بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت نوزدهم»
قسمت آخر
یه روز عادی از صبح شروع میشه و به شب ختم میشه. اما اون روز برای هادی یه روز عادی که از صبح شروع بشه و به شب ختم بشه نبود. اصلا لحظه به لحظه اش داشت ذره ذره آب میشد. تو اون شلوغی، دیگه گوشاش نمیشنید. چشماشم نمیدید. حواسش به دست و پاش هم نبود. نشسته بود و داشت مثل همیشه پای زائر رو میشست و ماساژ میداد اما نبود. اونجا نبود. به خاطر همین هر کی صداش میکرد، نمیشنید. جواب نمیداد. بقیه هم دیدند که اوضاش اینجوریه، ولشکردند تا تو حال خودش باشه.
روز اربعین هم گذشت. به غروب رسید. ازغروب هم عبور کرد. سه چهار تا گروه، بغل دستِ هادی عوض شد و اصلا متوجه نشد. شاید بلد نبود با خدا و امام حسین حرف بزنه. به خاطر همین همش به خودش فحش و تیکه مینداخت: اینم شد زندگی؟ آخه به تو میگن آدم؟ بی وجود! به خدا اوس مصطفی داره به خودش بی حرمتی میکنه که بهت میگه تخم سگ! وگرنه تو از سگ هم کمتری! باید این وضع بابا و آبجیت باشه؟ باید الان ندونی بابات کجا رفت و کجا میخوابه و آبجیت پیش کیا نشست و برخواست میکنه؟ چقدر خری تو ... هادی چقدر داغونی تو ... کی وقت کردی اینقدر له بشی و از چشم همه بیفتی؟ اصلا نمیشه رو تو حساب کرد ... حتی نظر و عبدی و موتی و بقیه هم که رو تو حساب کردند، هر کدومشون یه جوری داره دهن مهنشون صاف میشه ... تو حتی اینکاره هم نیستی ... فکر کردی حساب دویست و خورده ای آدم پر شد، کار خاصی کردی؟ بابای خودتو باختی! آبجی گلتو باختی! زندگیتو باختی! بدبخت اگه فردا مُردی، کسی نیست زیر جنازه ات بگیره ... کی واسه خودت نگه داشتی؟ نفرین بابات پشت سرته! فکر کردی مرضیه میتونه جلوی نفرینای اوس مصطفی رو بگیره؟ نخیر هادی خان! نخیر! چیزی نمونده که پودر بشی و تو غربت ... ترکیه ای ... گرجستانی ... عراقی ... جایی ... لاشتو پیدا کنن و نفهمن کی هستی و یه جایی چالِت کنن ... باختی هادی فرز ... باختی ...
کل روزو به خودش فحش داد. تو سر خودش زد. حتی از ناهار و شام و چایی و استراحت موند. دیگه داشت کم میاورد. دستی رو شونه خودش حس کرد. بالای شونه سمت راستش ... کنار گردن ... همونجا که اگه کسی یه کم فشارش بده، آدم دردش میگیره ... هادی به خودش اومد. دید شب شده. روشو برگردوند دید حاج اصغره. حاج اصغر گفت: پاشو بیا ... کافیه ...
هادی وقتی میخواست پاشه، داشت فشارش میفتاد اما خودشو قرص و محکم گرفت که نیفته. پشت سر حاجی حرکت کرد. حاجی بردش پیشِ خودش. پرده رو هم انداخت. یه سینی شام مختصر و یه آب معدنی همونجا بود. هادی نشست و خورد. حاجی همین طور که داشت یه چیزی مینوشت، براش یه استکان چایی ریخت. سیگارش هم از جیبش درآورد و به هادی تعارف کرد. هادی چاییو خورد و سیگارش هم روشن کرد و یه کم مغزش آرومتر شد.
هر دوشون ساکت بودند. حاجی سرش از رو کاغذاش بلند کرد. عینکشو درآورد و گذاشت تو جا عینکی. رو کرد به هادی و گفت: ما فردا تا غروب کار داریم. اینجا رسمه که روز بعد از اربعین، موکب دارا دور هم جمع میشن و هر کی هر چی اضاف آورده باشه، بین مردم روستاهای کل این مسیر و اطراف پخش میکنیم. اغلب بچه ها فردا عصر حرکت میکنند. حدود ده نفر هم فرداشب میرن. بقیه هم میمونن و پس فردا عصر با خودم برمیگردن ایران.
هادی ساکت بود و فقط به حاجی زل زده بود.
حاجی ادامه داد: اما تو اوضات فرق میکنه. فکر کنم میخواستی بری یه وری. چیزی برام نگفتی. منم ازت نپرسیدم. ولی بیا ... این یه مقدار پول عراقی ... اینم یه کم دلار هست ... فردا عصر میتونی با همین پسر عراقیه که باهاش رفتی اونجا و برگشتی، بری تا برسونتت هر جا که خودت میخوای.
هادی خوشحال نشد. فقط تشکر کرد: دست شما درد نکنه حاج آقا. زحمت شد.
حاجی تکیه داد به پشتی و گفت: نه ... زحمت نیست ... دست تو درد نکنه که این مدت خیلی زحمت کشیدی. فقط حواست باشه ... به کسی اعتماد نکن ... منظورم همین پسره است ... من فقط تا همین جا میشناسمش ... اگه خواستی باهاش همسفر بشی، لازم نیست همه چی براش بگی. ممکنه برات دردسر بشه.
هادی گفت: چشم ... حواسم هست. اجازه مرخصی میدی؟
حاجی گفت: خیر پیش ... یاعلی.
هادی بلند شد که بره، یهو حاجی گفت: راستی ... هادی ... کلمه فرز ینی چی؟
هادی خشکش زد. به کسی نگفته بود اسم و لقبش چیه؟ رو کرد به حاجی ... یه کم دستپاچه شده بود. گفت: ینی تند ... چابک ... سریع ...
حاجی وسط چهره خسته و درهمش، لبخندی نشست و گفت: تو هادی فرزی؟
هادی که به چشمای حاجی زل زده بود و نمیدونست چی بگه؟ سری تکون داد و گفت: بله حاجی. هادی فرزم.
بعد حاجی شروع کرد و با این جملات، تمام زار و زندگی و جد وآباد هادی رو ریخت وسط: همون که تحت تعقیبه ... بچه شیراز ... ریختن تو صرافی و همه رو به خاک و خون کشیدند ... درسته؟
قلب هادی شروع به تپش کرد. آب دهنشو به زور قورت داد. هیچی نگفت.
حاجی گفت: بشین باهات حرف دارم ... هادی خان ... هادی فرز!
هادی همونجا زمینگیر شد. پیشِ چشمش سیاهی میرفت. ضعف داشت. حاج اصغر هم اینقدر دقیق میشناختش که هادی هیچ راه انکار و فراری نداشت.
حاجی گفت: من دوساله دنبالتم پسر! من تنها نه ... بهتره بگم ما ...
هادی به زور لباشو جُنبوند و گفت: شما ینی کیا؟
حاجی گفت: بچه های نیرو انتظامی ... فرماندهی ناجا ... واحد شیراز ... بگم بازم؟
هادی ابروهاش پرید بالا! نیرو انتظامی؟!!
حاجی گفت: یهو با سر پریدی وسط یه پرونده ای که بچه های ما ردشو زده بودند. پرونده یه صرافی قلابی که کلی خانواده رو به روز سیاه نشونده بود. میشناسیش که؟ همون پسره!
هادی وا رفت! چسبید به زمین!
حاجی گفت: دیدیدم یکی هکش کرد ... دیدیم تو پشت ماجرا هستی ... دیدیم تیم چیدی تا بدبختش کنی و انتقام ازش بگیری ... با اینکه خودت ذی نفع نبودی! هرجاشو اشتباه میگم، درستش کن. تا اینجاش درسته؟
هادی سرشو تکون داد و تایید کرد.
حاجی گفت: اونا تو تور ما بودند و داشتیم کارو تموم میکردیم که نامه اومد و گفت صبر کنین ببینید اینا میخوان چیکار کنن؟ وقتی فهمیدند بچه های تُخسی هستین اما بچه های بدی نیستید، صبر کردند و دیدند تو در حد یه حرفه ای ... در حد یه آدم چیز بلد ... تشکیلاتیش کردی و زیر زمین گاراژت ... بگم؟ درسته؟ آره؟
هادی دید مثل دستمبو تو مشت اینا بوده و خبر نداشته!
حاجی گفت: تا اینکه زدین به خط و ... البته اینجاش اصلا حرفه ای عمل نکردین ... ریختین تو صرافی. تنها کارِ درستی که کردین، خالی کردن حساب باباش و شارژ کردن حساب مال باخته ها بود. با سودش. اما ... این چه خریتی بود که با اون پسره حروم لقمه نشستی سر سفره اش؟! مگه فیلمه؟ این از تو خیلی بعید بود.
هادی سرشو انداخت پایین.
حاجی گفت: معمولا آدمای زرنگ، به احمقانه ترین روش خودشونو میبازن. تو اشتباه کردی و اگه همون اشتباه رو نمیکردی، روت یه حساب دیگه میکردم.
هادی از سر ندامت، سرشو تکون داد.
حاجی ادامه داد: اما ... راستشو بخوای بدونی، اون سه نفر نمردن!
هادی با شنیدن این کلمه، سرشو یهو بلند کرد.
حاجی لبخندی زد و ادامه داد: دیدم اینقدر غیر حرفه ای عمل کردی، دلم برات سوخت. اونا نمردن. ما بهشون رسیدیم و فورا تحت مراقبت قرار گرفتند. اگه باور نمیکنی، اینم فیلمش.
حاجی گوشیشو داد به هادی. هادی هم فیلم کوتاهی از اون سر نفر دید و مطمئن شد که زنده هستند و حالشون خوبه و الان هم دارن آب خنک میخورن.
حاجی گفت: پخش شدن خبرِ مرگ این سه تا کار بچه های ما بود. طبق پیشبینی ما شماها هول شدین و تیم شما از هم پاشید و هر کدومتون یه طرف آواره شدید.
هادی یادش اومد که چه اوضاع و استرس و مصیبتی در اون سه چهار روز که در حال فرار بود تحمل کرد.
حاجی یه استکان چایی واسه خودش ریخت و ادامه داد: و مسئول پرونده شما ... که از بهترین بچه های خودم هست، سایه به سایه دنبالت کرد. اگه بگم کار ما بود که بیایی این طرف، نه ... دروغ گفتم ... خداوکیلی اینجاش دیگه کار ما نبود ... برنامه یکی دیگه بود که گوشِتو بگیره و بکشونه به طرف مرز مهران... وقتی حاج حسین واسم زنگ زد و گفت هادی فرز تو موکب بچه های خودمون خوابیده، گفتم بذار بخوابه. بذار ببینیم کدوم وریه؟
هادی گفت: ینی اونجا موکب نیرو انتظامی بود؟
حاجی خنده ای کرد و سرشو به نشان تایید تکون داد. هادی دیگه حرفش نیومد.
حاجی گفت: تا اینکه حاج حسین تصمیم گرفت بیدارت کنه و بهت نذری بده و سیگارت روشن کنه و دلتو گرم بکنه که بتونی از مرز رد بشی. البته ... اینم بگم ... چون قتل گردنت نبود ... و چون تحت نظر بودی ... و چون دیدیم دستِ امام حسین تو کار هست و داره میکشونتت به این طرف، تصمیم گرفتیم خودمون از مرز ردت کنیم وگرنه نه قانونا و نه شرعا اجازه چنین کاری نداریم. هر کی هر کی که نیست. تو جرم قابل ملاحظه و خطرناکی مرتکب نشده بودی. بی تقصیر هم نیستی. اما میشه گذشت کرد و با قاضی حرف زد تا تخفیف بده.
هادی گفت: اون بنده خدا که بهم پول داد و از مرز ردم کرد، مسئول پروندم بود؟
حاجی گفت: آره ... حاج حسین ... مرد خداست. از جوونیش نیرو خودم بوده.
هادی گفت: اگه فرار میکردم چی؟
حاجی گفت: جایی نمیتونستی بری. امتحانش ضرر نداره. همین الان پولا رو که بهت دادم، بردار برو. برو ببینم کجا میخای بری؟
هادی سکوت کرد و فقط به حاجی زل زد.
حاجی گفت: تیم روانشناسا و بچه های امور اجتماعی پیشبینی کردند که تو میایی پیش خودم. از رفتارت پیشِ حاج حسین مشخص بود. از اینکه قیافه ات غلط اندازه اما بچه جون! ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم. منتظرت بودم. دیدم دقیقا همون روزی که اونا گفته بودند، اومدی و خودتو معرفی کردی.
هادی گفت: بابامو و آبجیم ...
حاجی سرشو تکون داد و بازم لبخند زد و گفت: وقتی حاج حسین رفت خونتون و با بابات و آبجیت دیدارکرد، نقاشی رو دیوار خونتون دید که آبجیت کشیده بود. همون که یکی داره یه ویلچیر میبره و اینا ... فهمید که آبجی مرضیه ات داشته پول جمع میکرده واسه ویلچر که باباتو ببره کربلا.
هادی تا اینو شنید سرشو انداخت پایین. از خجالت آب شد که چرا همیشه پولِ قلک آبجیشو بلند میکرده.
حاجی گفت: حاج حسین هم هماهنگ کرد و رفت دنبال کارای زیارت بابا و آبجیت. هر دوشون مهمون سفره امام حسین، اومدن کربلا و فردا صبح هم برمیگردن شیراز.
شونه های هادی از شدت اشک میلرزید.
حاجی گفت: الان هم برو. برو هر جا دوس داری. فرار کن. ولی بدون قتل گردنت نیست. یه راه دیگه هم داری. میتونی برگردی و بعد از اینکه اینجا رو جمع و جور کردیم، با خودمون برگردی ایران و بری خودتو معرفی کنی تا در مجازاتت تخفیف بدن. حدس میزنم بیشتر از سه چهار سال برات حبس نَبُرند. جریمه نقدی هم داری. خیلی سنگین نیست. شاید حداکثر چهل پنجاه میلیون تومن. اینم میتونیم یه وام بهت بدیم و کم کم کار کنی و برگردونی.
هادی با گوشه آستینش صورتشو تمیز میکرد. دید فایده نداره. دستشو آورد بالا و صورتشو تو آستینش مخفی کرد و میلرزید.
حاجی پاشد اومد نشست کنار هادی. سر هادی رو گرفت تو بغلش. گفت: آروم باش. مرد که گریه نمیکنه. توکلت به خدا باشه. الان هم میخوام استراحت کنم. پاشو برو تصمیمت بگیر. یا پولا رو بردار و بسلامت. من اینجا ماموریتی برای دستگیری تو ندارم. یا بمون و با خودم برگرد تا ببینم چیکار میتونم برات بکنم. خودتم ماشالله جنم داری. پسر مشتی هستی. میتونی گلیم خودتو از آب دربیاری ... فقط حواست به دلِ بابای پیر و پدر شهیدت باشه لامصب. حواست به آبجیت باشه. اینا لنگه ندارن. یکی از خانمایی که مسئول آوردن خانواده ها به کربلا بود، خیلی از مهر و محبت مرضیه خانم تعریف میکنه. پاشو برو سرِ زندگیت. برو حبست بکش و بعدش برو غلامی اون پیرمردو بکن. تا آزادیت به یکی از بچه ها میسپارم که حواسش به بابات باشه. به همون خانمه هم میگم کاری کنه که آب تو دلِ آبجیت تکون نخوره.
هادی تو بغل حاجی یه کم آرومتر شد.
که حاجی با لحن مهربونش گفت: بسه دیگه ... ولم کن ... هوا کم گرمه که تو هم چسبیدی به من! پاشو ببینم. پاشو خودتو جمع و جور کن.
هادی بلند شد. از پیش حاجی رفت. رفت صورتشو شست و یه جایی دراز کشید. خوابش نمیبرد. با اینکه جنازه بود. تا اینکه دید اوس رحیم اومد به طرفش و یه ملافه کشید روش و رفت.
هادی اون شب وسطای فکر و خیالش بود که دلش به شدت هوای آبجیش کرد. وسطای فکر و خیالش، لبخندی از تصور صورت معصوم مرضیه به لباش نقش بست. و همونطوری آرومِ آرومِ آروم خوابید.
تصمیم گرفت فرار نکنه. دیگه دلیلی برای فرار نداشت. وایساد. تا لحظه آخری که حاج اصغر اونجا بود، هادی هم موند. بعدش حاج اصغر، بچه هایی که باهاش مونده بودند رو نجف و کربلا برد. فرصت کاظمین و سامرا نداشتند. برگشتند مهران. حاج اصغر، دست هادی فرزو گذاشت تو دستِ حاج حسین. حاج حسین و هادی بعد از اینکه همدیگه رو در آغوش گرفتند و ساعتی گذشت، قرار شد هادی خودش برگرده شیراز پیش خانواده اش. تنها دو روز بعد از اینکه برگشت به شیراز، هادی با مراجعه به حاج حسین، خودشو رسما معرفی کرد و مراحل قانونی کارش سپری شد.
👈 این داستان بر اساس پرونده ها و زندگی واقعی کسانی نوشته شد که بسیار با صفا و مهربونند. راه زندگیشون رو چند صباحی گم کردند اما چون ذات درستی داشتند، خدا به دلشون نگاه کرد و راهو بهشون نشون داد. الان که اینا رو برای شما نوشتم، تقریبا هشت نه ماه هست که هادی از زندان مرخص شده و پیش خانوادش زندگی میکنه. ضمنا باباش دیگه بهش نمیگه تخم سگ و آبجیش هم دنبال یه دختر خوب و شیرین زبون میگرده تا دا خادی گلشو دوماد کنه و براش عروس بیاره. فقط مشکل اینجاست که خواهرشوهرِ خاصی هست و هر کسی به دلش نمیشینه.
«و العاقبه للمتقین»
.
✍🏻
✨﷽✨
👈با مفیدستان باشید👉
ایتا ؛ بله
@mofidestan
♻️استفاده و ارسال بلامانع♻️
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
👉 @CH1405 سخنرانیسخنرانی_105106840.opus
زمان:
حجم:
44.02M
🚨🚨 تحلیل دکتر خوش چشم
🔹بررسی جنگ ۱۲ روزه با اسرائیل و آینده ایران/ اصفهان ۳۰ مرداد ۱۴۰۴
💚پیشنهاد میکنم از دست ندید❤️
👆یکی از بهترین تحلیل هاست و حاوی اطلاعات ریز سیاسی و نظامی، اگر دنبال فهمیدن دقیق جنگ ۱۲ روزه هستید چندبار گوش بدید..
✍🏻
✨﷽✨
👈با مفیدستان باشید👉
ایتا ؛ بله
@mofidestan
♻️استفاده و ارسال بلامانع♻️
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتم:
🙏 " به حرم که میروم تمام نداریهایم یادم میافتد. منظورم همین گرفتاریهاست؛ از شفای مریض گرفته تا اجارهی عقبافتادهی خانهام..."
گفت:
🧂" چه اشکالی دارد؟ خودشان گفتهاند حتی نمک غذایتان را هم از ما بخواهید!"
گفتم:
🌄 "درست است ولی چند روزیست که یکجور دیگر فکر میکنم. به این نتیجه رسیدهام که از بزرگان، باید خواستههای بزرگ داشت!"
گفت:
❓"چه شد که به این نتیجه رسیدی؟!"
📖 حکایتی را که شنیده بودم برایش تعریف کردم... خودم اسمش را گذاشتم؛ *بزرگ و کوچک!*.
✍🏻
✨﷽✨
👈با مفیدستان باشید👉
ایتا ؛ بله
@mofidestan
♻️استفاده و ارسال بلامانع♻️
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
1.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 رسایی: میخوام مخالف صحبت کنم
#لاریجانی :بفرمایید پایین چرا اینجوری میکنید؟😏😒
+رییس صحبت نکنه کسی؟😐
روز تصویب ۲۰ دقیقه ای ننگ نامه ی #برجام در مجلس
ساندیس خور.
✍🏻
✨﷽✨
👈با مفیدستان باشید👉
ایتا ؛ بله
@mofidestan
♻️استفاده و ارسال بلامانع♻️
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
698.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍وقتی برجام با محتوایی تصویب شد که در بطن آن مکانیسم ماشه گنجانده شده بود، بسیاری آن را حاصل خیانت یا حماقت تیمی دانستند که در آن حتی جاسوس هم وجود داشت.
این توافق در مجلسِ لاریجانی، تنها در بیست دقیقه و بدون بررسی کارشناسی دقیق و با نادیده گرفتن فریادهای دلسوزان انقلاب تصویب شد.
نه تنها صدای اعتراض آن نمایندگان شنیده نشد، بلکه با الفاظی همچون "کاسبان تحریم و ترسو و بزدل و مخل روند صلح و... مورد حمله قرار گرفتند.
در همان جلسه، مردی برخاست و گریست!
مردی که با بغضی فروخورده و قلبی شکسته، تلاش کرد حقیقت را فریاد بزند، اما صدایش در هیاهوی سیاستبازان گم شد.
مردی به نام علی اصغر زارعی، که آن روز، نه برای سیاست، بلکه برای وطن و عزت ملت گریست.
صدای هقهقهایش در فضای مجلس پیچید، اما دلهای بسته از درک آن عاجز بودند.
بسیاری، آن گریه را مسخره کردند، دستاویز طنز قرار دادند و آن صحنه را تمسخر کردند، اما غربیها، همانهایی که پشتپرده برجام را نوشته بودند، خوب میدانستند معنای آن گریه چیست.
آن اشکها، اعترافی ناگفته بود به آغاز یک دوره پرخسارت؛ دورهای که عزت ملی در ازای لبخند دشمنان، بر میز مذاکره گرو گذاشته شد.
امروز، باید با حسرت گفت:
"مرحوم علی اصغر زارعی" حق داشت...!
او آینده را دیده بود، فریاد زده بود، اما فریادش شنیده نشد.
نامش را با افتخار باید بر زبان آورد و یادش را گرامی داشت، چرا که در میان هزاران ناظر خاموش، فقط او بود که گریست.
نه از ضعف، بلکه از عمق بصیرت و درد.
✍🏻
✨﷽✨
👈با مفیدستان باشید👉
ایتا ؛ بله
@mofidestan
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
🛑پیشنهادم این است گروسی و بازرسهای داوطلب را دعوت کنیم ایران. همه را به فردو اعزام کنیم و بهشون بیل و کلنگ بدهیم و بگوییم اگر میخواهید بازرسی کنید، خودتان تونلهای بمباران شده را باز کنید.
اینطوری با آژانس همکاری کنیم.
✍محمد صالح مفتاح.
✍🏻
✨﷽✨
👈با مفیدستان باشید👉
ایتا ؛ بله
@mofidestan
♻️استفاده و ارسال بلامانع♻️
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
1.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 یادتان هست رشید پور چه شامورتی بازی با دکمه سرآستین ظریف و انگلیسی سخن گفتن او درست می کرد؟
این کلیپ را ببینید!
باید به حال این مردم و مملکت خون گریست
لازم نیست انقلابی باشید
فقط کافی است وطن دوست باشید!
👤 علی اکبر رائفی پور.
✍🏻
✨﷽✨
👈با مفیدستان باشید👉
ایتا ؛ بله
@mofidestan
♻️استفاده و ارسال بلامانع♻️
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
مرحوم حضرت آیت الله ناصری دولت آبادی که یک عالم و عارف بزرگی بودند ایشان وصی علمی و عرفانی آیت الله شیخ عباس قوچانی بودند ، شیخ عباس قوچانی هم وصی علمی و عرفانی عارف بزرگ شیعه آیت الله سید علی قاضی طباطبایی بودند ،
در عظمت سید علی قاضی همین بس که اکثریت بزرگان حوزه در عرفان و حکمت از جمله علامه طباطبایی و آیت الله بهجت شاگردان ایشان بودند .
آقای ناصری از قول شیخ عباس قوچانی نقل میکنند در یکی از کلاس ها آقای قاضی یک سید می آیند و آقای قاضی تمام قد بلند میشوند و از ایشان تجلیل میکنند و شاگردان از آقای قاضی می پرسند ایشان که بود ، آقای قاضی میگن ایشان در برابر حکومت ظلم و جور قیام میکنه ، سکه ها به اسم ایشان زده میشه و بعد از نایب ایشان ان شاالله طلیعه ظهور حضرت مهدی عجل خواهد بود .
آیت الله کشمیری آن عارف کم نظیر بزرگ مرد اخلاق هم در صحبتی گفته اند که ان شاالله در زمان بعد امام خمینی و در زمان امام خامنه ای طلیعه ظهور اتفاق خواهد افتاد.
ان شاالله
گرچه دشمنان اسلام و ایمان از طریق جنگ نظامی و اقتصادی و فرهنگی در حال تلاش هستند
ولی ان شاالله با توجهات و عنایات حضرت مهدی ارواحنا فداه تیرشان به سنگ میخوره قطعا.
✍🏻
✨﷽✨
👈با مفیدستان باشید👉
ایتا ؛ بله
@mofidestan
♻️استفاده و ارسال بلامانع♻️
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐