سلام آرزوی ِ همیشه زنده ی من !
هِجرِ رویِ ماهِ تو آتش به دامانم زده. یادش بخیر، روزهایی که بعد از نماز ظهر در مسجد دانشگاه می نشستیم و با هم جز یک قران را حفظ می کردیم.چشمانِ پرفروغت را می بستی و برایم قران می خواندی.
"چه خوش است صوت قران زِ تو دلربا شنیدن
به رخت نظاره کردن، سخن خدا شنیدن".
آرزو جانم، نمی دانستم روزی می آید که دیدنِ دوباره ی ِ چهره یِ همیشه شاداب و خندانت،آرزویِ از دست رفته ی من می شود.
تو از همان ابتدا گلچین شده بودی.یادم می آید روزی که آمدی و گفتی، مردی به خواستگاریت آمده که تعهّد شهادت به حزب الله دارد و تو چه راحت این زندگی پر مخاطره را پذیرفتی.
روزی که برای اولین بار به بیروت رفتی تماس گرفتی و گفتی :" اصلا احساس غربت و دل تنگی ندارم. از امروز منم یک نیروی حزب الله هستم."
چندی پیش به تو گفتم شرایط لبنان خطرناک شده با بچّه هایت برگرد ایران.
خیلی صمیمانه گفتی:" تویِ این شرایط همسرم را تنها نمی گذارم.خیالت راحت من لیاقت ِ شهادت را ندارم."
تو اجر ِ زندگیِ پر مخاطره در کنارِ یک رزمنده و مجاهد را گرفتی.شهادتت مبارک.
"آتشِ افسرده ام کز کاروان جا مانده ام
همرهان رفتند و خاکستر نشینم کرده اند."
زهرا بینازاده
# رفیق شهیدم
#می خوام آسمونو روایت کنم.