eitaa logo
"کنجِ حرم"
270 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
_
نگاهم کن ... لبخند بزن ... و برگردان مرا به زنده بودن ... من به معجزه‌ی لبخندت ایمان دارم ...("🌱
مــنـ مــنــتــظــر رویـ دلــارامـ تــو هــســتــمـ❤️🍁
اسلام الیک یا عبادلله 🖤
🕊 ازپیامبࢪاڪرم‌ﷺ‌‌روایت‌شده‌اسٺ‌: هݩگامۍ‌ڪه‌حضرت‌‌آدم‌وارد‌بهشت‌شد‌به‌هر‌سـو‌ نگریسټ‌ولےچهره‌و‌قـیافه‌اے‌شبــیه‌خود‌نیافت. عرض‌ڪرد: خدایــا! آیاچهره‌وقیافه‌اےشبیه‌مݩ‌نیافریده‌ای‌؟!!‌ خداوݩد‌متعــاݪ‌اورا‌متوجه‌بهشـټ‌فردوس‌‌نمود. حضرت‌آدم‌درآݩجا‌قصرےاز‌یاقوت‌سفید‌دید. هݩگامۍ‌ڪه‌وارد‌قصر‌شد‌،پنج‌تصویر‌را‌مشاهده نمود‌ڪه‌اسامے‌آنان‌به‌شرح‌زیر‌نوشــته‌شده‌بود: •√من‌محمودم‌و‌ایݩ‌احمد‌اسټ. •√من‌اعلۍ‌هستم‌و‌ایݩ‌علۍ‌‌‌اسټ. •√من‌فاطࢪم‌و‌ایݩ‌فاطمه‌اسٺ. •√من‌محسنم‌و‌ایݩ‌حسن‌اسټ. •√مݩ‌ذوالاحسانم‌و‌ایݩ‌حسین‌اسټ. ~•[زین‌الفتۍ‌فی‌شرح‌‌سوره‌هل‌اتۍ، تألیف‌عاصمۍ]•~
*طرز تهیه 🎂 زندگی* مواد لازم : *1 یک کیلو "ذوق🥰"* *2 یه قاشق "چشم پوشی😊"* *3 کمی "صداقت🙂"* *4 یک کیلو "خوشرویی😇"* *5 نیم کیلو "فداکاری😙"* *6 یه قاشق "صبر😌"* *7 یه پیمانه "شادی🥳"* *8 یه پیمانه "احترام😊"* *9 یه قاشق "نظم🙃"* *10 یه ذره "کوتاه امدن🙁".* *همه مواد را در مخلوط کن"😍محبت😍 "ریخته و مخلوط میکنیم مخلوط را داخل سینی"☘زندگی☘ "ریخته و در فر"😇بخشش😇" گذاشته و برای مدتی کوتاه بر روی حرارت"🥰رفاقت🥰" قرار میدهیم ،سپس آن را خارج کرده وبا" آرامش😊" تزئینش کرده ودر یخچال "انسانیت❤" میگذاریم تا سرد شود وبا چاقوی "لطافت🌹 "برش میدهیم.* *کیک را بر روی "میز زندگی" قرار داده و به همه انسانها قطعه ای را با "🥰لبخند🥰" تقدیم میکنیم.*
خیلی دوستت دارم یا حسین (ع) ... صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟♥ یک‌ یاحُسین‌ گفتم ودیدم‌ غمی‌نماند تسکین‌دردهای‌دل‌مضطرم"حسین"
دوست‌ داشتنتـــ عاقبتم را بہ خیــر میڪند.. 🌱♥️ 
حمایت
• . کسۍ ڪھ تــو خیابون راه میرہ و یھو یاد خــدا میوفتہ و میگھ: خدایــٰا‌قربونت‌برم!♥️☁️' این ارزشش از اینکھ بشینیم از اول تــا اخر مفاتیج الجنان را با وضو و رو بھ قبلہ بخونیم و چیزۍ نفھمیم بیشتره . . ____ استاد مرتضۍ تھرانۍ'
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• - ازشون دلخور نیستم ، همون موقع بخشیدمشون و براشون آرزوی خوشبختی کردم. با صدای زنگ موبایل مژده، ادامه ندادم و نگاهم رو بهش دوختم. + باشه ، اومدم . - آقا مرتضی بودن ؟! +آره بنده خدا عجله داشت اما چون دیشب به من قول داده بود میارتم اینجا، دیرش شد. سریع بلند شد که همراهش بلند شدم . - وای خیلی بد شد دم در ایستادن . خیلی خوشحال شدم دیدمت، بازم شرمنده که نگرانتون کردم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم. به سمتم اومد و در آغوش گرفتم . + گذشته ها گذشته دختر جان . خداحافظ . با خنده گفتم : - من نمیگم خداحافظ میگم به امید دیدار چون قراره کم کم رفت و آمدت به این خونه بیشتر بشه مگه نه ؟! و چشمکی حواله اش کردم ، از خجالت سرخ و سفید شد که با خنده گفتم : - حالا جوابت چیه عروس خانوم ؟! نگاهی به آشپزخونه کرد و وقتی دید مامانم نیست گفت : + وقتی خواهر شوهرم تو باشی چرا جوابم منفی باشه . صدای خنده دوتامون بلند شد. -تو که این داداش ما رو کشتی تا یه بله رو بدی. مژده نمیدونی با چه آب و تابی ازت تعریف میکرد. تو ذهن من یه فرشته زیبا بودی اما وقتی دیدمت ... قیافم رو چندش کردم که با چشماش برام خط و نشون کشید و گفت: +خب؟! ادامه بده . با خنده گفتم: -نه دیگه میترسم من رو بزنی. + نچ نچ نچ ، از الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری . خدا به دادم برسه. - خیلیم دلت بخواد عروس جان . خواهر شوهر به این خوبی از کجا میخواستی گیر بیاری؟! چشماش شیطون شد و جواب داد. +میدون تره بار. - چی؟! دویدم دنبالش که فرار کرد ، و از خونه خارج شد . منم دنبالش رفتم که ... ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• منم دنبالش رفتم که با دیدن آقا مرتضی که بهم خیره شده بود آب دهنم رو قورت دادم و خجول چادرم رو مرتب کردم. - سلام آقای محمودی ، خوب هستید ؟! شرمنده معطل شدید به مژده جان گفتم بهتون بگن که بیاید داخل اما گفتند که عجله دارید . سکوت کرد ، حدس میزدم که بخاطر تغییر در سبک پوششم کمی شکه شده . با بلند کردن سرم ، سرفه ای کرد . + سلام خانم فرهمند . خداروشکر ممنون . بله عجله داشتم ، با اجازه . آقا مرتضی سوار ماشین شد . مژده هم چشمکی نثارم کرد و اون هم سوار شد. چند دقیقه ای به مسیر رفتنشون خیره شدم ، به سمت در حیاط برگشتم که ماشین کاوه با سرعت کنار پام ترمز کرد . با داد گفتم : - چه خبرته کاوه ! آروم تر ! دستی توی موهاش کشید و از ماشین پیاده شد . نگاهی به چادر گل گلیم انداخت . + این چه سر و وضعیه ! برو تو خونه. برای غیرتی شدنش کیلو کیلو قند توی دلم آب میکردن . به کوچه نگاهی انداختم ، کسی نبود . برای یک لحظه یه فکر شیطانی در ذهنم تداعی شد . صورتم رو غمگین کردم و به سمت کاوه رفتم و گفتم : - داداش تو اینقدر خوبی که هر کسی لیاقتت رو نداره . چیزی که زیاده ، دختره ، خودم میگردم یه دختر خوب برات پیدا میکنم . کاوه مضطرب گفت: + م ... منظورت ... چ ... چ ... چیه؟! چشمام رو پر اشک کردم و گفتم: - یعنی ... چیزه ... مژده ... مژده جوابش م ... نذاشت ادامه بدم و سریع به طرف ماشینش رفت . خواستم دنبالش برم و بگم جوابش مثبته که سریع ماشین رو روشن کردم و تا آخرین حد ممکن گاز داد که ماشین از جاش کنده شد . با رفتن کاوه ، منم پریدم تو خونه و شروع کردم به بلند بلند خندیدن . اینقدر خندیدم که اشک از چشمام اومد . ببین عشق مژده باهاش چیکار کرده . بیچاره داداشم . لااقل صبر نکرد خبرو بهش بدم . شیرینی هم که پَر . هعی باید دنبال یه منبع پول دیگه ای باشم . به داخل خونه رفتم که با مامان مواجه شدم . + کجا بودی؟! دیگه داشتم نگران میشدم ! با تعجب گفتم: - نگران من ؟ +آره دیگه. یه دختر مجرد و خوشگل که کلی هم خواستگار داره ، قطعا دشمن هم زیاد داره. مامان چرا امروز اینقدر عجیب شده ؟! شونه بالا انداختم و یه خیار از توی ظرف میوه ای برداشتم و گاز بزرگی ازش زدم . + عه! دختر این چه وضع میوه خوردنه؟ مثل یه دختر خوب و متشخص بشین و پوستش رو بگیر. - وا. مامان چی میشه آخه ؟! نترس من ور دل خودت میترشم . + این چه حرفیه ! دختر باید عفت کلام داشته باشه . یا خدا ! اینجا چه خبره؟! اگر یکم دیگه ادامه بدادم قطعا دعوا میشد برای همین با برداشتن یه سیب بلند شدم و به اتاقم رفتم. ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• دیشب بعد از شام پدر مژده با ، بابا تماس گرفت و گفت که جوابشون مثبته و از طرفی که چند هفته دیگه محرمه قرار بر این شد که کارهاشون رو خیلی سریعتر انجام بدن و یه خطبه عقد بین کاوه و مژده خونده بشه و بقیه کارها بمونه برای بعد از اربعین . کاوه هم که از خدا بی خبر فکر میکرد جواب مژده منفیه تا صبح خونه نیومد و حوالی ساعت پنج صبح بود که اومد خونه ... نمازم رو که خوندم رفتم پیشش و همه چیز رو براش تعریف کردم که اگر بابا سر نرسیده بود یک کشیده آبدار میخابوند توی گوشم . به ساعت توی اتاق نگاهی انداختم ، پنج دقیقه دیگه مونده بود که ساعت ده بشه . امروز قرار بود عمه زلیخا اینا بعد از مدت ها بیان اینجا ، البته مهمونی بهونه بود هدف اصلیشون صحبت راجب خواستگاری بود . من که تصمیمم رو گرفته بودم ، همون دیشب به مامان گفتم که حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم . اما اون نظرش این بود که اول یکم صحبت کنیم اگر بازهم نظرم راجبش منفی بود دیگه خودم مختارم و میتونم بهش جواب منفی بدم و مامان و بابا دخالتی نمیکنن ، هرچند میدونستم چه صحبت کنیم چه نکنیم نظر من همونه و مرغم یک پا بیشتر نداره . با شنیدن صدای آیفون چادر قهوه ای رنگم رو ، روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم . مامان با دیدنم دستپاچه گفت : + برو تو اتاقت . - اِ وا ، مامان ‌! مگه اومدن خواستگاری که برم توی اتاقم و تا موقع چایی دادن در نیام ؟! اومدن مهمونی از طرفی قراره یه صحبت هایی هم راجب خواستگاری کنن ، بزن اون دکمه رو دم در زشته ! مامان سری به نشانه تاسف تکون داد و آیفون رو زد و به سمت در رفت . در همین حین هم در اتاق کاوه باز شد که کاوه با دیدن من اخمی روی پیشونیش نشوند . من هم لبخند پهنی زدم و بوس هوایی براش فرستادم . صدای خوش و بش های عمه و مامان رو میتونستم بشنوم برای همین به طرف در رفتم . عمه با دیدنم لبخندی روی صورتش نقش بست و جعبه شیرینی رو به دست مامان داد . + به به ، ماشاءالله مروا جان رو ببین ! وای عزیزم چقدر تغییر کردی ، ماشاءالله . لبخندی زدم و در آغوشش گرفتم . - سلام بر عمه زلی خودم . چطور مطوری عمه ؟! چقدر دلم برات تنگ شده بود . + آخ برادر زاده نازنینم ، عمه فدات بشه . دل منم برات تنگ شده بود . سرم رو بلند کردم که با علیرضا چشم تو چشم شدم . از آغوش عمه بیرون اومدم و سر به زیر رو به علیرضا گفتم : - سلام پسر عمه خوش اومدید . لبخند پهنی روی صورتش نقش بست و با صدایی که میلرزید گفت : + سلام مروا خانوم ، ممنونم . چهره اش خیلی مردونه تر شده بود و از اون علیرضای قبلی خبری نبود . از همون اولش هم مذهبی بود و پاتوقش مسجد و هیئت بود . با رفتارهای منحصر به فرد خودش باعث شده بود مهسا خواهرش هم مجذوبش بشه و اون هم چادری بشه . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• رو به عمه گفتم : - مهسا چرا همراهتون نیومده ؟! استکان چاییش رو توی زیر استکانی گذاشت . + امیرحسین واکسن زده بود خیلی اذیت می کرد ، تبش هم بالا بود دیگه مهسا خونه موند . وگرنه خیلی دوست داشت بیاد ببینت. با تعجب نگاهم رو بهش دوختم . - مگه مهسا ازدواج کرده ! خنده ای کرد . + اینقدر روابطمون سرد بوده که اصلا از ... کلافه نفسش رو بیرون فرستاد . + آره مروا جان حدودا یک سالی میشه که ازدواج کرده . علیرضا سرفه ای کرد که دیگه حرفی نزدم و نگاهم رو به جعبه قنادی ها دوختم. مامان و عمه اینقدر از هر دری صحبت کردن که کلافه شدم ... بالاخره بعد از نیم ساعت علیرضا با چشم و ابرو به عمه فهموند که برای موضوع دیگه ای اومدن . + خب مروا جانم دیگه وقتشه که برید یکم راجب خودتون صحبت کنید . نگاهی به مامان کردم که چشم غره ای بهم رفت و اشاره کرد که بلند بشم . به کاوه هم نگاهی انداختم ، دست کمی از مامان نداشت و هنوز هم همون اخم روی پیشونیش بود. از ترس مامان و کاوه خیلی سریع بلند شدم و به سمت حیاط رفتم . به پشت سرم نگاهی انداختم و ، وقتی دیدم علیرضا هنوز نیومده ، تک خنده ای کردم . چند قدم به سمت هال برداشتم و خواستم برم دنبالش که از هال بیرون اومد و بعد از پوشیدن کفش هاش به سمتم اومد . با دستم به گلدون ها اشاره کردم . - بفرمایید بریم اونجا ... خودم پیش قدم شدم و رفتم کنار گلدون ها نشستم . بعد از چند ثانیه علیرضا اومد و با فاصله کنارم نشست . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛
⁴پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـــ🌻
خداے‌من♥️! تمـام‌زندگیم‌رو‌خودٺ‌نقاشے‌ڪن! من‌بہ‌قلـ✎ـم‌تو‌ایمان‌دارم . . (:🌱
دلم جز هوایت هوایے ندارد:))
آغوش‌توبی‌خطرترین‌جاےِزمینه!🥺 ‌‌
💥 تاریخ ‌تولد و مردنمون دست ‌ِمن‌ و‌ شما ‌نیست ... ولی ‌تاریخ‌ِ دست ‌ِخودمونه!! پس کی میخواهیم ‌بشیم 👈 ‌همونی که خدا میخواد
༺🤍༻ - ‌‌‌🦢‌⃟🤍➻امـروز•• 🌞‌⃟🤍➺ 22دێ 1400خورشيدے 🌙‌⃟🤍➺ 9جمادی‌الثانۍ1443قمرے 🌲‌⃟🤍➺ 12ژانویہ 2022میلادے ‌‌‌🦢‌⃟🤍➻ یـــــاحۍ‌یا‌قیوم❈༄ - - ‌‌‌🤍•¦➺ •‌‌‌‌ ـ ـ ـ ـ ــــــــــ•●•ـــــــــــ ـ ـ ـ
🍃 در هفتہ ای کھ ۱۰۰۸۰ دقیقہ هست اگࢪ نتوانیم ۱۰ دقیقہ اش را دعای توسل بخوانیم محࢪومیت هست...
【🖤🎧】 - - عـَج‌ـیب‌دلـَم‌گرفتـہ‌.. دلـَم‌یـِک‌دنیآ‌میخواهـَد‌شبیہ‌دنیآ؎شمـٰا کـِه‌هـَمہ‌چیزش‌بـو؎خـدآبدهـَد . . شـُهدآگـاهـۍ‌نگـاهـۍ . . .!:) - 🗞‌⃟🎬¦◖ 🗞‌⃟🎬¦◖ ـ ـ ـ ــــــ◗❃◖ـــــــ ـ ـ ـ اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج
‹🦋💙› ‌ - - سَـرعٰآشقْ‌شُدَنم؛لٌطفِ‌طَبیـبٰانہ‌تٌوست...! ورنہ‌عِشْقِ‌تٌو‌ڪجٰآ،این‌دل‌بیـمٰارڪجٰا••) ''یـٰاصٰاحب‌الـزمٰان:)🌱'' ‌- - 🖇⃟📘¦⇢ •• 🖇⃟📘¦⇢ ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ