#تلنگرانہ🔉❗️
یه بار نماز صبحش قضا شد دیدم
اینستاگرامشو پاک کرد ...🖥
+ گفتم چرا پاک کردی؟
- گفت: برای تنبیه کردن خودم،
+ تنبیه؟!😯
- ببین نماز صبح اینطوریه که وقتی خواب میمونی و دقیقا پنج دیقه بعد از طلوع آفتاب میپری🌞
یا اینکه با ده تا زنگ هشدار بیدار نمیشی یعنی یه اشتباهی🚫 کردی که اون روز خدا هم صحبتیه تو با خودشو گرفته ازت.🤯💔
یعنی با اون گناهت لیاقت نداری واسم نماز بخونی ... چرا حالا؟ چون همیشه بیدارت میکرده و دقیقا با نشونه هاش داره میگه من نخواستم امروز تو روبروی من وایسی!
این تنبیه نداره؟! این بدبختی ماست دیگه
تنبیهم باید از اونجایی باشه که تو میدونی نفست اذیت میشه،🤫
من میدونم صدقه بدم هم خودمو تنبیه کردم اما نفسم اذیت نمیشه، پس اینستامو پاک کردم که اذیتش کنم🌱
#خودسازۍ
⚠️بنشینید ببینیدچه اشڪالاتۍدارید؟!!!
📁از ظنّ و گمان متابعت ڪردیم،حمل برصحّت نڪردیم!✘
📁گذشت نڪردیم!✘
📁در دلهایمان #ڪینهودشمنےوارد شد!✘
بدبینے و بدخواهے وارد شد!
⚠️همهۍاینها ما را عقب انداخته.
⛔️جبران ڪنید.
🔴به خدا قسم حیف است امام زمانمان را بیشتر از این منتظر بگذاریم.
آقا منتظر بازگشت ماست.😔
بازگشت هم فقط به شعار دادن و صدا بلند ڪردن و «یاصاحب الزمان» گفتن نیست.
در وادۍ عمل قدم بردار، عمل خود را اصلاح ڪن تا به امام زمانت برسی.
💠استاد حاج آقا زعفری زاده
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
دیگه واقعا عصبانی شده بودم ...
با عصبانیت به طرف مژده که فاصله زیادی با من نداشت برگشتم و با داد شروع کردم به صحبت کردن
-این بود عدالت؟
این بود دوستی ؟
من بهت اعتماد کردم
چطور تونستی؟
اگه از من خوشت نمیومد چرا اومدی نزدیکم ؟
من با یه اشاره میتونم همتونو یه جا بخرم
تو چطور جرئت کردی ؟
حالم از همتون بهم میخوره
مژده و راحیل ناباور بهم خیره شده بودن
بقیه هم بخاطر صدای بلندم ، اطراف نمازخونه جمع شده بودن
یه زن پیر اومد و با عصبانیت بازومو گرفت و بهم توپید
=دختره خیره سرِ چش سفید
با این وضع میخوای بری پیش شهدا ؟!
تو حیا نداری ؟
کی تو رو راه داده ؟
بازوم رو محکم تر فشار داد و با عصبانیت گفت :
=جواب بده دیگه ، چرا لال شدی ؟
اشک تو چشمام حلقه زد ، بغض توی گلوم سنگینی میکرد ...
تا حالا هیچ کس جرئت نکرده بود اینطوری باهام حرف بزنه اما حالا ...
راحیل به سمت پیرزن اومد و با هزارتا عذر خواهی و التماس راضیش کرد تا بره بیرون و پیرزن هم غرغرکنان از نمازخونه خارج شد ...
مژده بزور لب زد
+تو...تو...از...کِی...این ...جایی؟
پوزخندی زدم و با صدای بلند تری گفتم
_نمیدونستی یه روز دستت رو میشه نه؟
+درباره ...چی...داری...حرف...میزنی...؟
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
_بسه بابا حالمو بهم زدید
چقدر تظاهر ؟
چقدر فیلم ؟
بس کن...
+صبر...کن...بهت...توضیح...بدم
_هرچیزی که نیاز بود رو شنیدم
دیگه حتی صداتم نمیخوام بشنوم
چادر نمازی که سرم بود رو پرت کردم گوشه ای و با عجله زدم بیرون سریع کفش هام رو پوشیدم و رفتم وسط جایی که اکثرا اونجا ایستاده بودن و داد زدم
_تو این خراب شده یه قارقارک پیدا میشه ؟
یه مرد به طرفم اومد
×چه خبرته خانم؟
اینجا رو گزاشتی رو سرت
از پشت سرم یه صدایی اومد
+اونجا چه خبره ؟
×والا نمیدونم قربان
این خانم داد و هوار راه انداخته
برگشتم طرفش
یه مرد با لباس سپاهی بود
اومد جلوتر و با چند متر فاصله با هم ایستاد
سرشو انداخت پایین و سلام زیر لبی کرد که بی جواب موند
+چی شده خواهرم؟
_اولا من خواهر تو نیستم
دوما اولا ...
سوما با همین جانماز آب کشیدناتون مغز مردمو شست و شو میدید مرده شور همتونو ببره
با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفت :
+از شما سوال کردم چی شده؟
_من دیگه نمیخوام اینجا بمونم
+مگه اینجا مهد کودکه که هر وقت بخواید بیاید و هر وقت نخواید برید ؟
این خیلی حاضر جواب بود و همین اعصابمو خط خطی می کرد ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
_نخیر
اینجا طویله هم به حساب نمیاد
منه خرو بگو گول ظاهر شما ها رو خوردم و گفتم آدمید
ولی از صد تا حیوون بدترید ...
+لطفا مودب باشید خانم
من هی هیچی نمیگم شما بدتر روتون زیاد میشه
_هه
مثلا میخوای چی بگی ریشو؟
مژده سریع خودشو بهم رسوند و گفت :
~ مروا تو رو خدا بیا بریم
بهت توضیح میدم
اشتباه متوجه شدی
_دهنتو ببند
من بهت اعتماد کردم ولی تو چیکار کردی ؟
~مروا تو رو خدا بیا ، آبروریزی نکن
_کدوم خدا ؟ همون خدایی که جلوش غیبت مردمو میکنید؟...
=خانم فرهمند
برگشتم طرف صدا ، همون گارسونه بود یا بهتره بگم مرتضی دیگه میشد حدس زد این نامزده راحیله
بخاطر سروصدای های من جمعیت زیادی دورمون جمع شده بودن اما اصلا برام مهم نبود ، به طرفش برگشتم و گفتم :
_به به یوسف پاکدامن ، آقا مرتضی
بنده محبوب پروردگار
تو آسمونا دنبالتون میگشتم روی زمین پیداتون کردم
چه عجب ، چشممون روشن
=خانم فرهمند لطفا درست صحبت کنید
این چه طرز صحبت کردنه ، مشکل چیه ؟
_مشکل تویی ، خود تو ...
تویی که زنت بخاطر این که من فقط اسمتو آوردم یه کشیده زد تو گوشم ، تویی که خواهرت هرچی از دهنش در اومد بهم گفت
شما همش تظاهرید تظاهر ...
هیچی حالیتون نیست...
این بود شهدایی که میگفتید ؟
این رسم مهمان نوازیه ؟
باظاهر آدما قضاوتشون میکنید ؟
خوبه منم به تو بگم داعشی ؟ هاااا
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
هیچ حرفی نزد و فقط سکوت کرد...
این سکوت منو عصبانی تر میکرد ...
رفتم طرفش ، فاصلمون خیلی کم بود به طوری که صدای نفس هاشو میشنیدم ...
تو همون فاصله با صدای بلندی فریاد زدم و گفتم:
_مگه با تو نیستم ؟؟؟
هاااا
چرا زمینو نگاه میکنی ؟
چیزی گم کردی؟
نکنه داری سنگ ها رو میشمری ؟
و بعد به زمین نگاه کردم و گفتم
_عجب زمین قشنگی!...
رفتی تو فاز آدم مثبتااااا ؟؟
اصلا متوجه نبودم چی میگم و چی کار میکنم چون به شدت عصبانی بودم...
دوباره صدای اون پسر سپاهی بلند شد و به طرفم اومد ...
+خانوم محترم ادب رو رعایت کنید
با آقای محمودی هم درست صحبت کنید
اگر مشکل شخصی دارید میتونید توی موقعیت مناسب تری باهاشون صحبت کنید نه اینجا...
دیگه هم لطفا این بچه بازی ها رو تمام کنید ...
توی کسری از ثانیه چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که صورتش ۱۸۰ درجه چرخید و دستش رو ، روی جایی که من کتکش زده بودم گزاشت .
با دیدن خونی که از دماغش می اومد با ترس عقب رفتم...
مرتضی و مژده سریع سَرهاشونو بالا آوردند و نگاه وحشتناکی بهم انداختند .
صدای غرغر های چند پیرزن بلند شد ...
چند نفر هم به سمت اون پسر سپاهیه رفتن ...
بقیه هم در گوش هم پچ پچ میکردند و منو با انگشت نشون میدادند ...
از کاری که کردم خیلی متعجب شدم اصلا انتظار همچین کاری رو اونم از جانب خودم نداشتم
تصمیم گرفتم فرار کنم ...
اگر می موندم باید جواب صدنفرو میدادم
و از طرفی حتما تلافی میکردن ...
در حالی که عقب عقب میرفتم سریع به قدم هام سرعت بخشیدم و به طرف جاده دویدم ...
صدا های جیغ و داد چند نفرو از پشت سرم میشنیدم اما بی توجه به اونها فقط و فقط میدویدم ...
ناگهان متوجه شدم اونقدر که دویدم درست وسط جاده ایستادم ...
به سمت چپ نگاهی انداختم و دیدم که ماشینی با سرعت به سمتم میاد
هیچ عکس العملی از خودم نمیتونستم نشون بدم و فقط نگاه میکردم ...
و بعد از چند ثانیه ...
ضربه ای به بدنم خورد ...
سیاهی مطلق...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
#تلنگـــر 💥❗️
در و دیوارِ اتاقت، کامپیوترت، موبایلت
بویِ امامزمان میده⁉️
آقا بگه دلهاتونو بزارید روی میز
نوتبوک و موبایلهاتونم بزارید رو میز
میخوام همه رو باهم چککنم❗️
ببینم رومون میشه⁉️💔
#حاجحسینیکتا
#امام_زمان🌿
بچہها! یہ جوࢪ؎ تو؎ِ جامعہ ࢪاه بࢪید.؛ ڪه همہ بگن این بو؎ِ "امام زمان (اࢪواحنافداه)" میده..!
اگہ بگے چی شد ڪه شهیدا شهید شدن؟
میگم یہ ࢪوده ࢪاست تو شِڪمِشون بود ࢪاست میگفتن امام زمان دوسِت داࢪیم.
بیاید ࢪاست بگیم ڪه "امام زمان (اࢪواحنافداه)" ࢪو دوست داࢪیم.
﴿حاجحسینیڪتا﴾
#امام_زمان
همسایه ها یه هل نمیدید بشیم 280!؟🌸
مرسی که لطف دارید ♥️
ببینم چیکار میکنین 🙂💔
https://eitaa.com/modafeiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از نهان و آشڪار شما باخبر است و بدانچه میکنید آگاه است:)❤️
#آیه_گرافی
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرشبمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…🍃
#امام_زمان 🕊
ما،آنقدرکہپاۍاثباٺ
ادعاهایـمانوقٺ
گذاشتیم🌿🔗 ...
پاۍتثبیٺاعتقاداتـمان
وقٺنگذاشتیم✋🏻❗️:)
#تباهیات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استغفار یعنیچی ؟!🌿⇩
-یعنی منو ببخش من خرابکردم
جبرانکنبرام . . .✨
#استاد_پناهیان
#امام_زمان
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُعِزَّالْمُؤْمِنِينَ الْمُسْتَضْعَفِينَ
سلام مولای مهربانم
#امام_زمان