eitaa logo
محبت خدا
306 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
امام صادق(علیہ السلام) فرمودند:↓ ✨ایمان خودرا قبل از ظهور تڪمیل ڪنید چون درلحظاتـــ ظهور ایمان ها بہ سختے مورد و ابتلا قرارمےگیرند••🍂 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌@mohabbatkhoda
✍ اگر دنیا، آرزو کردن بلد بود؛ حال و روزِ امروزش، این نبود .... دنیای بی امام؛ خانه‌ی بی صاحب یا مدرسه‌ای بی‌معلّم است که هرچه قدمتش بیشتر می‌شود، بی‌ثمر بودنش را بیشتر داد می‌زند! ما برای به تو، داریم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مراقبات ماه رجب جلسه سوم قسمت۱.mp3
9.57M
🔻 🕊🕊 🔰جلسه سوم ✅قسمت اول 🎙مصطفی امینی خواه🎙
مراقبات ماه رجب جلسه سوم قسمت۲.mp3
10.48M
🔻 🕊🕊 🔰جلسه سوم ✅قسمت دوم 🎙مصطفی امینی خواه🎙
هدایت شده از حریم عشق🏠
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌝← زن ها یک قدرت‌ها و ویژگی‌هایی دارن؛ که حتی بعضی خانم ها هم از اون بی‌خبرن...🤦🏻‍♀ 💕 @hareemeeshgh97 حریم عشق
🚨مطلب مهم و حرف قطعی لحظاتی قبل در اینستاگرام سایت درباره 👈شرط جمهوری اسلامی، لغو کامل همه تحریمها و انجام راستی‌آزمایی است🔺 ┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵۴۰ صدایی گرفته جواب داد: »این سا ک فقط چند دست لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو انبار همون خونه ای که قبلا ً زندگی میکردیم.« و حاج آقا با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: »خُب پس امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو آُوردید، تشریف ببرید اون طرف!« که همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: »آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟« و بعد با خوش زبانی رو به من و مجید کرد: »بفرمایید! بفرمایید داخل!« که بالاخره جرأت کردیم تا از میان گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی‌ریا ی صاحبخانه وارد ً ساختمان شویم. خانه‌ای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و پذیرایی نسبتا بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتیهای کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانه‌ای به این زیبایی و دل انگیزی، خبری از تجمل نبود و همه اسباب اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء الهی که روی دیوار نصب شده بودند. حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم لبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود. حاج خانم هم با خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره‌اش پرید و با نگرانی سؤال کرد: »دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟« سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: »چیه مادر جون؟ چرا @mohabbatkhoda
۵۴۱ گریه میکنی؟« حالا دختر جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: »چیزی نیس، حالم خوبه.« ولی حاج خانم با تجربه تر از آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و چشمان گود افتاده ام، فریب این پاسخ ساده را بخورد که باز اصرار کرد: »دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم!« و آنچنان مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان گریه نشانش دادم: »یه هفته پیش بچه ام از بین رفت...« و حالا برای نخستین بار بعد از ِ از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: »بچه ام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد...« دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری های بی ریا، پَر پر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی مادرم را میداد و حرارت نفس ِ هایش چقدر دل تنگ و بی‌قرارم را گرم میکرد که بی‌پروا گریه میکردم. همچنان که سرم را به قفسه سینه اش گذاشته و کودکانه گریه میکردم، گرمای نوازش دستش را پشت کمر و شانه ام احساس میکردم و صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: »قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!« و باز از همه دردهای دلم خبر نداشت که در این مدت چقدر مصیبت کشیده و چقدر نیش و کنایه شنیده‌ام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق قلب غمدیده ام گریه میکردم تا بالاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مادری مهربان برایم میتپید که پیش از صرف شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد. سر ِ سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و شربت آب لیمو، @mohabbatkhoda
۵۴۲ دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری راحت شده است که الهه اش را به دست بانویی مهربان سپرده بود تا در عوض اینهمه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب مادری کند. میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانوادهای مهربان، غذایی دلچسب و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در اختیار ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند. هر چند هنوز هم درک این پیوند پیچیده با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و باورنکردنی بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به احترام فرزند بزرگوار پیامبر^+ پاسخ استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت مادرم چنین نشد و توسلهای عاجزانه ام به همه پیشوایان تشیع بی‌پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم. حاج خانم کارش در آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم بنشیند که دید دیگر رمقی برایم نمانده و از شدت خستگی، چشمان من و مجید به خماری میرود که رو به شوهرش کرد: »آسید احمد! بچه‌ها خسته ان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن.« که پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و میخواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرین زبانی پاسخ داد: »من خودم پهن میکنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده مون نکنین!« ولی او هم رنگ و رویی بهتر از من نداشت که حاج آقا از جایش بلند شد و با محبتی خالصانه @mohabbatkhoda