🌙پیامبراکرم(ص) فرمودند:
🌸🍃در تقرّبِ عبد به خداوند متعال، هیچ امری را با فضیلت تر از (نمازشب) و راز و نیاز در دل شب نمی شناسم.
🔖 کتاب التهجد_ص298
@mohabbatkhoda
💢موضوع : گرفتاری ها چه پیامی برای ما دارند؟
#نهج_البلاغه
🔆وَ لکِنَّ اللّهَ یَخْتَبِرُ عِبَادَهُ بِأَنْوَاعِ الشَّدَائِدِ، وَ یَتَعَبَّدُهُمْ بِأَنْوَاعِ الْمَجَاهِدِ، وَ یَبْتَلِیهِمْ بِضُرُوبِ الْمَکَارِهِ، إِخْرَاجاً لِلتَّکَبُّرِ مِنْ قُلُوبِهِمْ، وَ إِسْکَاناً لِلتَّذَلُّلِ فِی نُفُوسِهِمْ، وَ لِیَجْعَلَ ذلِکَ أَبْوَاباً فُتُحاً إِلَى فَضْلِهِ، وَ أَسْبَاباً ذُلُلاً لِعَفْوِهِ.
💠خداوند بندگان خود را با انواع سختیها میآزماید و با مشکلات زیاد به عبادت میخواند و به اقسام گرفتاریها مبتلا میکند تا کبر و خودپسندی را از دلهایشان خارج کند و به جای آن فروتنی آورد، و درهای فضل و رحمتش را بر رویشان بگشاید و وسائل عفو و بخشش را به آسانی در اختیارشان گذارد
📚 #خطبه192
🌻🌾🌻🌾🌻
..............🌹یا ؏ــلے🌹 ............
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏔 مکتب حاج قاسم نماد عقلانیت یک انسان مومن هست...
❇️ استاد پناهیان در گفتگو با سایت رهبر انقلاب
🌷 @mohabbatkhoda
#قسمت ۳۸۰
حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!« سپس چشمانش در گرداب غم غرق شد و با
لحنی لبریز تأسف ادامه داد: »بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه
به دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلاً انگار یه آدم
دیگه شده بود! یکسره به شیعهها فحش میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریه سقوط کنه! اصلا
ً نمیفهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت
سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو اسرائیل
مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟ میگفت اگه حکومت سوریه
سقوط کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت ایرانه که
حکومتش سقوط کنه و شیعه نابود بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا
هر چه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!« سپس پوزخندی زد و با تحیری که از اعتقادات پدر در ذهنش نمیگنجید، رو به من کرد: »الهه! فکر
کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلا
ّ نسل شیعه از بین بره!
اونوقت به این تروریستهایی که به دستور آمریکا و اسرائیل دارن تو سوریه گله گله
آدم میکشن، میگه برادر مجاهد!!!!« و برای من که هر روز شاهد توهین پدر و نوریه
به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم،
دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که
چهارچوب بدنم برای زندگی و شوهر شیعه ام میلرزید. دیگر گوشم به گلایه های
عبدالله نبود و نه تنها قلب خودم که تمام وجود دخترم از وحشت عفریته ای که در
خانهمان لانه کرده بود، میلرزید که سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای
برادرم به زبان آوردم: »عبدالله! من خیلی میترسم، من از نوریه خیلی میترسم!
میترسم یه روز بفهمه مجید شیعه اس، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟« و حالا
نوبت عبدالله بود که در پاسخ دلشوره های افتاده به جانم، همان حرفهای مجید
را بزند: »الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه موندی؟ چرا انقدر خودت و
مجید رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش نیاره، ولی مطمئن باش که
خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره تحمل میکنه! خودت هم که داری
@mohabbatkhoda
#قسمت 381
بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه اسیر کردی؟« که سرم را
پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان غمگینم تا میزدم، زیر
لب پاسخ دادم: »عبدالله! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! بخدا دلم نمیاد یه
روز از اون خونه جدا شم! هر جای اون خونه رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم...«
و من دیگر نه تنها به خاطر خاطرات مادرم که نمیخواستم خانه و زندگی
خانوادگی مان را دو دسته به نوریه تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم و قاطعانه ادامه
دادم: »نوریه از خدا میخواد که منم از اونجا برم تا برای خودش پادشاهی کنه! اگه منم بذارم برم، دیگه هیچ مزاحمی سر
ِ راهش نیس...« که عبدالله به میان حرفم آمد
و هشدار داد: »اشتباه میکنی الهه! تو فقط داری خودت رو عذاب میدی! اگه
نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!« سپس
اتومبیل را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون میآمد، سری جنباند
و با لحنی افسرده ادامه داد: »اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز
همهمون دور هم جمع میشدیم. نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و
من اصلا
ً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلا
ً یادی از ما
نمیکنه. اینم از حال و روز تو!« و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق
جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خا ک نسبتاکم
شده و دانه ِ های درشت رگبار باران، شیشه ماشین را حسابی گل کرده بود و من که
دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا میکردم زودتر به
خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به
صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: »عبدالله! من این همه راه
رو تا مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!« و او آنقدر از
بازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد و خشکش آب پا کی را روی دستم ریخت:
»الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمیشدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا
کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر
کاری کنیم، هیچ فایدهای نداره! بابا حاضره همه زندگیاش رو بده، ولی نوریه رو از
@mohabbatkhoda
#قسمت 382
دست نده! پس تو هم بیخودی خودت رو اذیت نکن!« و بعد مثل اینکه چیزی به
خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت: »راستی الهه! یه چیزی برات
گرفته بودم و میخواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم
تو داشبورد.« از اینکه برادرم برایم هدیهای خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و در
ِ داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل
چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و
داخل پا کت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خندهای که صورتش را پر کرده بود، ادامه داد: »مجید گفت بچه تون دختره، خُب منم که
چیزی به عقلم نمیرسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!« با نگاه خواهرانه ام از
محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت: »الهه
جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام برسون!« و با خداحافظی پر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد و من
خسته از تلاش بیهودهای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، به
خانه رفتم.
ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای
مشکی اش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمه ای رنگش بر اثر
بارش باران و خا ک پیچیده در هوا، از لکه ِ های گل پُر شده بود و با همه خستگی،
باز به رویم میخندید. پا کت میوههای تازه و هوس انگیز ی را که خریده بود، کنار
آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه
متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر
پا کتهای میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از
لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش
قطرات باران را از روی گلبرگهای سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان
منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم:
»تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟« از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای
@mohabbatkhoda
منتظر واقعے جمعھ که میشه..
یه نگاه به هفته ای که گذروند میڪنه؛
ببینه کدوم کارش به امام زمانش
نزدیکش کرده..؟
کدوم کارش امامزمانش رو رنجونده!
میشینه حسابُ کتاب میکنه
استغفار میکنه بخاطر رنجشها و
طلب توفیق مضاعف میکنه برایِ
نزدیڪ شدن ها..
🌹یهمنتظرواقعےباشیم...!
#سلام_امام_زمانم