هنگامی که افراسیاب از رازِ آنها باخبر میشود، میخواهد بیژن را بکشد ولی به پایمردی پیران راضی میشود که او را در چاهی افکنند، و دخترِ خود را نیز از خانه میراند.
منیژه با وفاداری بر سر عشق خود باقی میماند.
کارش این است که نان و خوراکی گرد آورد و از سوراخِ چاه آن را نزد بیژن بیفکند تا از گرسنگی نمیرد. پس از آن رستم برای نجات بیژن به توران میآید. منیژه پدر و خانواده و کشور خود را از یاد میبرد و برای رهایی بیژن با او همدست میشود. عشق موجب شده است که منیژه کشورِ دشمن را بر کشور خود ترجیح دهد (درست برعکس گُردآفرید).
خود او راجع به مصائبی که برای بیژن متحمّل شده، چنین میگوید:
دریغا که شد روزگارانِ من
دل خسته و چشمِ گریانِ من
بدادم به بیژن دل و خان و مان
کنون گشت بر من چُنین بدگمان
پدر گشته بیزار و خویشان زِ من
برهنه دَوان بر سرِ انجمن
همان گنج و دینار و تاج و گُهر
به تاراج دادم همه سر به سر
پس از رهایی بیژن، منیژه همراه او به ایران میرود و به همسری او در میآید.
استاد دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
آواها و ایماها، ۲۴–۲۳
#منیژه
🌴 @ModamQom