخواستم خودکشی کنم ... من ... حس کردم کسی پشت سرم ایستاده بخاطر همین حرفمو قطع کردم و پشت سرمو نگاه کردم با دیدن همون پسری که بهش سیلی زدم سرخ شدم و با خجالت سرمو انداختم پایین... _س...سلام... ×سلام خانم فرهمند ، ان شاءالله که حالتون خوب بشه . خانم محمدی لطفا شما و خانم فرهمند برید و سوار ماشین بشید تا قبل از تاریک شدن هوا حرکت کنیم ... من هم کارهای ترخیص رو انجام میدم ... +بله ...چشم در حالی که داشت به سمت پذیرش میرفت گفتم _آ... آقای... به سمتم برگشت و سرشو انداخت پایین ×حجتی هستم . _آقای حجتی من ...من...هزینه ها رو پرداخت میکنم ... ×شما بفرمایید بنده حساب میکنم . و بعدش هم رفت . وقتی دیدم داره اصرار میکنه حرفی نزدم و با کمک مژده به سمت ماشین پرایدی رفتیم _ماشین خودشه ؟ +آره _مژده من واقعا شرمندم ، اصلا نمیخواستم این اتفاق ها بیفته ، اون لحظه هم ... +نیاز نیست توضیح بدی عزیزم... _مژده شلمچه چی شد ؟ دیگه نمیریم؟ وای به خاطر من دیگه شلمچه هم نمیتونی بری ، مژده نمیدونم چی بگم واقعا... +نگران نباش مروا ، آقای حجتی مسئول این سفر هست ... وقتی دید تصادف کردی و نمیتونی با اتوبوس ها بری به اتوبوس ها گفت که برن ... من هم چون میشناخت گفت همراهت بیام بیمارستان ،الان هم با ماشین خودش میریم شلمچه نگران هیچی نباش مروا ، باشه ؟ _خیلی خوبی مژده خیلی ... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... میخواستم توی ماشین بشینم اما با دیدن سر و وضعم خشکم زد ... به طرف مژده برگشتم _مژده من اینجوری تا شلمچه برم ؟ ! آستین این لباس هم که خونیه ... چی کار کنم ؟ +ای وای... فراموش کردم بهت بگم ... موقعی که آوردیمت بیمارستان همه ی لباس های خودت خونی شده بودن و قابل استفاده نبودن بخاطر همین به آقا آراد گفتم برات لباس بخره ... کلا فراموش کردم بهت بدم بیا اول بریم لباس هاتو عوض کن ... _آراد کیه ؟! +ای وای ... چیزه ... یعنی ...همون آقای حجتی ... _آها... دوباره وارد بیمارستان شدیم و با راهنمایی یکی از پرستارا اتاقی رو پیدا کردیم تا لباسمو عوض کنم ... + مروا جانم این ها شاید یکم گشاد باشن این اقای حجتی هم که سایزتو نمیدونسته یه چیزی برداشته آورده ... حالا وسایل های خودت توی اتوبوس هست رسیدیم شلمچه لباس هاتو عوض میکنی _فدات بشم مژی جونم، خیلی گلی بعد هم بوسی روی گونش کاشتم و به طرف اتاق رفتم لباس ها رو از توی پلاستیک بیرون آوردم . یه شلوار پارچه ای مشکی بود با همون دستی که سالم بود شلوار رو پوشیدم ... مانتومم خیلی ساده بود و باز هم مشکی ... مانتو رو با هزار زحمت پوشیدم بلندی مانتو تا زیر زانوم بود ... این چه لباس هاییه دیگه ؟ اینم شد سلیقه ؟ چقدر اینا بد سلیقن ... رفتم سراغ شال اما به جای شال روسری خریده بود ... روسری قواره بلند و باز هم مشکی ... هوووف ... مروا مجبوری ... مجبور... بفهم... از اتاق که اومدم بیرون مژده از سر تا پامو رصد کرد. +وای دختر چقدر ایناها بهت میان خیلی خانوم شدی ، ما شاءالله فقط یکم مانتوت گشاده... _فدات بشم من مژی جونم اینجا لوازم آرایشی پیدا نمیشه ؟ +وا لوازم آرایشی از کجا بیارم برات دختر ؟ _پرستارا ندارن ؟ +مروا همینجوری خیلی خوشگل تری بیا بریم تا الانشم خیلی دیر کردیم . _اوکی ...یعنی ...چیز...اسمش ...چی بود ؟ آها همون باشه . و بعد هم لبخند دندون نمایی زدم. به سمت ماشین حرکت کردیم . سرم هنوز درد میکرد و به شدت گرسنم بود . ولی اصلا روم نمیشد بهشون بگم گرسنمه. وقتی به ماشین رسیدیم ، آقای حجتی توی ماشین نشسته بود . مژده در عقب رو باز کرد و سوار شد منم هم کنار مژده نشستم . آقای حجتی هم ماشین رو ، روشن کرد و حرکت کردیم داشتم با خودم فکر میکردم که بهش چی بگم ؟ چه جوری ازش معذرت خواهی کنم ؟ اول ازش بخاطر اون شب معذرت خواهی کنم یا بخاطر لباس ها تشکر کنم ؟ دلمو زدم به دریا و با لکنت گفتم _آقای ...حجتی ...من...من...یعنی...یه...عذرخواهی ...به...شما...بدهکارم...واقعا...از...اون...کارم...خیلی...پشیمونم...شر...شرمنده... +خواهش میکنم ، مشکلی نداره . بعد از چند ثانیه دوباره گفتم _و اینکه بابت هزینه های بیمارستان و لباس ها هم خیلی خیلی ممنونم ، فقط اینکه ما قراره بریم مراسم ختم که لباس سیاه خریدید؟ +خواهش میکنم و جواب جمله آخرمم نداد ... اَخ اَخ باز اینا کتابی حرف زدن ... با پرویی گفتم _پس قراره بریم مجلس ختم ... و مثل خودش گفتم ، خواهش میکنم... مژده بزور جلوی خندشو گرفته بود نیشگونی از بازوم گرفت و آروم جوری که آقای حجتی نشنوه گفت +مروا زشته تو رو خدا ... منم با خنده گفتم _خواهش میکنم اینبار مژده سرشو خم کرد و ریز ریز خندید ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... سکوت عجیبی توی ماشین حاکم بود ... تا حالا فرصتی برام پیش نیومده بود که به آقای حجتی نگاه کنم... یه پسر چهارشونه قد بلند بود... ریش های مشکی داشت و انگار اتو کشیده بودش از بس صاف بود ... موهاشم صاف و لخت بود... روی صورتش نمی تونستم دقیق بشم چون داشت رانندگی میکرد . اما از توی آینه روی چشم هاش دقیق شدم . ابرو های پرپشت مشکی و همینطور چشم های کشیده ی مشکی داشت... کلا نظرم راجب چشم عسلی ها تغییر کرد بعد از اون بحثی که با آقا مرتضی و راحیل کردم ... نگاهم رو به طرف مژده تغییر دادم ... سرش توی موبایلش بود و داشت یه جملات عربی رو میخوند... _مژده +جان _موبایل من کجاست؟ +بهار و راحیل همه وسایل هات رو با خودشون بردن توی اون لحظه هم فقط تلفنت همراهت بود که اونم دادم بهار با بقیه وسایل هات برد ... _آها دوباره به سمت آقای حجتی برگشتم _میشه ضبط ماشین رو ، روشن کنید. ×بله . بعد از روشن کردن ضبط ، تمام حواسم به سمت اون آهنگ رفت ... لیلای منی... مجنون توام... هرشب تو حرم ، مهمون توام... من با تو باشم ، آروم میگیرم ... آرامشمو ، مدیون تو ام ... سینه نزنم ، دیوونه میشم... سوز عجیبی توی آهنگش بود ، برای چند دقیقه تحت تاثیرش قرار گرفتم ... _آقای حجتی میشه آهنگ رو عوض کنید؟ ×آهنگ ؟ منظورتون مداحی هست دیگه؟ _ب ... بله از خجالت سرخ شدم ... یعنی خاک تو سرت مروا که فرق آهنگ و مداحی رو هم متوجه نشدی دوباره یه مداحی دیگه گزاشت ... ای وای... _ببخشید ، شما آهنگ شاد ندارید ؟ ×خیر _پس لطفا ضبط رو خاموش کنید ایناهایی که میزارید همشون دارن گریه میکنن... مژده نیمچه لبخندی زد و دوباره مشغول خوندن اون جملات عربی شد ... _مژی داری چی میخونی ؟ +زیارت عاشورا عزیزم. _زیارت عاشورا ؟ الان که ماه محرم نیست ؟ +ببین عزیزم ‌، خوندن زیارت عاشورا یه چیز مستحبه ، تو هر شرایطی بخونیش خیلی پر فضیلت هست. و حتی میشه بارها توی روز خوندش ، خلاصه بخوام بگم برای خوندش زمان خاصی نداره ... _آها ، ممنون با خودم گفتم من چه چیز هایی رو نمیدونستم . چقدر اطلاعاتم در مورد این جور چیزا پایینه . حتی فرق بین مداحی و آهنگ هم نمیدونستم هوووف ، چه سوتی هایی که جلوی برادر مژده ندادم . اِ اِ اِ حلقه رو توی دستش دیدما بعد بهش گفتم یه همسر خوب گیرتون بیاد... آخه من چقدر خنگم ... صدای زیبای شکمم هر لحظه بیشتر می شد ... سعی کردم بخوابم تا کمتر به گرسنگیم فکر کنم ... سرم رو به شیشه تکیه دادم و کم کم چشمام گرم شد ... ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃