هدایت شده از اسطوره های واقعی
اسطوره شماره ۲۵
#شهید_برونسی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
یکی از معروفترین خاطراتی که هم ولایتیهای او از وی به یاد دارند به مجلس شب شهادت حضرت امیرالمؤمنین(ع) در روستای گلبو باز می گردد.
گویا عبدالحسین در آن زمان تنها هفت ساله بود که به اتفاق خانواده برای شرکت در مراسم عزاداری به مسجد آبادی رفته و در مراسم خوابش برده بود.
عزاداری که تمام شد پدر و پدربزرگ به سختی او را از خواب بیدار کردند که عبدالحسین شروع به گریه کرد و گفت: چرا مرا بیدار کردید؟ پدرش گفت پسرم! دیر شده، میخواهیم به منزل برویم و وی گفت که ای کاش مرا بیدار نمیکردید؛ چون خواب دیدم ابنملجم ملعون به سمت آبادی میآید. دم در مسجد سنگی برداشتم و میخواستم او را دنبال کنم و بکشم، چرا نگذاشتید این کار را بکنم؟
در واقع چنین روایت هایی بیانگر آن است که شهید برونسی از دوران کودکی با این اعتقادات بزرگ شده بود
#اسطوره_های_واقعی
❇️❇️❇️❇️❇️❇️
لینک کانال اسطوره های واقعی
https://eitaa.com/joinchat/3463905380Ceeda6f443e