هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
رفیق💜 رفیق💜 رفیق💜
دو رفیقی که اول اسمشون با Fشروع میشه💋😭
اخ اخ من به قربان رفیق😍💜
که عاشق چشماتم رفیق😍💜
بیا بیا تو این کانال ی رمان های خاص در مورد رفیق گذاشته😁👍
تمامی و پر از این ویدویو های رفیق و تولد🙈💋
باور نداری بیا ببین🤷♀❤️
کانالی با اداره دو رفیق🤝🤤
ای من به قربان رفیقه😻💜
که نگاهش مرادیونه میکنده👀💋
💜💜💜💜💜💜
@rmanbost
💜💜💜💜💜💜
بیا پشیمون نمیشی🙈💋
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
🌼
-هوایت میزند بر سردلم دیوانه میگردد !˘˘🎈
🌼🌼🌼
•••
اگه دنبال یه کانال دخترونه ی مذهبی میگردی 😌♥️
با متن های جذاب #انگیزشی
و #تم
و #معرفیکتاب
و #رمان
و #سوپرایز
و کلی چیزای جذاب دیگه🍒🍭
همین الان بی هیچ معطلی بیا تو کانال ما😌🛴✨
تازه ادمین این کانال یه هنرمنده🍇🛍
#عکسنوشته و
#عکاسی تولیدی خودشون هم دارن💣💌
دیگه #استوری هاشو که نگم برات🤤😍
بدو بیا تو کانال که اگه نیای از دستت رفته🚶♀👀
https://eitaa.com/joinchat/4163633278C64b7a35d19
-درانتظار نرگس😌🎈-
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
دختره عاشق پسره شده🔥🔥
پسره نمیدونههه🔥😻
دختره تصادف میکنه.... 🔥🤟🏻
پسره خودش را باخته🔥🚶♂️
#عاقشقانه_رمانتیک _حساس_جابه جایی🔥😨
همه در یک رمان بسیار بسیاررررر عاشقانهـ🔥🤟🏻
مگه میشه😱😱🔥🔥
بدو بدو 🏂
ببین پایان این عشق چیه😨🔥
شکست عشقی💔
رسیدن به عشقـ❤
سریع بزن رو لینک عقب میمونیااااا😨🔥🔥🔥
@romanwo
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
حساس ترین رمان ایتا..... 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
ضرفیت داره پر میشه سریع تر عضو شو😨🏂🔥
🔥🔥@romanwo🔥🔥
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
سلام
چه کانالی اوردیم براتون
کانال مداحان شور
فعالیت تمام مداح ها
مداحی های صوتی تصویری و...
یه زحمت بکش بکوب رو لینک
@medachanhioor
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
+یاعلی!
شنیدهام اینروزها
درمدینهکسیسلامتنمیکند؟
_ فاطمهجان!سلام میکنم
کسیجوابسلاممرانمیدهد...
این روزها زیاد بگوییم:
السلامعلیکیامظلومیاامیرالمومنین🥀
#فاطمیه💔
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
خبࢪ آمد،خبࢪے دࢪ ࢪاھ است🌸
گݪ نࢪگس آمدھ.....؟
∫یاכِمان ࢪَفتہ ڪہ او پُشت כَࢪ است∫
∫یاכِمان ࢪَفتہ ڪہ او منتَظِࢪ است∫
وصالیون جمعی هستند که خودسازی زیادی میزارن°Γ
خودسازی از جنس مهدوی
بیا اینجا قبل از ظهور خودتو بساز
بعد از ظهور همه بلدن~👌
قبل از ظهور منجی خودسازی کن شاید یار ۳۱۳ بودی☺️
مهدی ۳۱۲ یار دارد شاید آن یک نفر آخر ط باشی پس پا بگذار روی نفس خودت♥
﴿اگر پایت را روی نفست بگذاری پای دیگرت در بهشت استΓ
لینکمومنه✌️
https://eitaa.com/joinchat/1663041671C69124f1d70
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
سـلـامـ✋🏻✨
دنـبـالـ یـهـ کـانـالـ مـذهـبـیـ مـیـگـردیـ کـهـ تـوشـ هـمـهـ چـیـز بـاشـهـ؟🤔✨
خـبـ نـاراحـتـ نـبـاشـ چـونـ ایـنـ کـانـالـ کـلیـ پـسـتـ مـذهـبـیـ مـیـذارهـ😍✨
تـازهـ بـهـ اعـضـاشـونـ هـدیـهـ هـمـ مـیـدنـ😎🎁
اینمـ لینکشـ👇🏻✨
بــــــــــ✨ــــــــدو بـیـا😉✨
@Sarbaz_Seyed
یهـ سریـ بهشـ بزنـ😉 مطمئنـ باشـ ضرر نمیکنیـ👌🏻
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
سلام✋🏻
واسه آیندت هدف داری؟🌈
میخوای خوب بسازی؟🌈
خب پاتوق شما اینجاس👇🏻
ورود پسر ممنون❌
پسر=ریمو✋🏻
این باور غلطیه که میگن تیزهوشان سخته❌ کی گفته تیزهوشان سخته ...!؟ وقتی واسه ی قبولیش تلاشی نکنه قطعا سخته🙄
اینجا ما با هم کلی نکات جالب یاد میگیریم درباره ی آزمون تیزهوشان و نوع عملکردتون🌱💛
کلی جمله و عکس انگیزشی داریم👩🏻🎓🍃
بعضی روزامونو به آموزش اختصاص میدیم👩🏻🏫🌿
و روزایی هم که آموزش نداریم تست حل میکنیم✨《همراه با توضیح》تا راه بیفتیم🛴🤞🏻
اگه دوست داشتی با من همراه باش🌙🌿
@tiz_hosh_bashe
بفرما عزیز اینم کانالمون👆🏻
و در آخر بگم که ... کپی از کانالمون به هر نحوی حرامه و پیگرد قانونی داره❌
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
سلام سلام
امروز اومدم
با این وسایل های کیوت و فانتزی بالا✨
مطمئنم توهم ازشون داری✅
+نه،ندارم😭
مگه میشه هر دختری باید حداقل یکی داشته باشه
♡ @fantezishadli ♡
این کانال منبع این وسایل و لوازم تحریر فانتزی و کیوته،با قیمت خیلی مناسب😱❤️
رفتم توی کاناله قلبم اکلیلی شد از بس ناب و قشنگه،
پس چرا منتظری،زود زود عضو شو🏃🏻♀
@fantezishadli
@fantezishadli
جهت سفارش به این ایدی پیام بدید✅
@Zeinabke313✨
•°•♡🦄♡•°•
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
کانال هایی که معرفی کردم📌
بهترین کانال های ایتا هستن🏆
تبادلات گل نرگس کانال ناجور معرفی نمیکنه✓
همه کانال هایی که ادمینم از نظر معنوی و اخلاقی تایید شدن🎗
مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه🖇
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
نظرسنجی جدید ایـتـا📊
کدوم بازیگر سریال پایتخت عملکرد بهتری دارد؟!🤔
محسن تنابنده
احمد مهرانفر
ریما رامین فر
نسرین نصرتی
هومن حاجی عبداللهی
بهرام افشاری
ابوالفضل رجبی
سارا و نیکا فرقانی
علیرضا خمسه
سایر...
نظرسنجی اصلی در کانال سنجاقه🖇
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
×مم...ممکنه ،
تشنج کنه ...
با بُهت گفتم
+تو مطمئنی؟
×آ...آره.
آیه در حالی که گریه می کرد گفت
×حالا چی کار کنیم ؟!
+نمیدونم...
یعنی واقعا نمیدونم ...
دستی توی موهای لَختم کشیدم و جوری که فقط خودم بشنوم گفتم
+لعنتی.
نگاهی به آیه و بعد هم به مروا انداختم و
سریع از اتاق اومدم بیرون.
خودمم نمیدونستم از چی و برای چی اینقدر عصبانی هستم.
فقط میخواستم یه جوری خودمو تخلیه کنم.
به سمت در خروجی راه افتادم ،
که با شنیدن صدای اذان ، سریع به طرف سرویس های بهداشتی رفتم ...
توی آینه به خودم نگاهی انداختم ، صورتم بی روح شده بود و چشمای آبیم این بی روحیه صورتم رو دوچندان میکرد...
دستی به سر و صورتم کشیدم ...
و تجدید وضو کردم و به طرف نمازخونه راه افتادم ...
جانمازو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن ...
پس از اتمام نماز و گفتن تسبیحات اربعه،
قرآن کوچیکی که در جیب داشتم رو در آوردم و به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود حرکت کردم.
آروم در اتاق رو باز کردم...
با دیدن آیه ، کلافه سرمو تکون دادم.
دستای مروا رو توی دستش گرفته بود و مدام گریه میکرد ...
به طرفش حرکت کردم و درست بالای سرش ایستادم و صداش زدم...
+آیه جانم .
دستی روی چشمای خیسش کشید و سرشو به طرفم چرخوند.
×جانم داداش .
+جانت سلامت عزیزم.
آیه بلند شو برو نمازتو بخون ، یکمم استراحت کن...
کارتم توی داشبورد ماشینه ، کارتو به بنیامین بده و بگو بره یه چیزایی بخره ، از صبح تا حالا هیچی نخوردین ...
من خودم همین جا هستم .
دست مروا رو آروم پایین گذاشت و پتوشو یکم بالاتر کشید ، بعد هم رو به من کرد و گفت
×نمازمو که خوندم...
نه ، داداش گرسنم نیست .
استراحتم نمی کنم ، اینجا باشم خیالم راحت تره.
+آیه ، حرف گوش کن و برو یکم استراحت کن...
خواست حرفی بزنه اما سکوت کرد...
دوباره به سمت مروا رفت و بوسه ای روی پیشونیش کاشت ...
بعد از رفتن آیه ، یه صندلی برداشتم و با فاصله کنار تخت نشستم.
قرآنی که توی دستم بود رو باز کردم و شروع کردم به خوندن .
+بسم الله الرحمن الرحیم........
به ساعت مشکی رنگ روی دستم نگاهی انداختم ، حدودا ۴ ساعتی میشد که در حال قرآن خوندن بودم...
در این حین هم چند باری پرستارهایی که می اومدن وضعیت مروا رو چک میکردن با پوزخند بهم خیره می شدند ولی من بی اهمیت بهشون کار خودمو انجام میدادم...
بنیامین هم چند باری اومد و سعی کرد منو متقاعد کنه که این کارو انجام ندم و برم استراحت کنم، اما موفق نشد .
چون مرغ من یه پا داشت ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
دوباره نگاهی به ساعتم و بعد هم نگاهی به مروا انداختم .
قرآن رو ، روی میز قرار دادم و صندلی رو ، سر جای خودش گزاشتم و از اتاق خارج شدم.
به سمت در خروجی راه افتادم که همزمان با بنیامین هم رو به رو شدم .
×سلامی مجدد به آقا آراد .
چه عجب از اون اتاق دل کندید برادر !
با صدای خواب آلودی گفتم
+سلام .
بنیامین شروع نکن که اصلا حوصله ندارم !
آیه کجاست ؟!
کلافه سرشو تکون داد .
×چشم داداش .
انصافا خسته شدی .
آیه خانوم توی ماشینند .
+باشه،
من برم بهش یه سَر بزنم .
خواستم حرکت کنم که بنیامین گفت
× عا ، راستی فراموش کردم بهت بگم
مرتضی از صبح تا حالا چند بار باهام تماس گرفته منم یه چیزایی بهش گفتم ،
خودت باهاش تماس بگیر .
+چشم داداش ، ممنون ، فعلا.
× یاعلی.
از بنیامین فاصله گرفتم ،
و همونطوری که به سمت ماشین قدم برمی داشتم با مرتضی تماس گرفتم.
بعد از گذشت چند دقیقه جواب داد .
=سلام آراد جان ، حال شما ؟
+سلام داداش ، قربانت من خوبم ، شما خوبید ؟
چه خبر از بچه ها ؟
تا الان باید رسیده باشید ، درسته ؟
=خداروشکر ما خوبیم .
آره ، حدود یک ساعتی میشه که رسیدیم .
راستی بنیامین میگفت برای خانم فرهمند یه مشکلی پیش اومده .
قضیه چیه؟!
+والا نمیدونم یهو خون دماغ شدند بعدش هم بیهوش شدند .
الان هم که بیمارستانیم .
× پناه بر خدا ...
این خانوم فرهمند هم که هر روز یه چیزیش میشه ...
اون روز که تصادف کرد اینم از امروز ...
این دختره خانواده نداره ؟
اصلا ازش سراغی نمیگیرن .
لا الله الا الله ...
+برادر من الان هم غیبت کردی، هم تهمت زدی و هم قضاوت کردی ...
چطوری میخوای ازشون حلالیت بگیری؟
اصلا روت میشه؟!
عزیز من ، اتفاقیه که افتاده و کاریشم نمیشه کرد.
این بنده خدا هم تقصیری نداشتند .
خودشون که نمی خواستند به این وضعیت بیوفتن.
×چی بگم والا.
حق با شماست.
معذرت میخوام ، شرمندم.
+از من نباید عذر خواهی کنی.
باید از خانم فرهمند حلالیت بگیری.
×چشم
کاری نداری؟
+ آها ، راستی مرتضی جان...
×جانم؟
+شاید من نتونستم به موقع بیام ، حواست به همه چی باشه ها !
×نه، داداش حواسم به همه چی هست .
خیالت راحت ، بچه ها هم هستند.
+قربان محبتت،یاعلی.
× یاعلی ، خدانگهدار .
تماس رو قطع کردم و به راهم ادامه دادم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
به ماشین که رسیدم ، نگاهی به داخلش انداختم
اما خبری از آیه نبود !
نزدیک تر رفتم و متوجه شدم که روی صندلی عقب
خوابش برده .
طفلکی خیلی خسته شده . !
در جلوی ماشین رو باز کردم و آروم نشستم توی ماشین .
دو دل بودم که صداش بزنم یا نه !
اما اینجا هم جای مناسبی برای خوابیدن نبود .
برای همین صداش زدم .
+ آیه جان .
آیه جانم .
خواهری .
تکونی خورد و دستشو روی چشماش کشید.
و کم کم چشماشو باز کرد .
×داداش .
+جان داداش .
×م...مروا
+ مروا خانوم حالش خوبه ، تو نگران نباش .
بلند شو برو توی نمازخونه استراحت کن، اینجا جای مناسبی برای خواب نیست .
× ن...نه ، زیاد خوابیدم .
الان میرم پیش مروا .
+ چی چیو میرم پیش مروا ؟!
برو استراحت کن دختر !
تا حالا که من پیشش بودم الانم بنیامین رفته .
با صدای بغض آلودی گفت
×آخه داداش !
+آخه ماخه نداریم .
یالا پاشو برو نمازخونه استراحت کن ، وقت منم الکی نگیر .
نگاهی بهم انداخت و ، وقتی متوجه شد هیچ جوره رضایت نمیدم که بره پیش مروا ، تصمیم گرفت بره و استراحت کنه .
هر جور بود راضیش کردم که بره .
بعد از رفتن آیه در های ماشین رو قفل کردم و
از شدت خستگی سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم و به دنیای شیرین خواب سفر کردم ...
با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم .
دستمو به سمت جیبم بردم که از شدت درد آخ بلندی گفتم ...
تمام عضلاتم بخاطر بد خوابیدنم درد میکردن.
بنیامین بود !
تا اومدم جوابشو بدم قطع کرد .
سریع باهاش تماس گرفتم.
+ الو ...
× سلام آراد ، کجایی تو ؟
+من !
چیزه ، تو ماشینم.
×ماشین ؟!
نکنه گرفتی خوابیدی ؟
بابا ایول ، مارو میزاری اینجا خودت میری استراحت میکنی ؟
نه داداش شوخی کردم ، این حرفارو ول کن ...
زود بلند شو بیا بیمارستان که دکتر خانم فرهمند قراره بیاد .
خمیازه ای کشیدم و گفتم
+تا پنج دقیقه دیگه اونجام .
و بعد هم تماس رو قطع کردم .
از توی داشبورد شونه ای در آوردم و موهامو شونه کردم.
دستی به لباس هام کشیدم و از ماشین پیاده شدم .
به طرف بیمارستان حرکت کردم .
بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم و سریع به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود رفتم.
در زدم و یا الله گویان وارد شدم که با آیه و بنیامین رو به رو شدم .
آیه دستمالی توی دستش گرفته بود و داشت صورت مروا رو شست و شو میداد تا تبش بیاد پایین .
سریع به سمتش رفتم و دستمالو از دستش گرفتم.
~ عه ، چیکار میکنی آراد ؟
+ اولا بهت گفتم برو استراحت کن !
دوما اینجا دکتر هست نیازی به این کارا نیست !
با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت
~ داداش نتونستم طاقت بیارم ، میخواستم ببینم
دکتر چی میگه ، اصلا نمی تونم بخوابم.
سرشو بالا آورد و تو چشمام زل زد
~ قول میدم وقتی دکتر اومد و معاینش کرد منم بعدش برم استراحت کنم .
+آیه قول دادیا !
سرشو به نشانه باشه بالا و پایین کرد .
دستمالی که توی دستم بود رو ، روی میز قرار دادم و
رو به بنیامین گفتم
+پس دکتر کجاست ؟
× آراد جان اول سلام میکنند !
کلافه سرمو تکون دادم .
+ ای بابا ! شرمنده .
حالا دکتر کجاست ؟
× نمیدونم داداش .
دیگه باید کم کم پیداش بشه .
خیلی خب تا دکتر نیومده من نمازمو بخونم .
×باشه.
+شما نماز خوندید؟
×آره داداش .
+قبول باشه .
×قبول حق.
قبل از خارج شدن از اتاق نگاهی به مروا انداختم ، چقدر مظلوم و آروم چشماشو بسته بود و خوابیده بود ...
هزیون گفتن هاش کم شده بود ولی هنوز تبش بالا بود...
این رو میشد از قطرات عرقی که روی پیشونیش بود
متوجه شد .
هووووف واسه خودم دکتری شدما ...
از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس های بهداشتی حرکت کردم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از وضو گرفتن مستقیم به سمت نماز خونه حرکت کردم ...
یه مهر و تسبیح برداشتم و یه گوشه دنج ، کنار ستون نشستم.
بلند شدم و همین که خواستم اقامه رو بگم اسم بنیامین روی موبایلم نقش بست .
به ناچار جواب دادم ...
+ جانم .
×آراد کجایی؟
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم
+نمازخونه .
من جای دیگه ای رو دارم که برم ؟!
با خنده گفت
× آخ حواسم نبود .
گفتم شاید دوباره رفتی خوابیدی ...
آلزایمر گرفتم ...
+حالا میگی چرا زنگ زدی ؟
×میخواستم بگم دکتر ۵ دقیقه دیگه میاد.
با عجله گفتم
+باشه باشه ...
ببین نماز بخونم سریع میام .
فقط تا من نیومدم نزار دکتر بره !
×باشه داداش ، زود بیا.
تماس رو قطع کردم و شروع کردم به نماز خوندن.
بعد از خوندن نماز ، مهر و تسبیح رو سرجاشون گذاشتم و سریع به سمت بیمارستان حرکت کردم...
بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم وخودمو به اتاق مروا رسوندم.
درو که باز کردم ، دوباره با آیه و بنیامین رو به رو شدم.
رو به بنیامین گفتم
+مگه من مسخره توام ؟
کو اون دکتری که میگی ؟
= سلام جناب ، چرا اینقدر عصبانی ؟!
با شنیدن صدای مرد مسنی سریع به عقب برگشتم که با دکتر و پرستار رو به رو شدم .
سرمو پایین انداختم وگفتم .
+سلام آقای دکتر ، خسته نباشید .
شرمنده .
پرستاره به طرف سُرمی که به مروا وصل بود رفت و چند تا آمپول داخل اون سُرم زد .
دکتر هم رفت که مروا رو معاینه کنه...
بعد از چند دقیقه صحبت با پرستار رو به من کرد و گفت
= حال همسرتون ......
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم .
+عذر میخوام ، ایشون همسر بنده نیستند .
=خب پس نامزدتون هستند ح.....
+خیر نامزدم هم نیستند.
= پس چرا حدود ۵ ساعت از اتاق بیرون نیومدید و مشغول قرآن خوندن برای ایشون بودید؟!
+ ایشون نه همسرم هستند و نه نامزدم...
هم سفرمون توی اردوی راهیان نور هستند.
= خب بگذریم .
حال ایشون تا چند ساعت پیش اصلا خوب نبود.
خون زیادی ازشون رفته بود و تبشون هم به شدت بالا بود .
بدجور گرما زده شده بودند ، به احتمال زیاد بخاطر گرمای زیاد خوزستان هست ...
آب و هوای خوزستان برای این خانم حکم سَم رو داره .
بیشتر مراقبشون باشید .
تا چند ساعت دیگه بهوش میان .
فردا هم ان شاءالله مرخص میشند.
لبخند دندون نمایی زدم و همون طور که سرم پایین بود گفتم .
+خیلی متشکرم .
بعد از گذشت چند دقیقه ، دکتر و پرستار از اتاق رفتن بیرون ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رو به آیه و بنیامین کردم و با صدایی که رگه های هیجان توش موج میزد گفتم:
+خیلی خب بچه ها ، اینم از وضعیت خانم فرهمند.
ان شاءالله دیگه فردا مرخص میشن .
آیه نگاهشو بین منو بنیامین چرخوند و گفت
= د...دادا...
نتونست ادامه بده و بغض گلوشو گرفت .
بنیامین که شرایطو دید به بهونه گرفتن شام،از اتاق بیرون رفت.
به سمت آیه رفتم و محکم در آغوشش گرفتم .
+ خواهری ؟!
سکوت کرد ...
یکم باهاش فاصله گرفتم و دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو بلند کردم .
+ آیه جانم .
فین فینی کرد و گفت
= جان .
+جانت سلامت عزیزم .
چرا گریه میکنی ؟
میدونستی بغض بهت نمیاد؟
بعد از گذشت چند ثانیه با خنده گفتم
+هر وقت بغض میکنی ،
خیلی زشت میشی.
نگاه وحشتناکی بهم انداخت و با دستش چشماشو پاک کرد.
با دیدن نگاه وحشتناکش،ترسیده دست هام رو بالا آوردم و گفتم
+غ...غلط کردم ...
همین کارا رو می کنی که میمونی ور دل مامان و بابا و میترشی دیگه...
جیغی کشید و پاشو به زمین کوبید.
= آراااااد.
خنده ای کردم و گفتم
+جان آراد.
=من ترشیده نیستمممم.
حالت متفکری به خودم گرفتم و بعد از چند دقیقه گفتم
+ولی هستیا...
=نیستمممم
من دارم شوهر می کنم...
مهد....
+اوه اوه میخواستی بگی اون شوهرته؟
حیا رو خوردی و یه آبم روش؟
نچ نچ نچ...
بی شوهری داغونت کرده...
آیه همونجا خشکش زد و با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
منم به افق خیره شدم...
چند لحظه تو همون حال بودیم که دست از تماشای افق برداشتم .
همین که خواستم لب به عذرخواهی باز کنم ، آب سردی روی صورتم ریخته شد...
با دیدن قیافه شیطانی آیه که لبخند خیبیثی به لب داشت،اخم نمایشی به صورتم اضافه کردم که باعث شد آیه ترسیده نگاهم کنه.
با دیدن قیافش، پقی زدم زیر خنده.
با دیدن خنده من، آیه هم شروع کرد به خندیدن.
بعد از گذشت چند دقیقه، اشک چشم هام که نشون دهنده خنده زیاد بود رو با دست هام پاک کردم و گفتم
+الانه که پرستارا بیان و بیرونمون کنن.
شامتو خوردی برو نماز خونه استراحت کن
دیگه نبینم این دور و برایی ها !
آیه لبخند دندون نمایی زد
=چشم داداش خوشگلمممم.
+بی گناه عزیز دلم.
من برم ببینم بنیامین کجا مونده...
داشتم به طرف در می رفتم که...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
#داستان_آموزنده 🌱
#بسیارآموزندهودردناک 😔
#جزایبینماز ♨️
غسالی گفت ،وقتی که جوانی🧑🏻 را برای غسل کردن بردیم ميخواستیم لباس👕 های او را از بدن خارج کنیم اما از بس که لباس هایش تنگ و اندامی بود، نتوانستیم آنها را از بدنش خارج کرده و مجبور شدیم با قیچی✂️ لباسهایش را برش داده و شروع به غسل کردن او کنیم.
اما ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی سربندی که هنگام مرگ بر سرش بسته بود را باز کردیم 😬
میخوای ادمه شو بخونی ؟
توی این کانال سنجاقه.نبود لف بده
با کلی از این مطالب و شهیدانه و رمان و چادرانه و پروفایل و استوری و......
پس بیا توی این کانال پشیمون نمیشی 😉
♡~ @modafeiii ~♡
اینم لینکش 😊
حالا که خوندی عضو شو و لف نده 🙏🌿
شهیدۍ ڪه گوشټ بدنش را خوردند😱
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@masbahhhhh
@masbahhhhh
@masbahhhhh
@masbahhhhh
ميدونین ڪہ چقدرررر به این ادما میدونیم💔😔
این شهید بزرگوار...به دست تروریست ها اسیر میشه 🥀
و....
بیا اینجا تو کانال سنجاق شده✨👇🏻👇🏻
@masbahhhhh
@masbahhhhh
@masbahhhhh
ۺہدا شرمندهایم😭💔🥀