هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
سلام بالاخره بعد کلی گشتن و زیر و رو کردن ایتا یه کانال امام رضایی پیدا کردم
تمام این فعالت ها رو هم داخلش پیدا میکنی برو داخلش بهت قول میدم پشیمون نشی☺️
#پروفایل_حرم_امام_رضا
#امام_رضا_جانم
#مدیر
#تلنگر
#زندگی
#خنده_حلال
#جمعه
#تلنگرانه
#سرباز_سید_علی
#نقاشی
#ایده
#کادر_دفتر
#اقتدار
#پروفایل
#حدیث
#کربلا
#مشهد
#حجاب
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ثواب_یهویی
#طنزجبهه
#امام_زمان
#ناشناس
#گاندو
#چادرانه
#پروفایل_اسم
#خندونک
#سردار_دلها
#تم
#گناه_ممنوع
#شهدایی
#رمان
#پارت
#کاردستی
#ایده
#چالش
اینم لینکش👇👇
@Oshaghoreza8
اگه امام رضا رو دوست داری بیا داخلش😌
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
#رمان_عاشقی_با_تو_تا_ابد
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
مهماندار اون مرد رو به یه بهونه ای کشوند اخر هواپیما و داوود عملیات رو شروع کرد
رفت سراغ کیف سامسونت وکاملا هوشمند و بدون اینکه کسی متوجه بشه اطلاعات رو ازش خارج کرد و گرفت توی دستش و اطلاعات تقلبی رو از لباسش در اورد و گذاشت تو کیف و زیپ کیف رو بست
که اون مردٍ همراه شارلوت،،،،،،،، با اسلحه از اخر هواپیما خارج شد 😱😱
وقتی داوود رو در اون حالت دید به مهماندار دوم شلیک کردو و به سمت داوود حمله ور شد داوود پشتش به اون مرد بود و به سرعت اطلاعات رو انداخت زمین و هلشون داد زیر یکی از صندلی های مسافرا و روشو برگردوند سمت اون مرد
که اون مرد ماشه اسلحه رو کشید و به کتف داوود شلیک کرد 😱😱
داوود با مقاومت زیادی ایستاد و اسلحه اش رو در اورد و شلیک کرد که به اون مرد نخورد همراه شارلوت،،،،،، یه شلیک دیگه به دست دوم داوود کرد 😱😱
و داوود افتاد رو زمین 😨😱
اقا محمد داد زد: یا خدااااااااااا
رسول با صدای بغض دار به داوود گفت: طاقت بیار داداش
دیگه کنترلی روی بدن لرزانم نداشتم
اشکام سرازیر شده بود و دویدم سمت دستشویی چند بار به صورتم اب زدم که طبیعی به نظر بیاد من باید اروم باشم باید نجاتش بدم تمام زندگی ام جلو چشمام داشت پر پر میشد
کاشکی التماسش میکردم نره
میخوای بقیه اش را بخونی پس عضو کانالشون شو 🍀
این تازه یکی از قسمت های هیجانی و با حالش بود 🤤
میخوای بهت بگم بعد از این که داوود میوفته زمین چی میشه 😍
نمیگم خودت برو بخون 😇😁
بدو برو بقیه اش را خودت بخون 🏃♀️🏃♀️
لینک کانال 👇
@martyrs11
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهم نیست رشتت چیه ما کمکت میکنیم😎👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/3322544264C90a844215a
انگیزه قوی برای #درس خودت میخوای!؟🤓📚
با ایده هاش زندگیت و ۱۸۰ درجه تغییر بده🙂
https://eitaa.com/joinchat/3322544264C90a844215a
کنکور ترسناک نیست😉تو بلدیش نیستی🤪
https://eitaa.com/joinchat/3322544264C90a844215a
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
•
ماعادیهستیم🙃
نهبگیمخیلیخفنیم
نهبگیممسخرهوبیروح
نهبگیمشاخ🚶🏻♂
ما۳تابسیجیورفیق✌️🏻👊🏻✋🏻
یهکانالساختیمکهانشاالله
باهاشبتونیمکمکیبراینوجوانانو
جوانانجامعهمونباشیم.
ولیخببهحمایتنیازداریم😕
•
https://eitaa.com/joinchat/4050124918C269367c0a3
#عضوبشیدخیلیخوشحالمیشیم✨
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
دنبال یه کانال میگردی
در مورد #رفیق بزاره?💜
ولی پیداش نمیکنی؟!
*
دنبال یه کانال میگردی
در مورد #حجاب بزاره?💚
ولی پیداش نمیکنی؟!
*
دنبال یه کانال میگردی
#پروفایل_چادری بزاره?💛
ولی پیداش نمیکنی؟!
*
دنبال یه کانال میگردی
هر روز کلی #چالش بزاره?🧡
ولی پیداش نمیکنی؟!
*
دنبال یه کانال میگردی
داخلش #رمان متفاوت بزاره?❤️
ولی پیداش نکردی؟!
*
دنبال یه کانال میگردی
چیزای #دخترونه بزاره?💙
ولی پیدا نکردی؟!
*
دنبال یه کانال میگردی
هروز کلی #استوری بزاره?🖤
ولی پیدا نکردی؟!
*
دیگه کافیه هرچی گشتی😉
تا کی میخوای بگردی تا همه ی این کانال هارو پیدا کنی؟
بیا کانال زیر👇🏻
همه ی این هارو باهم میزاره😉🤩
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄
https://eitaa.com/joinchat/26804352C4d76eb3f34
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄
اگه نداشت لفت بدح😉
هفته ای یه بارم با کانال هایی که عضوشون کم هست تب میزنه😱😍
*
در آمار 500 میخواد
چالش برگزار کنه با 500 گیگ نت رایگان😱😱😱😱
*
چالش با پرداخت ایتا هم داره😍😍😍
*
کلی #تم مختلف😁
*
نگم از #سوپرایز هاش😌
*
بیا و خودت ببین😎
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/26804352C4d76eb3f34
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
یه دنیای رنگارنگ رو تجربه کن!🙃
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
بسم الله الـــــرحـــمن الــــرحــــــیــم
🔸️سلام من همیــــشه از مرگـــــ میترســــم؟
🔹️چــــــــرا؟
🔸️اخـــــه از غذاب قبر وحشــــــت دارم خـــــیلے نگرانم همیــــشه میگم کاش نمیرم ولی خوب نمیشه که
🔹️اره مـــــنم قــــبلا مثل تو بودم ولـــــــے یه چــــیزے شـــــــنیدم که خیالم راحت شــــــده
🔸️چی شنـــــیدے
🔹️یه سخن از حجـــت الاســــــلام رفیعی
🔸️واقعا
🔹اره باچهار عمل عــــــذاب قبر حذف میشه
🔸میشه برام بفرستی
🔹️بیا توی این کانال عضو شو
🍃🌸
@LabbaikYa_Mahdi
✨🌙
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
کانال هایی که معرفی کردم📌
بهترین کانال های ایتا هستن🏆
تبادلات گل نرگس کانال ناجور معرفی نمیکنه✓
همه کانال هایی که ادمینم از نظر معنوی و اخلاقی تایید شدن🎗
مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه🖇
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
چی برا ایام فاطمیه می خوای؟🏴
بزن روش🖤
پروفایل🌱
مداحی🌾
عکس نوشته💫
استوری⚡️
فیلم نوشته💥
آموزش ساخت ادیت مخصوص ایام فاطمیه✨
فعالیت کانالشون رو تعطیل کردن
و خادم بانوی دو عالم خانم فاطمه الزهرا«س» هستن🕊🥀
بیا که پشیمون نمیشی🌿
"کنجِ حرم"
دوست گرامی. تبلیغات برای تب هست . من خودم تب هارو نمیزارم که بخوام تغییر بدم ولی چشم به اد تب میگم ت
دوستان حتما اگر چیزی از ما بخواهید در وقت مناسب انجام میشه .
اگه نشد حتما مقدور نیست یا در حال انجام هست .
دیگه چه نیازی هست به عصبانیت؟🌿😉
#مدیر
‹🌿͜͡🌸›
-
اگَࢪمیخۅاهےعاشِقِچیزۍشَوۍ
باعَمَلوࢪَفٺاࢪعاشِقشو…♥️🌿
مثلااگࢪمیخواهے
عاشقِحٌـسِینشَوۍ؛
هَࢪرۅزدَࢪیِڪساعتِ
مَخصوصبِگـو :
"صَلَّےاللّٰھٌعَلَیْڪَیـٰاابـٰاعَبدِاللّٰھ…💔
-
✖️فکر گناه از ما نیست...
👿از شیطونه...
شیطون فکرشو میاره...
ولی این تویی که ادامش میدی...
میدونم...
شاید بگی
فکرش میاد و در طول روز مدام اذیتم میکنه...
ببین ؟
فکرش عین مزاحم تلفنیه...
تو وقتی مزاحم تلفنی بیشعور نفهم داری جواب میدی و با طرف بحث میکنی ؟
یا طرف رو میذاری تو بلک لیست ؟
خودت بگو ..
(بهحرفایشیطونبیمحلیکنوخودتو سرگرمکن
تا ولکنهبره👌☺️)
#مزاحم
#امام_زمان🕊
یڪےبدقوݪےمیڪنهچقدرناراحتمیشیم؟!!
خبمعݪومهخیݪۍ!
بالعڪس،وقتےهمخوشقوݪےمیڪنهخیلے
خوشحاݪمیشیــم"
عهدشڪستݩ،دࢪددارههاࢪفیـــق!تحملایݩدࢪدبراےطرفمــقابݪسخـٺه!
حاݪاتصۅࢪڪݩطرفمقابݪتامامزمانٺ
باشه ....!؟!⚠️
+تاحالاعهدڪردےوبشڪونۍ؟!!
عجیبقݪبشبهدرداومدههــا!💔
#حضرت_صاحب_الزمان💚
زیارت آن حضرت:🦋🌸
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ فِى أَرْضِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللّٰهِ فِى خَلْقِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللّٰهِ الَّذِى يَهْتَدِى بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِىُّ النَّاصِحُ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجاةِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ، السَّلامُ عَلَيْكَ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ، عَجَّلَ اللّٰهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الْأَمْرِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ، أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولَاكَ وَأُخْرَاكَ، أَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ تَعَالَىٰ بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَأَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلَىٰ يَدَيْكَ🤲🏻✨
وَأَسْأَلُ اللّٰهَ أَنْ يُصَلِّىَ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَأَنْ يَجْعَلَنِى مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ لَكَ وَالتَّابِعِينَ وَالنَّاصِرِينَ لَكَ عَلَىٰ أَعْدائِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِى جُمْلَةِ أَوْلِيَائِكَ . يَا مَوْلاىَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ، صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ، هٰذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ، وَالْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَىٰ يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرِينَ بِسَيْفِكَ، وَأَنَا يَا مَوْلاىَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَجَارُكَ، وَأَنْتَ يَا مَوْلاىَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الْكِرَامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالْإِجَارَةِ، فَأَضِفْنِى وَأَجِرْنِى صَلَوَاتُ اللّٰهِ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ🤲🏻✨
سلام بر تو ای حجّت خدا در زمینش، سلام بر تو ای دیده خدا در میان مخلوقاتش، سلام بر تو ای نور خدا که رهجویان به آن نور ره مییابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده میشود، سلام بر تو ای پاکنهاد و ای هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو ای همراه خیرخواه، سلام بر تو ای کشتی نجات، سلام بر تو ای چشمه حیات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاکیزه و پاکت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعدهای که به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب کند، سلام بر تو ای مولای من، من دلبسته به تو و آگاه به مقام و موقعیت دنیا و آخرت توأم و به دوستی تو و خاندانت بهسوی خدا تقرّب میجویم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میکشم؛
و از خدا درخواست میکنم بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستد و مرا از منتظران و پیروان و یاوران تو در برابر دشمنانت و از شهیدان پیش رویت، در شمار شیفتگانت قرار دهد، ای سرور من، ای صاحب زمان، درودهای خدا بر تو و بر خاندانت، امروز روز جمعه و روز توست، روزی که ظهورت و گشایش کار اهل ایمان به دستت در آن روز و کشتن کافران به سلاحت امید میرود و من ای آقای من در این روز میهمان و پناهنده به توأم و تو ای مولای من بزرگواری از فرزندان بزرگواران و از سوی خدا به پذیرایی و پناهدهی مأموری، پس مرا پذیرا باش و پناه ده، درودهای خدا بر تو و خاندان پاکیزهات🤲🏻✨
#التــماس_دعــا🌺
#منتظــرتیم_آقا_جـــان🙂💙
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
اما هر کاری کردم نتونستم از فکرش در بیام.
همش صدای گریه کردنش توی گوشم بود...
و چشمای اشکیش برام تداعی میشدن .
چندین بار سوره حمد رو خوندم ولی هیچی متوجه نشدم.
بالاخره نماز صبح رو بعد از ۲۰ دقیقه تموم کردم.
کلافه بودم.
از کی ؟ از چی ؟ از کجا ؟ نمیدونم.
اینجوری نمیشه آراد.
تو حق نداری به یه دختر نامحرم فکر کنی...
اسم خودت رو گذاشتی مسلمون در حالی که نمیتونی نَفست رو کنترل کنی؟!
همونجا با خودم عهد بستم که جز در مواقع اضطراری، طرفش نرم.
به عنوان تنبیه، برنامه اینستاگرامم که حدود سه هزارتا دنبال کننده رو داشتم پاک کردم و دوباره شروع کردم به نماز خوندن...
× قبول باشه .
به سمت صدا برگشتم ، لبخندی زدم.
+ قبول حق .
بنیامین جان هرچه زودتر باید حرکت کنیما.
ساعت چنده ؟
× آره ، تا به ظهر نخوردیم باید راه بیوفتیم.
ساعت ۵ صبحه...
+ خیلی خب .
با آیه تماس میگیرم میگم وسایل هاشون رو جمع کنن.
توهم ماشین رو آماده کن تا حرکت کنیم.
× چشم ، فعلا.
تسبیحات اربعه رو گفتم و پس از خوندن دعای عهد از نمازخونه خارج شدم.
به سمت ماشین حرکت کردم که دیدم مروا و آیه صندلی عقب نشستند.
مروا سرشو به شیشه تکیه داده بود و به بیرون خیره شده بود.
تا چشمش به من افتاد، بهم خیره شد.
یه دو دلی و شک خاصی توی چشم هاش موج میزد که منو می ترسوند...
افکارم رو پس زدم .
اخمی روی پیشونیم نقش بست.
سرعتم رو سریع تر کردم و به ماشین رسیدم.
سوار ماشین شدم و با بسم اللهی حرکت کردیم.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
[[[[ از زبان مروا ]]]]
بعد از صحبت های حجتی خیلی حالم بد شد .
از خودم بدم می اومد.
احساس دوری از خدا و احساس گناه داشت خفم میکرد.
قلبم هی فشرده و فشرده تر میشد.
یه دین دار تقلیدی بیشتر نبودم !
بعد از خوندن نماز صبح ، حالم خیلی بد شده بود اینو حتی آیه هم متوجه شده بود و اصلا به روم نیاورد.
با دیدن حجتی که داشت به سمت ماشین می اومد بهش خیره شدم.
به قول پرستاره خیلی کم پیدا میشه از این مردا...
با دیدن من اخمی کرد و سریع سوار ماشین شد .
اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده ؟!
یه روز میاد دلداریم میده و کنارمه، ۱۰ دقیقه بعدش انگار جن زده میشه و ازم رو برمی گردونه.
هووف خدایا عاقبت ما رو با این پسر بخیر کن.
به بیرون خیره شدم و آهی کشیدم.
احساس کردم کسی از اعماق وجودم داره فریاد میزنه که...
گذشتت هر چقدرم بد باشه میتونه بهترین اتفاق زندگیت بشه.
اگه نگاهتو عوض کنی و بگی چه درسی میتونه بهم بده.
بعضی وقتا آدم تو دلش یه صداهایی رو حس میکنه.
من که میگم صدای خداست که از تو درونت کمکت میکنه.
حجتی می گفت اینجا اومدنم قطعا حکمتی داشته ، به قول بی بی هیچ برگی بی اذن خدا روی زمین نمی افته .
همیشه میگفت قطعا خیر تو همون بوده ، بعدا میفهمی چه خیر و برکتی توش نهفته بوده...
آخ بی بی کجایی ؟
که دلم برای بوسیدن دستات ، برای نوازش کردن موهام با اون دستای زبرت خیلی تنگ شده...
از وقتی آقاجون فوت کرد دیگه رفت و آمد ما هم به اون خونه کاملا قطع شد .
بی بی منو خیلی دوست داشت.
یادمه وقتی بچه بودم با هم نماز می خوندیم.
یه چادر نماز داشتم که گل های خیلی ریز آبی داشت ، خود بی بی برام دوخته بودش.
همیشه با لذت سَرم میکردم و پشت سر بی بی می ایستادم و هر کاری اون میکرد منم انجام میدادم...
اما از وقتی با خدا قهر کردم، دیگه سراغی ازش نگرفتم.
با یادآوری بی بی ...
اشک هام سرازیر شد و با یاد آوری خاطرات بچگیم کنار بی بی ، بین گریه هام لبخندی شیرینی زدم.
غافل از این که چه چیز هایی در انتظارمه و خدا چه سرنوشتی برام رقم زده.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
همونجور که به ماشین هایی که در حال رفت و آمد بودند خیره شده بودم ، سرمو به شیشه تکیه دادم و برای اینکه آروم بشم چشمامو بستم ، چشمام کم کم گرم شدند.
با صدای نامفهوم آیه سعی کردم به سمتش برگردم که گردنم بخاطر بد خوابیدنم تیری کشید .
دستی به چشمام کشیدم ...
_ جانم.
چرا ایستادیم ؟
+ آراد و آقا بنیامین پیاده شدن تا یکم استراحت کنن و یه هوایی بخورن.
تو پیاده نمیشی ؟
_ چند دقیقه دیگه میرسیم ؟
+ چیزی نمونده ، حدود بیست دقیقه دیگه.
_ آها ، نه من پیاده نمیشم ، اگر میخوای تو برو .
+ نه من نمیرم .
راستی مروا صبح اصلا چیزی نخوردی ، آب میوه که بدرد نمیخوره دیگه گرم شده ، حداقل کیکتو بخور .
_ خوب که گفتی ، اگر چیزی نخورم تا ظهر معده درد ولم نمیکنه.
بی زحمت کیک رو میدی ؟
از توی کیفش دو تا کیک در آورد و به سمتم گرفت.
+آراد که چیزی نخورد ، سهم کیک اونم بخور تا یکم جون بگیری دختر .
لبخندی به روش پاشیدم و بعد از تشکر کردن ،
شروع کردم به خوردن کیک های کاکائویی .
با دیدن آراد و بنیامین که داشتن به سمتمون می اومدن ، سریع پوست کیک ها رو جمع کردم و توی پلاستیکی که نزدیکم بود انداختم.
دستی به دهنم کشیدم تا مطمئمن بشم اثری از کاکائو ها نمونده.
مانتوم رو هم کمی تکونم که همزمان با این کارم در های ماشین باز شد و آراد و بنیامین توی ماشین نشستند.
× سلام مروا خانوم ، حالتون بهتره ؟
رو به بنیامینی که تازه از حرفای آیه متوجه شده بودم برادر بهار هست و همون پسری که کنار تانک دیدمش کردم و گفتم
_ سلام ، بله خداروشکر الان بهترم .
× خداروشکر ، ان شاءالله هرچه زودتر بهبودی کامل رو به دست بیارید .
_ متشکرم ، ممنون.
اما آراد به همون اخمش اکتفا کرد و شروع کرد به حرکت کردن.
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
طبق حرفی که آیه زده بود ، تقریبا بعد از گذشت بیست دقیقه به دوکوهه رسیدیم.
نگاهی به اطراف انداختم مثل شلمچه سراسر خاک بود و تفاوت چندانی نداشت ، البته از نظر من !
آراد و بنیامین از ماشین پیاده شدند و من هم به تبع از اونها پیدا شدم.
آیه رفت که وسایل هاشو از صندوق عقب در بیاره من هم در این حین به طرف آراد که یکم اون ورتر ایستاده بود رفتم...
_ ببخشید .
به عقب برگشت و با دیدن من اخمش یکم غلیظ تر شد و سرشو پایین انداخت.
_ خواستم ازتون تشکر کنم.
این مدت زیاد بهتون زحمت دادم .
واقعا شرمنده .
+ خواهش میکنم.
از لحن سردش به شدت جا خوردم .
یکم دلخور شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم ...
به سمت آیه رفتم و همراه با اون به طرف چادر ها حرکت کردم.
با دیدن مژده و بهار به سمتشون دویدم .
مژده رو در آغوش گرفتم و به خودم فشردمش .
به بهار دست دادم و اون رو هم در آغوش گرفتم.
بهار با لبخند گرمی گفت
= وای مروا ! میدونی از دیروز تا حالا دلم هزار راه رفت ؟
ترسیدم برات مشکلی پیش بیاد ، ولی خداروشکر انگار چیز مهمی نبوده .
حال و احوالتو مدام از بنیامین میپرسیدم.
خواستم جوابشو بدم که این بار مژده گفت:
× راست میگه مروا خیلی نگرانت شدیم .
از طرفی هیچ شماره ای از خانوادت نداشتیم که بهشون اطلاع بدیم حداقل از نگرانی در بیان.
چون گوشیت هم خاموش بود ، گفتم شاید نگران بشن.
خانواده ؟ کدوم خانواده ؟!
ایناهم دلشون خوشه ها !
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم.
_ همون جور که به آیه جان هم گفتم ، بنده تا شوهر نکنم ، ناکام از این دنیا نمیرم .
و بعد هم همگی شروع کردیم به خندیدن.
_ بچه ها اگر میخواید دوباره خون دماغ بشم وکارم به بیمارستان بکشه، هنوز اینجا بایستید .
= زبونتو گاز بگیر دختر .
زبونمو تا حد امکان بیرون آوردم و گاز آرومی ازش گرفتم.
_ بفرما بهار خانوم اینم گاز .
خنده ای کرد و گفت.
= خدا نکشتت !
داشتیم به سمت چادر ها حرکت میکردیم که با صدای آراد متوقف شدیم.
سر به زیر سلامی به جمع کرد و گفت.
~خانم محمودی لطفا چند لحظه همراهم بیاید.
مژده عذر خواهی از ما کرد و چشمی به اون گفت و همراه آراد به راه افتاد.
یعنی با مژده چی کار داره ؟!
مگه من و آیه مسئول هماهنگی خواهران نشدیم ؟
پس چرا صداش زد ؟
به تو چه مروااااا ، به تو چهههه ؟
اصلا چی کارته ؟!
کلافه سرمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
#تباه
یکیباانگشترعقیقمخدخترمردمرومیزنه..
یکیهمدستوانگشترروباهمجامیزاره💔
#حاجقاسمدلہا
#فاطمیه یعنی
پاۍ ولایت بمانیم تا شهادت همچون حضرت مادر فاطمه زهرا سلامالله علیها ..