فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبمون یلداست....
🖤#حاج_قاسم
به ²تا ادمین فعالیت نیاز دارم 🙏🌱
هرکسی خواست پیامبده👇
https://eitaa.com/mmaahhyyaa
آیدی بنده 👆
#شهادت🥀
حاج قاسم میگفت:✨
حتیاگہیـهدرصداحتمـالبِـدیڪہ
یـهنفر یهروزیبرگـردهوتوبہکنـه...
حـقنداریراجبشقضاوتڪنۍ!🙃
قضاوتفقطڪارخداست!
-حواسمـونباشه🚶♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ممنونماگرنروی💔
#فاطمیه🖤
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
حسابی خسته شدم ، دستام پر از پلاستیک بود .
هوف خدای من !
این آنالی هم که مثل چی گرفته خوابیده .
منتظر موندم تا نفراتی که جلوم هستن خرید هاشون رو حساب کنند .
بالاخره بعد از بیست دقیقه نوبت من شد .
پلاستیک ها رو ، روی میز قرار دادم .
دیگه الانه که کارت کاوه خالی بشه و بدبختی من شروع بشه .
بعد از پنج دقیقه خانومه گفت :
+ یک میلیون و هفتصد و پنجاه .
چیزی نگفتم و کارت رو بهش دادم .
فقط خدا ، خدا میکردم موجودی داشته باشه ، که با شنیدن صدای دستگاه کارت خوان متوجه شدم تراکنش موفق بوده .
لبخند پهنی زدم و دوباره پلاستیک ها رو بلند کردم و به سمت ماشین رفتم .
بعد از بیست دقیقه پیاده روی به ماشین رسیدم .
هوف خدا هوف.
حسابی خسته شده بودم به طوری که نای نفس کشیدن نداشتم .
ریموت ماشین رو زدم و تمام وسایل رو گذاشتم صندوق عقب و با دستم محکم صندوق رو بستم .
در ماشین رو باز کردم و با دیدن آنالی که همچنان مثل خرس خواب بود ، عصبانی پوفی کردم .
توی ماشین نشستم و ماشین رو ، روشن کردم .
در حالی که استارت میزدم چند باری صداش کردم اما بی فایده بود .
صدای ضبط ماشین رو تا آخر کم کردم و یه آهنگ خارجی رو آوردم .
تا سه شمردم و بعد با صدای بلندی آهنگ رو پلی کردم .
آنالی یهو از خواب پرید و شکه به من نگاه کرد که قهقهه بلندی زدم .
- خرس گیریزلی باید بیاد بهت ادای احترام کنه !
چقدر میخوابی؟!
بسه!
با صدای بلندی داد زد :
+ چی میگی !
نمیشنوم .
دستم رو به سمت ضبط بردم و صداش رو کم کردم .
- میگم خیلی خوابیدی ها .
من رفتم خریدامم انجام دادم .
+ آها .
خب چرا منو بیدار کردی آخه ؟!
-هو بسه چقدر میخوابی !
باید یه شوهر گیریزلی برات پیدا کنم .
خمیازه ای کشید و گفت :
+ هنوزم خرید داری ؟
- نه دیگه میریم خونه .
+ خونه !
- بلی خونه .
خونه خودمون .
نگران نباش کسی نیست فقط کاوه هست که اونم حلش میکنم.
+ مامانت اینا چی ؟
- شمالن .
+ واو.
حرفی نزدم و دستم رو به سمت شیشه بردم و کاغذی که برای آنالی نوشته بودم رو از روی شیشه در آوردم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از یک ساعت رانندگی به خونه رسیدیم .
حسابی خسته شده بودم .
نای راه رفتن نداشتم ، دلم میخواست توی ماشین بخوابم اما حیف که نمی شد .
ماشین رو ، روبروی خونه پارک کردم .
- یالا آنالی پیادشو .
صندوق رو میزنم چندتا پلاستیک با خودت ور دار ببر دست خالی نری .
+ حله دادا .
نگاهی بهش انداختم که خنده ای کرد و از ماشین پیاده شد .
با خنده ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و پیاده شدم .
چند تا پلاستیک دادم دست آنالی ، چند تا رو هم خودم برداشتم و بعد از اینکه ماشین رو قفل کردم ، به سمت خونه رفتیم به در حیاط که رسیدیم گفتم :
- وای آنالی کلیدا تو ماشینه .
آیفون بزن .
+ مگه نگفتی کسی خونه نیست !
- منا خانم هستش ، یالا آیفون بزن.
دستم درد گرفت .
با زدن آیفون در حیاط باز شد و خودم و آنالی رفتیم داخل .
نزدیکای در هال بودیم که داد زدم :
- منا جون .
منا جون بیا کمک ...
منا خیلی سریع از هال خارج شد و به سمتم اومد .
× سلام مروا جان.
خوبی عزیزم .
با دیدن آنالی چشماش برق عجیبی زد و گفت :
× به به آنالی .
می دونی کِی دیدمت دختر !
آنالی خنده ای کرد و گفت :
+ سلام بر منا خانوم گل .
والا این مدت گیر دانشگاه و این چیزا بودم نشد بهتون سر بزنم .
حالا اینا رو میگیرید ؟
منا خیلی سریع به سمت آنالی رفت و پلاستیک ها رو از دستش گرفت و به سمت داخل رفت.
نگاهی به آنالی کردم و گفتم :
- چقدرم که تو درگیر دانشگاه بودی !
یالا بیا بریم داخل که حسابی کار دارم .
پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و با خنده رو به منا گفتم :
- دیگه ایناها دست شما رو میبوسه .
منا لبخندی زد .
تشکری کردم و همراه آنالی به سمت اتاقم رفتیم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پایانی_فصل_اول
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
به ساعت نگاهی انداختم ۸ شب بود و کاوه هنوز نیومده بود خونه .
از کاری که میخواستم انجام بدم مطمئن نبودم ممکن بود یه درگیری بزرگ اتفاق بی افته.
موبایلی که تازه خریده بودم رو برداشتم و شماره کاوه رو گرفتم .
یکی از سیمکارت های قبلیم رو گزاشته بودم روش و قطعا کاوه شماره رو میشناخت.
صدای خستش توی گوشی پیچید.
+ سلام.
- سلام داداش خوبی ؟
+ میگذره .
میگم تو چرا کارت من رو خالی کردی !
- وای کاوه گیر میدیا !
خب فقط برای خودم که خرید نکردم برای خونه هم یه چیزایی خریدم.
بعدشم ، من خواهرتم باید خرجمو بدی .
چند وقت دیگم با نامزدت میخوای بری دور دور سر من بی کلاه بمونه .
میگم داداش من الان دوستم پیشمه ، آنالی .
میشناسیش که .
قراره یکم بریم بیرون اجازه میدی ؟
+هعیی چه نامزدی بابا.
بیرون چه خبره مگه !
بشین خونه .
هوف !
یه مدت خونه نبود از دستش راحت بودیما !
- چطور مگه؟
داداش !
قول میدم قبل از ۱۲ خونه باشیم .
بابا یه دور میزنیم فقط .
کلافه گفت :
+ هیچی.
خیلی خب .
من امشب نمیام خونه ، زیاد بیرون نمونید .
با خنده گفتم :
- فدای داداش خوشگلم بشم من .
چشم .
تلفن رو قطع کردم و با صدای بلندی گفتم :
- آنالی پوشیدی !
آنالی در حالی که از پله ها پایین می اومد گفت :
+ آره .
مروا من خیلی میترسم .
با خنده گفتم :
- دروغ چرا ، منم میترسم !
چکمه های بلند مشکیم رو به پا کردم و محکم بند هاش رو بستم .
مانتوی چرم خیلی بلندی هم تنم کردم و شال مشکی هم پوشیدم .
دستی به مانتوم کشیدم و با خنده دور خودم چرخیدم .
آنالی خنده ای کرد و گفت :
+ دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید !
- خب دیگه بسه .
کلید ها رو بردار همه ی در ها رو قفل کن .
من میرم ماشین رو روشن کنم توهم بیا.
" پایان فصل اول "
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
-
حاج حسین آقاۍِ یکتا :
وقتی همه ما در خوابِ ناز بودیم؛ حاج
قاسم شھید شد ! مراقبِ من و شما بود،
اصلا اسمش قاسم بود تقسیم میکرد
میگفت: بیخوابیها براۍِ من تو راحت
بخواب ..
+ تقسیم کنندھۍِ دلها هم شد !
#حاجقاسم
#من_قاسم_سلیمانی_ام✌️🏻
دشمن گمان نکند که با گرفتن سردار ، مارا ضعیف تر کرده بلکه ازین پس ما قوی تر از قبلیم ،
سردار ما زنده تر از قبل است و
مردم ما بیدار تر از قبل ...
اگر قطره اشکی آرام آرام دور از چشم های نامحرم برگونه هامان میلغزد معجزه عشق سوزانیست که بر دلهامان درس معنویت و بندگی میدهد ...
دلتنگی هامان مارا میسوزاند اما میسازد ؛
و اشک چشممان همچو نفت بر شعله های آتش بغضمان بر دشمن میافزاید
اما ... اما ...
همین اشک ، چشمِ مارا باز تر میکند ... بصیرت مارا بیشتر میکند . . .
بریزید خون هارا ، زندگی ما دوام پیدا میکند ...
بکشید مارا ؛ ملت ما بیدار تر میشود ...
خدارا شاهد میگیریم که همانگونه که بغض سردار گلویمان را گرفته کابوس شبهایتان میشویم و طعم مرگ زیر دندانتان
بخاطر دوباره یتیم شدن بچه های شهدایمان
بخاطر رنگ بغض در صدای رهبرمان
اینجا ایران است و ما همه سلیمانی هستیم
دشمن بداند اگر آن شب یک قاسم سلیمانی را شهید کرده ؛
از خون همان سردار هزاران قاسم برخاسته اند
امروز دشمن با هزاران قاسم باید بجنگند ...
ما اهل تسلیم نیستیم ...
ما قاسم سلیمانی هستیم ✌️🏻
#مرد_میدان
#حاج_قاسم