#داستانڪ
گویند: پوریاے ولے را جوانے پر از زور و بازو به شاگردے در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتے میکنم مرا گوش کن! روزے در کوچهاے میرفتم پسرکے بر من سنگے زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتیاش را از خودم بدانم به منزلشان رسیدم. درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرڪ گفت: از روزے که تو با پدرم کشتے گرفته و زمیناش زدهاے پدرم دیگر در معرکهگیری، کسے به او انعامے نمیدهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگرے تأمین معاش میکردم ولے پدر او از راه معرکهگیرے و میداندارے روزے اهل و عیال خود تأمین میکرد.
پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامهاے ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیرے به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهاے من بپیچد ولے من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشارے زدم سبک، ولے چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهاے من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد. مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوے خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوے او از من بیشتر است و چنین شد که آبروے مرد به او برگشت و این به بهاے رفتن آبروے من بود. مدتها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند.
این گفتم که بدانے اے جوان! زور بازوے تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسے و معرفت و ایمان اگر پنهان کنے تو را سود خواهد داد ولے اگر از نیام خود خارج کنے بدان شمشیر بازوے تو اول تو را زخمے خواهد کرد و هیچ مبارزے شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمیبندد چون نزدیکترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست.
🆔https://eitaa.com/moflehoon
#داستانڪ
پادشاهی تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه میبایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گلهایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
زیباترین منش انسان #راستگویی است...
🆔https://eitaa.com/moflehoon
✨﷽✨
#داستانڪ
✍مرحوم آیت الله سید حسین کوه کمره ای از شاگردان صاحب جواهر، مجتهدی معروف بود و در نجف اشرف، حوزه درس معتبری داشت. هر روز طبق معمول در ساعت معین برای تدریس در مسجد حاضر می شد. یک روز از جایی بر میگشت که نیم ساعت زودتر به محل تدریس آمد، بطوری که هنوز از شاگردانش کسی نیامده بود، در این هنگام دید شیخ ژولیدهای که آثار فقر در او نمایان است در گوشه مسجد مشغول تدریس میباشد و چند نفر به دور او حلقه زده اند. مرحوم سید حسین خود را به او نزدیک کرده و سخنانش را گوش کرد، با کمال تعجب حس کرد که این شیخ ژولیده، بسیار محققانه درس میگوید.
روز بعد زودتر آمد و به سخنان شیخ گوش داد و بر اعتقاد روز پیشش افزوده شد . این عمل چند روز تکرار گردید و برای سید حسین یقین حاصل شد که این شیخ از خودش فاضلتر است و اگر شاگردان خود نیز در درس شیخ شرکت کنند بیشتر بهره میبرند، اینجا بود که خود را در میان دو راهی کبر و تواضع دید و سر انجام بر کبر پیروز شد.
فردا که شاگردانش اجتماع کردند، خطاب به آنها گفت: دوستان! امروز میخواهم مطلب تازهای به شما بگویم. این شیخ که در آن گوشه مسجد با چند شاگرد نشسته، برای تدریس از من شایستهتر است و خود من هم از او استفاده میکنم ، از این پس همه با هم پای درس او حاضر میشویم. از آن روز، همه در جلسه درس آن شیخ ژولیده، که کسی جز مرحوم شیخ مرتضی انصاری (قدس سره) نبود، شرکت نمودند و از آن پس، افتخار شاگردی آن استاد بزرگ فقه آل محمد نصیبشان شد.
📚 عدل الهي شهيد مطهری، ص 330.
🆔https://eitaa.com/moflehoon
#داستانڪ
🟨 داستانی عجیب از شفای بیماری علامه عسگری
به گزارش خبرگزاری حوزه، در جلد اول کتاب معادشناسی علامه حسینی طهرانی (ره) به ماجرای بیماری علامه عسکری (ره) در کودکی اشاره شده که به جهت ترغیب همکارمحترم به توسل به آن امام همام علیه السلام درذیل آورده میشود
در این کتاب آمده است:
حضرت علامه می فرمودند: در ایامی که در سامرا بودم به مرض حصبه مبتلا شدم و هرچه در آنجا معالجه نمودم مفید واقع نشد.
مادرم با برادرانم مرا از سامرّه به کاظمین برای معالجه آوردند و در آنجا نزدیک صحن مطهر یک اتاق در مسافرخانه تهیه و در آنجا به معالجه من پرداختند.
🔻این معالجات مؤثر واقع نشد و من بیهوش افتاده بودم. وقتی از معالجه اطبای کاظمین مأیوس شدند، یک روز به بغداد رفته و یک طبیب را برای من به کاظمین آوردند.
🔻همین که نزدیک بستر من آمد و می خواست مشغول معاینه شود من در اتاق احساس سنگینی کردم و بی اختیار چشمم را باز کردم، دیدم خوکی بر سر من آمده است.
بی اختیار آب دهان خود را به صورتش پرتاب کردم.
گفت: چه می کنی؟ چه می کنی؟ من دکترم من دکترم!
🔻نسخه ای را تهیه کرد که ابدا مؤثر واقع نشد و من لحظات آخر عمرم را سپری می کردم.
🔻تا اینکه دیدم حضرت عزرائیل وارد شد. با لباس سفید و بسیار زیبا و خوشرو و خوش منظره و خوش قیافه.
پس از آن پنج تن علیهم السلام حضرت رسول اکرم (ص) و حضرت امیرالمؤمنین(ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) و حضرت امام حسن و حضرت امام حسین علیهم السلام به ترتیب وارد شدند و همه نشستند و به من تسکین دادند و من مشغول صحبت کردن با آنها شدم و آنها نیز مشغول گفتگو با هم بودند.
🔻در این حال که من به صورت ظاهرا بیهوش افتاده بودم، دیدم مادرم پریشان شده و از پله های مسافرخانه بالای بام بالا رفته و رو به گنبد حضرت موسی بن جعفر کرده و عرض کرد:
یا موسی بن جعفر من به خاطر شما بچه ام را اینجا آوردم. شما راضی هستید بچه ام را اینجا دفن کنند و من تنها برگردم؟
🔻حاشا و کلا (البته این مناظر را ایشان با چشم دل و ملکوتی می دیدند نه با چشم سر. آنها به هم بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال است.)
همین که مادرم با حضرت موسی بن جعفر مشغول تکلم بود دیدم آن حضرت به اتاق ما تشریف آوردند و به رسول خدا عرض کردند: خواهش می کنم تقاضای مادر این سید را بپذیرید.
🔻حضرت رسول الله رو کردند به جناب عزرائیل و فرمودند برو تا زمانی که خداوند مقرر فرماید.
خداوند به واسطه توسل مادرش عمر او را تمدید کرده است ما هم می رویم ان شاءالله برای موقع دیگر.
مادرم از پله ها پایین آمد و من نشستم و آنقدر از دست مادرم عصبانی بودم که حد نداشت و به مادرم گفتم: چرا این کار را کردی!؟
من داشتم با پیامبر، امیرالمؤمنین و حضرت فاطمه و حسنین علیهم السلام می رفتم و تو آمدی جلوی ما را گرفتی نگذاشتی حرکت کنیم.
🆔https://eitaa.com/moflehoon