یہبچہمذهبۍواقعۍ!
هیچوقتنمیادفضاۍمجازیڪہ
فالوورجمعکنہ
یہمذهبۍواقعۍ!
فقطبراۍزمینزدندشمنتواین
فضاامادہمیشہ....
هدفمونیادموننره...!
#تلنگر
•
#تلنگر ✋🏼
خدایۍاینفضایمجازیچیـه
ڪـهمابھـشدلبستیم💔!
غرقشدیمتوش...
یادمهقبلامیگفتن :
دنیاتو ولڪن ؛ آخرتتروبچسب
اما...
الانمیگـم :
فضاےِمجازیرو ولڪن
دنیاتوبسازواسهآخرتمشتۍ(:✌️🏼
#آخرتتتباھنشہ
#حواستباشہرفیقخدایی🍃
#چادرانه ❤️
[✨با همان چادر پاکی
که به سر داری
میتوانی غم مهدی
ز تنش برداری
دوره جنگ و جدال است
و زمان ناپاک است
چادرت روی سرت است
تو سنگر داری☺️💛]
.
.
.
پوشیدھامپارچھا؎
ازجنسِبهشت
انتخابزهرابودھامシ
وهمینافتخاربساستمرا...!🙂
#تــلنگرانہ💓✨
کسایـےکہمیجنگن،زخمےهممیشن!
دیروزباگلولہ،امروزباحرف🖐🏽!
شھداوقتےتیرمیخوردنمیگفتن
فداسـرمھدےفاطمھۜ :)'
اینتصورمنھ ...🚶♂
تویـےکہدارےبراےامامزمانتکارمیکنے
شبوروز..!
وقتےمردمباحرفاشونبھتزخمزدن،
تودلتباخودتبگو؛
[- فداسـرمھدےفاطمھۜ -]
آقاخودشبلدهزخمتودرمانکنھ♥️'
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_چهل_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
+ مامانم دقیقا یک روز قبل از اینکه بهم زنگ بزنی و ازم پول بخوای همه چیز رو متوجه شد و بهم هشدار داد که اگر ادامه بدم از خونه بیرونم میکنه !
منم همه چیز رو به کاملیا گفتم
اونم گفت که خودش ازم حمایت میکنه ، بهم گفت بیام پیش خودش .
صبح همون روزی که بهم زنگ زدی من فرار کردم و اومدم پیش کاملیا .
همه چیز خیلی خوب پیش رفت ...
ازم حمایت می کرد هم خودش هم ساشا .
تا اینکه ...
به اینجای حرفش که رسید هق هقش بلند شد .
با صدای بلندی فریاد زدم :
- د حرف بزن .
جون به لبم کردی .
با دستاش اشکاش رو پس زد و با صدایی پر از بغض گفت :
+ تا اینکه دو روز پیش یکی در زد فکر کردم کاملیاست ، رفتم دم در دیدم خودش نیست و یه پسر جوونه .
هق هقش بلند شد اما این بار مانع گریه کردنش نشدم .
بعد از چند دقیقه گفتم :
- ادامه بده .
با چشمای قرمزش نگاهی بهم کرد .
+ گفت از طرف کامیا اومده و کاملیا گفته همراه اون پسره برم .
میدونستم چه نقشه کثیفی توی سرشه برای همین خواستم از خونه بیرونش کنم ولی چاقو کشید .
شالش رو از سرش در آورد که با دیدن گلوی زخمیش هین بلندش کشیدم .
+ میبینی !
از دو روز پیش تا حالا کاملیا اصلا اینجا نیومده ، مروا خیلی حالم بده خیلی ...
بدنم خیلی درد میکنه ، خیلی ...
اصلا چیزی نخوردم از دو روز پیش ، خونه خالیِ خالیه .
کاملیا امروز صبح بهم زنگ زد ...
حرفش رو خورد و چیزی نگفت که با داد گفتم :
- چی بهت گفت ؟!
+ مروا عصبانی نشو !
خواهش میکنم عصبی نشو !
گفت امشب همون خونه قبلی پارتی دارن ، گفت که برم .
گفت اگر نیای هر چیزی دیدم از چشم خودم دیدم .
در حالی که از روی زمین بلند شدم دستی به موهای پرشونم کشیدم و گفتم :
- غلط کرده دختره ...
استغفرالله .
دستم رو زیر بازوی آنالی گذاشتم و گفتم :
- بلند شو .
یالا بلند شو .
+ چی کارم داری ؟!
میخوای چی کار کنی ؟
- آنالی هیچی نگو !
یه کلمه دیگه حرف بزنی خودمو این خونه رو به آتیش می کشم .
کلید ماشینم رو به سمتش گرفتم و گفتم :
- میری توی ماشین میشینی تا بیام .
فهمیدی !
هیچ جا نمیری فقط بشین تا بیام .
آنالی به ولای علی قسم ،ا گه بیام و توی ماشین نباشی ...
+ باشه باشه فهمیدم .
با رفتن آنالی ، روی زمین افتادم .
تحمل این درد خیلی سخت بود .
این که از خواهرت ، از رفیقت .
از تنها پشتیبان این همه سالت ، بخوان سوءاستفاده کنن ، کمرت رو میشکونه .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
کل خونه رو گشتم ...
یه ساک کوچیک برداشتم و چند دست لباس تمیز توش گذاشتم .
زیپ ساک رو کشیدم و
به سمت روشویی گوشه حیاط رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .
از خونه بیرون اومدم و به سمت ماشین حرکت کردم .
آنالی صندلی جلو نشسته بود و هنوز چشماش قرمز بود ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و توی ماشین نشستم .
در ماشین رو محکم بستم که آنالی تکونی خورد .
خیلی سریع ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت زیاد شروع کردم به حرکت ...
بعد از چند دقیقه آنالی زبون باز کرد و گفت :
+ کجا داری میری ؟!
- کمپ .
با ترس به سمتم برگشت .
+ ک ... جا ؟
با داد گفتم :
- مگه کری ؟!
کمپ ، کمپ !
پام رو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم که آنالی بیشتر به صندلی چسبید .
بزار بترسه .
آزادی بیش از حدش داره نابودش میکنه !
وقتش شده به خودش بیاد مثل من .
بعد از نیم ساعت رانندگی کنار یه موبایل فروشی ایستادم .
کارت کاوه رو برداشتم و بدون توجه به صداهای آنالی از ماشین پیاده شدم و درهاش رو قفل کردم .
رفتم داخل موبایل فروشی ، فروشنده یه پسر جوون بود برای همین دستی به لباسام کشیدم و مرتبشون کردم .
- سلام ،خسته نباشید .
یه موبایل میخواستم .
قیمتش حدودا هفت الی هشت میلیون باشه .
+ سلام .
چشم.
دستش رو به سمت طبقه ای از موبایل ها برد و گفت :
+ اینا همشون هفت تا هشت میلیون هستند .
کدومش مد نظرتونه ؟
اینقدر فکرم درگیر آنالی بود که گفتم :
- نمی دونم یه خوبش رو بدید .
+ بسیار خب .
جعبه یکی از موبایل ها رو باز کرد و گفت :
+ این چطوره ؟
بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم :
- همین رو بدید ، خوبه .
فروشنده با تعجب بهم خیره شد که کارت رو به سمتش گرفتم و رمزش رو هم گفتم .
فروشنده با یه مبارکتون باشه ، کارت رو بهم داد و منم با یه خداحافظی
موبایل رو خیلی سریع برداشتم و به سمت ماشین حرکت کردم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
از توی شیشه جلو نگاهی به داخل ماشین انداختم ، آنالی نبود !
خیلی سریع از خیابون رد شدم و به سمت ماشین دویدم ، در سمت آنالی رو باز کردم که آنالی مثل جنازه ای درحال افتادن روی زمین بود .
با پاهام مانع افتادنش شدم .
موبایل رو ، روی صندلی عقب پرت کردم و با دستام بازو هاش رو گرفتم .
به صورتش چندین بار ضربه زدم .
- آنالی !
آنالی چت شد یهو ؟
خوبی تو ؟!
در حالی که عرق از سر و کلش می ریخت گفت :
+ خ ... خوبم .
به سمت صندلی هلش دادم و کمربند رو محکم بستم .
- قیافت که این رو نمیگه !
وایسا تا بیام .
در های ماشین رو قفل کردم و دوباره رفتم اون سمت خیابون .
احتمال میدادم گرسنه شده چون قبلا چندباری اینجوری شده بود .
به علاوه این گندی که زده و چند روزی خماری کشیده ، قطعا بدنش خیلی ضعیف شده .
از مغازه ای چند تا آب میوه و کیک گرفتم و بعد از حساب کردن دوباره به سمت ماشین رفتم .
در ماشین رو باز کردم و نشستم .
پلاستیک رو به سمت آنالی گرفتم .
- بیا اینا رو بخور ، تا پس نیفتادی !
دستش رو به سمت گلوش برد و گلوش رو فشار داد .
چندین بار سرفه کرد .
خواست شالش رو در بیاره که مانعش شدم .
- این چه کاریه !
اگه یه نفر دیدت چی ؟!
شیشه ها که دودی نیست !
بیا اینها رو بخور بلکه حالت یکم بهتر بشه .
چشم غره ای بهم رفت و پلاستیک رو با یه تشکر از دستم گرفت و خیلی زود مشغول خوردن شد .
ماشین رو ، روشن کردم و شیشه ها رو آوردم پایین تا بادی به سر و کله اش بخوره .
همین که خواست کیک دوم رو باز کنه موبایلش زنگ خورد .
موبایل رو از جیبش در آورد و نگاهی به من کرد .
نگاهی بهش انداختم و درحالی که فرمون ماشین رو به سمت چپ چرخوندم گفتم :
- کیه ؟!
با ترس گفت :
+ کاملیاست !
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
پام رو ، روی ترمز گذاشتم و متوقف شدم .
بدون اینکه سرم رو به طرفش برگردونم ، گفتم :
- جوابش رو بده .
با ترس گفت :
+ نه نه .
تو رو خدا نه !
ماشین های پشت سرم شروع کردن به بوق زدن که متوجه شدم درست وسط خیابون ایستادم .
کمی کنار کشیدم و شیشه سمت خودم رو پایین دادم .
رو به پسر جوونی با داد گفتم :
- هوی !
چته تو !
صبر نداری مگه !
پسره نصف تنش رو از شیشه بیرون داد .
+ خفه شو بابا .
یه مشت دختر ریختن تو خیابون !
مگه رانندگی مال شماهاست !
وسط خیابون کسی ترمز میکنه !
با داد گفتم :
- دهنتو میبندی یا برات ببندمش !
گمشو نبینمت !
+ اینقدر جیک جیک نکن جوجه !
دیگه داشتم عصبانی میشدم ، از یه طرف آراد از یه طرف آنالی از یه طرفم این پسره !
از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشینش رفتم .
آنالی هم چون میدونست آدم شری هستم ، دنبالم اومد تا میانجی گری کنه .
یکی از پسرای داخل ماشین با دیدن آنالی ، با صدای بلند و چندشی گفت :
× واو ، چه خانومی .
شماره بدم ؟
با تعجب به عقب برگشتم و نگاهی به لباس های آنالی کردم .
یه شلوار خیلی تنگ و قد نود پوشیده بود .
تیشرت مشکی جذب و مانتوی صورتی .
شالش هم که روی شونه هاش افتاده بود و از سرش در اومده بود .
موهای پشت سرش قهوه ای و قسمت چتری جلوی سرش سبز بود .
با دیدن تیپش یه لحظه سرم گیج رفت ولی تعادل خودم رو حفظ کردم .
با پا به در سمت شاگرد زدم و با داد گفتم :
- چه زری زدی پسره نفهم !
به چه حقی اون حرف رو زدی ؟
چی فکر کردی ؟!
فکر کردی ما هم مثل دخترای دور و برتیم ؟!
دیگه نفس کم آوردم اما همچنان عصبی بودم .
نگاهی به آنالی کردم که با ترس زل زده بود بهمون .
عصبی فریاد زدم :
- به چی زل زدی؟
گمشو تو ماشین .
آنالی سریع به سمت ماشین دوید .
چندین نفر اطرافمون جمع شده بودن .
پسره برای این که وجهه اش بین مردم خراب نشه رو به دوستش به آرومی گفت :
+ دهنتو ببند متین وگرنه گل میگیرمش .
عصبی از ماشین پیاده شد که باعث شد چند قدم عقب برم .
با قیافه به ظاهر عصبی گفت :
+ خانوم محترم گفتم که من نامزد دارم .
چرا مزاحم میشید؟
با بهت زل زدم بهش .
چقدر اینا آشغالن .
یادم میاد یه روزی همچین آدمایی رو الگوی زندگیم قرار داده بودم .
سریع با پام توی شکمش زدم که از درد توی خودش جمع شد .
دوستش خیلی سریع از ماشین پیاده شد.
از فرصت استفاده کردم و به سمت ماشینم دویدم .
خیلی سریع سوار ماشین شدم و درهاش رو قفل کردم .
پام رو ، روی پدال گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم .
پسره نفهم !
در همین حین با داد گفتم :
- چی شد !
صداش لرزید .
+ قطع کرد .
با عصبانیت گفتم :
- چرا جوابشو ندادی دختره ...
به خدا میکشمت آنالی ، میکشمت !
شمارش رو بگیر .
خشکش زد و گنگ نگاهم کرد که دستم رو ، روی فرمون کوبیدم .
- مگه نمیگم شمارش رو بگیر !
+ باشه باشه ا ... الان میگیرم .
ادامه دارد ...
#تلنگرانہ⚠️
بعضےاز گـناهـان
یهجوريبینمون عاديشدن،
کهتا بهطرفمیگی،چرااینکارو
انجاممیدی !؟
میگه: «همـه»انجاممیدن،حالابرامنعیبه ... !
! اینخیلیچیزخطرناکیه ...!❌
بهاینافرادبایدگفت:
اوندنیادیگه، «همــه» قرارنیست
بجای توبرن جهنم، تو خودت بایدبری ..!
💡یادموننره:
خودمونمسئولکارهاییڪه
انجاممیدیم، هستیم ... پس
بابهانه،خودمونو فریبندیـم ..!🚶🏾♂️