هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
💞 #عاشقــــانه_دو_مدافــــع💞
📚 #قسمت_بیست_هشتم
خانم محمدے دلیل دورے مـݧ از شما بخاطر خودم بود.
مـݧ بہ شما علاقہ داشتم ولے نمیخواستم خداے نکرده از راه دیگہ اے وارد بشم.
_مـݧ یک سال ایـݧ دورے و تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم براے خواستگارے پا پیش بزارم.
نمیدونید کہ چقد سخت بود همش نگراݧ ایـݧ بودم کہ نکنہ ازدواج کنید
هر وقت میدیدم یکے از پسرهاے دانشگاه میاد سمتتوݧ حساس میشدم قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود کہ بیام جلو ببینم با شما چیکار داره
وقتے میدیدم شما بے اهمیت از کنارشوݧ میگذرید خیالم راحت میشد.
_وقتے ایـݧ حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداختہ بودم پاییـݧ
درمور صداقت هم مـݧ بہ شما اطمیناݧ میدم کہ همیشہ باهاتوݧ صادق خواهم بود
بازم چیز دیگہ اے هست؟!
فقط....
_فقط چے؟!
آقاے سجادے مـݧ هرچے کہ دارم و الاݧ اگہ اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست
شما با توجہ بہ اوݧ نامہ کماکاݧ از گذشتہ ے مـݧ خبر دارید مـݧ خیلے سختے کشیدم
خانم محمدے همہ ما هرچے کہ داریم از اهل بیت و شهداست ولے خواهش میکنم از گذشتتوݧ حرفے نزنید
_شما از چے میترسید!؟
آهے کشیدم و گفتم:از آینده
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت:چیکار کنم کہ بهم اعتماد کنید
هرکارے بگید میکنم....
ادامــه.دارد....
چیه یه جوری خوندی انگار قراره همه ی رمان و برات بگم😜😁🖇️
بیا داخل کانالش خودت بخون📖♥️🌵
کلیییی رمان میذارن🖇️،،اگه تو هم نظری داشتی میتونی به مدیرش بگی💊📚🔥@shahid_123🌋🪄
بدو تا پاک نشد❄️🌊
🎨🪄•ࢪفیقونہ❥︎𝒎𝒂𝒓𝒕𝒚𝒓•🖇️😎♥️
✏️🖇️https://eitaa.com/martyr319💊📚
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
﴿بسم رݕ الشهدا﴾
سلام 😉
+سلام✅
دیدی چه مطلبی بود 💯
+آره خیلی عالی بود 💯
کلێپ بالا دید ؟!
+چطۅࢪ مگھ؟🤔
یھ کاناݪ میشناسم کھ کݪے ڪلێپ ها ۱۵ ثانیھ اۍ میزارھ .
+جدێ 😳خیلے وقٺ دنبال این کاناݪ میگࢪدم .🙂
خودم تازھ ۲ روزھ عضو شدم عالے👌🏻
تازھ اسٺوࢪێ 🎥هاۍ .👇🏻👇🏻
رهبࢪی
مناسبتے
طنز😂
سیاسے🎥
شهدا🎥
دخترونھ مذهبے
پسرونھ مذهبے
و .............
ٺۅ ڪانالشون هسٺ .
+جدۍ دادا.
دࢪوغم چیھ .😐
حالا خودٺ بیا ببیݩ🌹
+چھ خوݕ این همھ فعالیٺ توی ڪانال .😍
آࢪه بابا زودتࢪ بیا پشیمۅن نمیشے.😍
+پس زودٺࢪ لینڪ بدھ🙂😉
باشھ . بابا چقدࢪ عجلھ داࢪۍ الان!.
بدو 🏃♂۳ دقیقه دیگه پاک شده🌱
@story3l3
بچه مذهبی ها باید از هم حمایت کنن 😍
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
بسم ࢪب المهدی🌸
_سلام علیکم خواهر✋
_دنبال یه کانال میگردی که محتویات زیر رو داشته باشه؟💚
والپیپر
تلنگر
چالش
تم
نقاشی
استوری
پروفایل مذهبی
عکس های انگیزشی
پروفایل چادری
و در اخر در آمار های مختلف پرداخت ایتا؟
+بله😢
_خب ابنکه ناراحتی نداره من میتونم یه کانال به شما معرفی بکنم که بغییر از این چیزا چیزهای دیگه ای هم تو کانالش میزاره😄
+میشه لطف کنید و لینکش رو بدید؟😃😍
_بله چرا کا نه فقط یک شرط داره☝️
+شرط؟بفرمایید چه شرطی🤔🧐
_اینکه اگه رفتید تو کانالشون سعی کنید هیچ وقت لفت ندید🙃
+بله چرا که نه اینجور که شما تعریف کردید اگه از این کانال لفت بدم واقعا ضرر میکنم حالا میشه لینکش رو بدید😉🐣
_بله بفرمایید👇🏼🌸
https://eitaa.com/joinchat/3933536380C80ef3e01a7
+خیلی متشکرم ازتون😃🙈
_خواهش میکنم انجام وظیفه اس☺️
شما دوست عزیز
بله با شمام
اگه شما هم دنبال همچین کانالی هستید وقت رو تلف نکنید و سریعا عضو بشید😄
البته یه نکته هم بگم که این کانال مخصوص گل دختراس پس اقایون لطفا عضو نشن🙏🚫
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
سلام دوستان
این کانالی که بهتون معرفی میکنم یه کانال پر از
#متن های مهدوی😉
#تلنگرانہ
#طنز_جبهه
#کلام_بهشتی...
#حدیــث
#عاشقانہشہدا
#حضرت_زهرا
#دعـایعهـد
#اللهمارزقناکربلا
#منتظر۳۱۳
#بهخودمونبیاییم
بفرما اینم لینکش
@jvsyjvskbdhn
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
چادر حرمت داره... "حرمت"
یادگار زهرا سرته پس باید رفتارهایت مطابق حرمت چادرت باشد!...
چون چادری بودن به تنهایی کافی نیست!...
هرکی چادر دارد بنا به این نیست که حیا هم دارد!...🙃
چادر یعنے♥️↯
داشٺن آرامش یعنۍ بدانے یڪ سپر داری
کھ از جنس فاطمہ اسٺ😌🖐🏻
تا نپوشے اش نمیفهمۍ حرفم را ..💛
@KOLEH_BARESHGH
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
کانال هایی که معرفی کردم📌
بهترین کانال های ایتا هستن🏆
تبادلات گل نرگس کانال ناجور معرفی نمیکنه✓
همه کانال هایی که ادمینم از نظر معنوی و اخلاقی تایید شدن🎗
مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه🖇
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
متولد چه ماهی هستی؟🐣🐚
فروردین اردیبهشت خرداد🌸
تیر مرداد شهریور🌳
مهر آبان آذر🍂
دی بهمن اسفند❄️
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
به سمت در اتاق رفتم که موبایلم زنگ خورد .
بخاطر صدای زنگ بلندش سریع تماس رو وصل کردم.
+ به به .
سلام آقا مرتضی .
خوب هستی ؟
در همین حین هم سریع از اتاق خارج شدم .
× سلام آراد جان.
قربانت ممنون ، خداروشکر خوبیم.
چه خبر ؟
خانم فرهمند حالشون چطوره ؟!
+ خانم فرهمند هم حالشون خوبه .
تازه دکترشون اومد و معاینشون کرد ، گفت که فردا
ان شاءالله مرخص میشن .
×خداروشکر .
ان شاءالله ...
مژده هم که از وقتی شنیده همش گریه میکنه.
بهش گفتم یه زنگ بزن به آیه خانوم و جویای حال خانم فرهمند بشو ، زنگ زد به خواهرتون ...
آیه خانوم هم بدتر پشت گوشی گریه کرد ، دیگه هیچی ، بزور آرومش کردیم.
خنده ای کردم و گفتم
+هعییی برادرم...
اینا کی میخوان از ترشیدگی در بیان ما یه نفس راحت بکشیم؟
مرتضی با لحن بامزه ای جواب داد:
×کدوم کله خرابی میخواد بیاد بگیرتشون؟
خودمون باید دو نفر رو پیدا کنیم ۵۰۰ میلیون بهشون پول بدیم تا شاید بیان این خواهرای ما رو بگیرن.
از اون طرف صدای مژده خانم میومد که هی میگفت
با کی حرف میزنی.
و در آخر جیغ مرتضی .
و بوق ممتد...
از خنده کم مونده بود میزِ پذیرش بیمارستان رو گاز بگیرم.
بخاطر همین سریع از سالن بیمارستان خارج شدم.
هر کاری کردم خندم بند نمیومد...
هر کس هم از کنارم رد میشد با تعجب نگاهم میکرد.
وقتی حسابی خندیم و دلی از عزا در آوردم با مرتضی تماس گرفتم.
بعد از چهار تا بوق جواب داد...
×الو ، داداش.
رگه های خنده توی صداش موج میزد.
+چیشد چرا قطع کردی؟
×وقتی داشتم باهات حرف میزدم،
مژده اومد و تک تک موهامو کَند.
خندیدم و گفتم
+اوه اوه پس اوضاع خطری بود.
×آره بدجور .
بخدا آراد خیلی درد میکنه ...
از دست راحیل خانوم تا حالا اینقدر کتک نخورده بودم...
دوباره خندیدم و با لحن شیطونی گفتم
+مگه راحیل خانمم کتک میزنن؟!
×آره تا دلت بخواد.
باور کن هنوز جای تابه های داغ و سیگارایی که پشتم خاموش کرده،مونده...
با صدای بلند تری خندیدم و جواب دادم
+مرتضی اینقدر خندیدم که دلم درد گرفت.
فکر کنم الاناست که حراست بریزن رو سرم و با تیپا پرتم کنن بیرون.
× بله ، شما که کبکت خروس میخونه ...
برای عوض کردن جو گفتم:
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
برای عوض کردن جو گفتم:
+مرتضی جان اگر خانم فرهمند مشکلی نداشتند
ما ان شاءالله فردا راه میوفتیم .
مرتضی که از عوض کردن ناشیانهی بحث ته خنده ای داشت گفت
×ان شاءالله که مشکل خاصی نداشته باشند.
داداش کم و کسری داشتی به خودم زنگ بزن.
به نگرانی های برادرانه اش لبخندی زدم و گفتم
+فدای محبتت، عزیزی.
کاری نداری؟
×نه داداش، سلام بنیامینم برسون.
+بزرگیتو میرسونم .
یاحق.
بعد از قطع کردن تماس.
بنیامینو دم در خروجی بیمارستان دیدم که با یه پلاستیک داشت به سمتم می اومد.
دستی براش تکون دادم و به طرفش قدم برداشتم .
بنیامین با دیدنم با تعجب گفت:
~پس چرا اومدی بیرون؟
+اومدم یه هوایی تازه کنم ...
راستی داشتم با مرتضی صحبت میکردم .
سلامتم رسوند .
آهی کشیدم و ادامه دادم.
+اونا به منزل عشق رسیدن و من...
بنیامین ببین من چقدر بی لیاقتم که نتونستم امسال درست و حسابی پیش شهدا باشم.
~این چه حرفیه میزنی آراد ؟!
قطعا حکمتی داشته.
روزی این سفر بهترین سفر عمرت میشه.
+چطور؟
چرا باید بهترین سفر عمرم بشه؟!!!
~حالا بماند.
+نه نما......
با شنیدن صدای آیه ، بحثمون نیمه تموم موند...
با تعجب به سمتش برگشتم.
+آیه تو اینجا چیکار میکنی؟
=دیدم خبری ازتون نیست نگران شدم.
با خنده گفتم
+اینجا سوریه نیست خواهر من که نگران باشی داعش بیاد سراغمون ...
هزاران هزار نفر خون دادن تا این امنیت به وجود بیاد
ما مدیون خون شهداییم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از خوردن شام ، به زور آیه و بنیامین رو فرستادم
تا استراحت کنند.
دکتر گفته بود مروا تا چند ساعت دیگه بهوش میاد.
ولی هنوز تو همون حالت قبلی بود .
پس تا وقتی بهوش نیومده فرصت دارم قرآن بخونم .
به سراغ قرآنم رفتم و شروع کردم به خوندن.
تقریبا تمام سوره ها رو خونده بودم .
دهنم خشک شده بود .
قرآن رو گذاشتم کنار و از روی میز کنار تخت برای خودم یه لیوان آب ریختم.
آبش خیلی خنک بود برای همین دوباره یه لیوان دیگه آب ریختم و همین که خواستم لیوان دومو بخورم احساس کردم انگشت مروا کمی تکون خورد .
فکر کردم خیالاتی شدم ، لیوان آبو به دهنم نزدیک کردم که یک دفعه مروا از جا پرید و شروع کرد به جیغ و داد کردن .
ترسیده عقب رفتم.
وقتی دیدم ساکت نمیشه با صدای آرومی که فقط خودم و خودش میشنیدیم گفتم
+ ساکتتتتت !!!!
ساکتتتشوووو !!!!
نصف شبههه ، الان پرستارا میانننن !!!
ساکتتت ...
وقتی دیدم ساکت بشو نیست لیوان آبی که توی دستم بود رو روی صورتش پاشیدم.
متعجب نگاهم کرد و نفس نفس میزد و از صورتش آب چکه میکرد .
تمام لباس هاش خیس شدن .
بعد از گذشت چند دقیقه.
دستمو جلوی صورتش تکون دادم ...
+خانم فرهمند.
خانم فرهمند.
مروا خانوم...
هرچقدر صداش میزدم جواب نمیداد و فقط نفس نفس میزد...
با صدای نسبتا بلندی سرش داد زدم .
+مروااااا
_هاااااااا
شرمنده سرمو پایین انداختم.
+چرا جواب نمیدید خانوم فرهمند.
حالتون خوبه ؟
جوابی نداد .
سرمو بلند کردم دیدم به یه جا زل زده ، دوباره سوالمو تکرار کردم .
+حالتون خوبه؟
نگاه متعجبشو بهم دوخت و گفت
_ من کجام ؟!
چه بلایی سرم اومده ؟!
چرا بهم سُرم وصله ؟!
بی توجه به سوالاتش دوباره سوال خودمو پرسیدم
+ حالتون خوبه ؟
_ به تو چه !
مگه دکتری ؟!
در جواب گستاخیش اخمی کردم کردم و گفتم.
+من میرم پرستار رو خبر کنم.
خواستم قدمی بردارم که صداش متوقفم کرد.
_صبر کن .
روی نوک پا چرخیدم سمتش...
+بله؟
_اوه ، شما ریشوهام از این کارا بلدید؟
+ریشو ؟!
به نظرم حزب اللهی واژه مناسب تری هست !
_عه واسه خودتون اسمم انتخاب کردید؟!
حزب اللهی...
عجب...
سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم ، چون میدونستم
هنوز ویندوزش بالا نیومده و تو عالم هپروته.
_کی بالای سرم قرآن میخوند؟
سرمو انداختم پایین تر و دستی به گردنم کشیدم و گفتم
+بنده !
دستی به دماغش کشید و گفت
_حس کسایی رو داشتم که مُردن و دارن بالا سرشون قرآن میخونن...
با این تعبیرش خندم گرفت و لبخند ملیحی زدم.
_یخ زدمممم چرا اینقدر سردهههه؟
از دهنم پرید و گفتم
+چیزی نیست ؛ بخاطر آب سردیه که روتون ریختم.
چشم غره ای بهم رفت و تازه متوجه حرفی که زدم شدم.
خواستم حرفی بزنم که بی هوا.....
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
خواستم حرفی بزنم که بی هوا یه پرستار وارد اتاق شد.
با دیدن مروای بهوش اومده سریع به طرفش رفت
=وای عزیزم چرا اینقدر خیسی ؟!
بلندشو لباساتو عوض کن !!!!
سرما میخوری !
وقتی مروا جوابشو نداد گفت
= خداروشکر بهوشم که اومدی .
مروا لبخندی زد و گفت.
_با اجازتون.
پرستار به سمت کمدی که توی اتاق بود رفت و یک دست لباس تمیز در آورد .
= گلم بیا اینو بپوش ، سرما میخوری !
اصلا برات خوب نیست توی این وضعیت سرما
بخوری !
یالا دیگه بلند شو لباستو عوض کن !
مروا همون طور که به من نگاه میکرد گفت
_ای ... ای ...ن ...جا ؟
= پس کجا عزیزم ؟!
پرستار به سمت شالش رفت و همین که خواست شالشو در بیاره سریع سرمو پایین انداختم و داد زدم .
+ خانم چی کار میکنی ؟!!
= یعنی چی ، چی کار میکنی آقا ، میخوام لباسشو عوض کنم.
_ نمیخوام عوض کنم ، خودم عوض میکنم...
= هرجور خودت صلاح میدونی !
ولی اگر بیام ببینم هنوز این لباس های خیس رو پوشیدی خودت میدونی !!!
سرمو بلند کردم و نفس راحتی کشیدم.
مروا با خجالت باشه ای گفت .
دوباره پرستار گفت
=شوهرت این چند ساعت از اتاقت تکون نخورده
و بالا سرت بوده ...
کم پیدا میشه از این مردا دختر جون !
الان بهش حق میدم.
و چشمکی حوالهی مروا کرد.
مروا از تعجب دهنش اندازه غارعلیصدر باز مونده بود.
خواستم بگم شوهرش نیستم که یه فکر به ذهنم
خطور کرد.
مروا این همه با لج بازی هاش هممون رو تو دردسر انداخت و منو حرص داد ...
پس الانم نوبت منه !
همونطور که سرم پایین بود گفتم.
+ان شاءالله کِی مرخصشون میکنید؟
پرستار تک خنده ای کرد و گفت
=ان شاءالله فردا.
بعد از چک کردن وضعیت مروا
به امید اینکه ما کلی حرف با هم دیگه داریم،
تنهامون گذاشت.
ولی نمیدونست چه جنگی بین ما در حال رخ دادنه...
بعد از رفتن پرستار، مروا نگاهی عصبی بهم انداخت و گفت
_چرا گفتی ما زن و شوهریم؟
خیلی ریلکس به طرف میزی که نزدیک تخت بود رفتم
و همون طور که درحال جمع کردن وسایلم بودم گفتم
+خانم فرهمند من همچین حرفی نزدم .
_اما سکوتت حرف اونو تایید کرد !!
+سکوتم میتونست به این معنی باشه که پرستارا حق دخالت تو زندگی شخصی دیگران رو ندارن .
داشت دود از کلش بلند میشد و قیافش به طرز جالبی، خنده دار شده بود.
_چرا تو اینقدر حرف میزنی ؟؟؟
خدای من !!!
اصلا من چرا اینجام ؟!
+شما سر یک لج و لج بازی بچگانه اینجا هستید.
_لج و لج بازی؟
+بله.
-خب درست بنا....
چیز ...
اون....
یعنی درست صحبت کن ببینم چی میگی .
+یادتون نمیاد؟
اون موقعی که بهتون گفتم هوا گرمه و بریم داخل،
شما با لجاجت،حرفتون رو به کرسی نشوندید.
آخرش هم بر اثر گرما زدگی ،
تب کردید و تا مرز تشنج رفتید.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
#شهیدآنہ♥️
چه زیباست رفاقت
با شهدا و داشتن کسی
که پیش از پیش تو را
به خدایت برساند...❤️
#شهدا💔
#پنجشنبه_های_شهدایی🥀
#صرفاجهتاطلاع . .
گنــٰاهایننیستتوسایتشیطانۍباشۍ . . !
همینڪھنمـٰـازتبھوسیلہگوشۍ
اولوقتنیست
خودشڪــٰافیھ . .!🚶♂🚶♂
#بیشوخی‼️🖐🏻
کاشیہفیلتریبود
کہسربازایجنگنرمرو
ازنخالہهایمجازیجداکنہ
کہهرگندکاریبہاسماسلاموانقلاب
تمومنشہ!!🚶🏻♂
#فاطمیه فقط فاطمیه نیست🥀
فاطمیّه،«محمدیّه» است
چون فاطمیه حاصل پرداخت مزد رسول خداست✨
فاطمیّه،«علویّه» است چرا که
فاطمیه فریاد مظلومیت امیرمؤمنان است🕊
فاطمیّه،«حسنیّه»است
زیرا فاطمیه بغض فروخفته و راز ناگفته ی امام حسن است.😔
فاطمیّه،«حسینیّه»است
زیرا فاطمیه،آغاز ماجرای کربلاست 🖤
#ایام_فاطمیه
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
ممنون از صبوری شما عزیزان🙏🏻
در تایم تبادلات نه کانالی تایید میشه نه رد💥
هدف تبادل پیشرفت کانال هاست👊🏻
شرایط تبادلات:
1⃣کانالتون مذهبی باشه👌🏻
2⃣آمارتون +80 باشه🖐🏻
3⃣ در اینفو تب عضوباشید✌️🏻
جذب بستگی به بنر داره💯
+100جذب هم داشتم💣
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
🧚♂🙏🧚♂
+استوری برای هر مناسبت میخوای
_از کجا اوردی من استوری ندارم
+یه لینک بهت میدم به کسی ندی خز میشه
-بده قول میدم به کسی ندم
+باشه بهت میدم توی این کانال همه چی مثل. . .
فقط بڪوب روے لینک زیر ، تا وارد کانال #استورےمناسبتے
بشید...
https://eitaa.com/joinchat/698744961C08635a9582
#استورےمناسبتے
کانالی پر از مطالب مناسبتی💕
والپیپر🌹
استیکر🌹
تم🌹
حدیث 🌹
پروفایل مذهبی🌹
متن های مذهبی🌹
استوری مناسبتی🌹
و. . . . . .
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«پنجشنبه»☆
هرکدام رو خواستی بزن روش میاد
کلیپ گاندویی🌺
عکس گاندویی🍁
خبر رسانی از گاندو۳🌸
استوری و پست بازیگران گاندو🌼
گیف گاندویی🍀
سکانس های جذاب گاندویی🌿
ادیت های جذاب گاندویی🌷
چالش های گاندویی🍂
فال گاندویی💐
درخواستی های جذابتون🍃
کپی کردن در این کانال فعلا آزاده پس بدو بیا تا دیر نشده
@ghandoo