<حاج اسماعیل دولابی>
↫هروقت ڪسی شما را اذیت ڪرد و یا از ڪسی ناراحت شدید، نمیخواهد به ڪسی بگویید. بلڪه #استغفارڪنید.
❌هم برای خودتان و هم برای ڪسی ڪه شمارا اذیت ڪرده است. بگو بیچاره ڪارِبدی ڪرده است. اگرفهم داشت نمیڪرد.
☝️وقتی استغفار میڪنی خداوند دوست دارد و خیلی تلافی میڪند. اگر قلبت حاضر نیست استغفار ڪند، با #زباناستغفارڪن. آن وقت یڪدفعه دلت نرم میشود.
♨️👌اگر دو سه مرتبه این ڪار را ڪردی دیگر غم نمیتواند شمارا بگیرد. چون راهش را بلد هستی.
#استغفار_امـانگاه_انساناست؛ یعنی پناهگاه. وقتی گفتی استغفرالله در پناه خدا هستی.
@mohabbatkhoda
💢سفارش مهم حجت الاسلام فاطمینیا برای روزهای آخر ماه مبارک رمضان
👈 از اولیای الهی، سینه به سینه، یک یادگاری دارم که عمل به آن برکات فراوانی دارد.
🔆 ماه مبارک رمضان، این ضیافت الهی را با یک زیارت جامعه کبیره به آخر برسانید.
🔸در اثر این عمل این ضیافت چنان رنگین خواهد شد که آثارش از عقول ما خارج است و روزی به کار خواهد آمد که آن روز هیچ چیز دیگری به کار نخواهد آمد.
#ماه_رمضان
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
@mohabbatkhoda
⭕️ ضدصهیونیسمترین مستندساز که آرزوی رهایی قدس را داشت در روز قدس از بند زمین رهایی یافت.
دیگر نداریم آن محقق و مجری دوست داشتنی را که در چشمانش عشق به مستضعفان و جهاد برای نابودی مستکبران موج بزند
.
او درباره انقلاب، مصنوعی حرف نمیزد.
طالبزاده به استاد خود شهید آوینی پیوست.
#استاد_پناهیان
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت150
دوسه روزی بود که کیارش به مسافرت رفته بود.
آرش مدام اصرار می کرد که به خانهشان بروم و بمانم. ولی از یک طرف مامان راضی نبود از طرف دیگر سعیده امده بود خانمان و ماندگار شده بود ومی گفت:
–حالا دو روزم به خاطر من نرو اونجا.
بالاخره آرش به مادر زنگ زد و نمی دانم چه طور توانست راضیاش کند.
آن روز دانشگاه نداشتیم. آرش گفت میآید دنبالم. و فردا از خانه خودشان به دانشگاه میرویم.
از کمد اتاقم ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم را داخلش گذاشتم. همینطور جزوهها و کتابهای دانشگاه را.
سعیده که آماده میشد که برود، نگاهی به ساکم کردو گفت:
–مگه داری میری مسافرت؟
ــ خب وسایل هام زیاده چیکار کنم.
به شوخی به اسرا گفت:
– فکر کنم این راحیل بیشتر از یکی دوشب می خواد بمونه ها، بیا ببین چه ساکی جمع کرده. خاله رو گذاشته سر کار.
اسرا نیم نگاهی به من انداخت و از روی تخت بلند شد و شروع کرد به برس کشیدن موهایش کرد و گفت:
–والا با این جاری که این داره، به نظرم تا بردار شوهرش بیاد بمونه اونجا بهتره...
اخمی به اسرا کردم و کشیده گفتم:
– اسرا...
جلوی آینه ایستادم.
موهایم را که سعیده به صورت تیغ ماهی بافته بود مرتب کردم.
بابلیس را برداشتم و دو حلقهی جلوی موهایم را که کمی کوتاهتر از پشت بود را فر کردم.
سعیده نگاهی به فر موهایم انداخت و گفت:
–راحیل از وقتی داستان پانتهآ و کورش
کبیرو خوندم. همش فکر میکنم حتما اونم مثل تو اینقدر قشنگ بوده.
از حرفش پقی زدم زیره خنده و گفتم:
–بس کن سعیده.
اسرا نگاه عاقل اندر سفیهی به سعیده انداخت و گفت:
–این که خواهر من تو زیبایی شبیه پانته آ هست که درست، ولی خدا نکنه عاقبتش مثل اون باشه.
سعیده خندیدو گفت:
عاقبتش رو نگفتم، زیباییش رو گفتم. البته اونم یه جورایی همه میخواستن از شوهرش دورش کنند که موفقم شدند.
–ول کن سعیده، آخه این چه تشبیه کردنیه، آدم تنش میلرزه.
اسرا گفت:
–حالا چرا تنت میلرزه راحیل؟
–آخه آخرش خودکشی میکنه.
اسرا هینی کشیدو گفت:
–عه، اینو نمیدونستم. این همه خوشگلی رو کرد زیر خاک؟ من هیچ وقت اینایی که خودکشی میکنند رو نتونستم درک کنم.
سعیده آهی کشیدوگفت:
–دیگه بدبختا ببین به کجا میرسن. البته بعضیهاشونم مشکل دارنا، بعد انگشت سبابهاش رو برعکس عقربههای ساعت کنار گوشش چرخاند.
اسرا موهایش را با کلیپس بالا بست و با خنده گفت:
– البته خواهر خوشگل من عاقلتر از این حرف هاست.
ــ عاقل بود...الان دیگه آرش خان نذاشته عقلی تو کله اش بمونه.
با صدای زنگ آیفن هراسان به طرف در اتاق رفتم.
سعیده خنده ای کردورو به اسراگفت:
–می بینی؟ این همون راحیله که قبلا اهمیتی نمی داد کی در زد، کی پشت درموند، کی آمد ، کی رفت...
بی توجه به حرفش داخل سالن رفتم و دکمه ی آیفن را زدم و از همانجا با صدای بلند گفتم:
–بچهها آرش داره میاد بالا.
سعیده گفت:
–میاد بالا چیکار؟ برو دیگه.
ــ کوفت، می خواد بیاد هم مامان رو ببینه هم وسایلم رو ببره، سنگینه.
سعیده وارد سالن شد. همانطور که شالش را مرتب می کرد گفت:
– چه دوماد چای شیرینی، الان داره خودش رو واسه مادر زنش لوس می کنه؟
مادر خندید و گفت:
–قربون او زبون بامزت برم، خاله جان.
سعیده خوشحال از حرف مادر، خودش را به او چسباند.
صورتم را برای سعیده مچاله کردم و در را باز کردم.. با یک دسته گل مریم که با روبان پهن توری بلندقرمزرنگ بسته شده بودروبرو شدم. ذوق زده به گل ها نگاه می کردم که آرش سرش را از پشت گل ها بیرون آوردو پرسید:
–نمی خوای بگیریش؟
گلها را گرفتم و باهمان هیجان گفتم:
–وای آرش ممنون. چقدر قشنگن.
بعد گلها را جلوی بینیام گرفتم و ریه هایم را از بوی مست کنندهشان پر کردم.
وارد که شد یک جعبه شیرینی هم دستش بود. سوالی نگاهش کردم.
–شیرینی خبری خوبیه که میخوام بهت بگم.
–چی؟
–حالا بعدا.
آرش بعد از احوالپرسی با مامان و دخترا رفت و روی مبل نشست.
من به آشپزخانه رفتم تا گلدانی برای گلهاپیدا کنم. دختر ها با دیدن گلها در گوش همدیگر پچ پچ می کردند و لبخند ملیح می زدند.
جعبهی شیرینی را باز کردم و از همه پذیرایی کردم.
کنار آرش نشستم و با اصرار دلیل خریدن شیرینی را پرسیدم.
با خوشحالی نگاهم کردو گفت:
–اگه بگم باورت نمیشه.
–بگو دیگه، جون به لبم کردی.
–کیارش موافقت کرد که مهمونی نگیره.
گفت فقط به دوستهای خودم توی رستوران یه شام میدم.
ذوق زده پرسیدم:
– راست میگی آرش؟ آخه چطوری کوتاه امد؟
آرش بادی به غبغبش انداخت و گفت:
–این هنر منه دیگه.
–ممنونم آرش، میدونم که خیلی خودت رو کوچیک کردی تا راضیش کنی.
دستم را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. دخترها در اتاق بودند. مادر هم در آشپزخانه مشغول بود.
فوری دستم را بوسید و گفت:
–راحیل من هر کاری برای خوشحالی تو میکنم.
دوباره از حرفهایش بال درآوردم، پرواز کردم و روی پشت بام خانهی دلش نشستم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت151
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. گلها رو به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم، آرش نیم نگاهی به من انداخت وگفت:
– چرا با خودت آوردیشون؟
دوباره بو کشیدم و گفتم:
– چون قشنگن، چون تو برام خریدی...می ترسم تا برگردم عمرشون تموم شده باشه و نتونم سیر نگاهشون کنم. می خوام جلوی چشمم باشن. میزارم تو اتاقت.
لبخندی زدو گفت:
– اتاقم که فعلا اشغاله.
اخمی کردم و گفتم:
– پس ما کجا میریم؟
ــ اتاق مامان.
می دونستم که مژگان اتاق آرش رو اشغال کرده ودلم نمی خواست به اتاق مادر آرش بروم. پرسیدم:
–پس این چند شب کجا خوابیدی؟
ــ توی سالن.
اصلا دلم نمی خواست مژگان در اتاق آرش بماند. باید کاری می کردم..."باید فکر کرد"
چند دقیقه به سکوت گذشت و من در افکار خودم غرق بودم. در ذهنم چند راه را حلاجی می کردم تا ببینم کدام بهتر به نتیجه می رسد.
آرش سکوت را شکست و گفت:
–ناراحت شدی؟
بالاخره یکی از راهها را انتخاب کردم و گفتم:
–آرش.
ــ جانم.
ــ میشه یه خواهشی ازت کنم؟
ــ تو جون بخواه، قربونت برم.
ــ من رو برگردون خونمون.
ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت. ماشین ها با صدای ممتد وگوش خراش بو قهایشان از کنارمان گذشتند. با ترس به آرش نگاه کردم. ماشین را کنار زدوبا چشم های گرد شده و دهان باز گفت:
–چرا؟
ــ من نمی تونم توی اتاق مامانت باشم، سختمه، اصلا راحت نیستم.
با تعجب گفت:
–چرا؟ اونجا هم قشنگ تره هم بزرگتره.
ــ می دونم.
موشکافانه نگاهم کردو گفت:
–پس موضوع چیه؟
دوباره سکوت کردم. باید حرفی می زدم که نه سیخ بسوزد، نه کباب...بنابراین گفتم:
– معذبم، بعدشم دلم میخواد توی اتاق همسرم بخوابم. روی تختش، روی بالشتش، برای مژگان چه فرقی می کنه، خب بره اون یکی اتاق، ولی برای من خیلی فرق میکنه.
سرش را به صندلی ماشین تکیه دادو گفت:
–پس باید خودت بهش بگی...یه جوری بگو ناراحت نشه.
با عصبانیت گفتم:
– فکر نمی کنی زیادی داری ملاحظه اش رو می کنی؟
ــ آخه اون حاملس، خونه ی ما مهمونه، کیارش اونو به من...
حرفش رو بریدم و گفتم:
– من رو ببر خونمون...
به رو به رو چشم دوخت و گفت:
–باشه خودم بهش می گم.
ماشین رو روشن کردو گفت:
–فکر می کردم بیشتر از این ها گذشت داشته باشی...
حرفش عصبیم کردو گفتم:
–موضوع گذشت نیست، موضوع اینه که کار اشتباه، اشتباهه...
بعد از چند لحظه سکوت آرام گفت:
–راحیل جان، من می دونم اون کارهاش، رفتاهاش اصلا درست نیست. اون خودشم می دونه...ولی الان وقتش نیست که بهش بگم...
بعد آب دهانش را قورت داد.
–یه چیزی بهت بگم، بین خودمون میمونه؟
با سر تایید کردم.
ــ اون الان منتظره من یا تو حرفی بهش بزنیم قهر کنه بره، بعد به کیارش بگه دیدی داداشت از وقتی زن گرفته چقدر عوض شده، صدتا هم بزاره روش تحویل کیارش بده وتو رو مقصر رفتارهای من جلوه بده.
کیارشم بیاد بگه نتونستی یه هفته دندون رو جیگر بزاری و مواظب زن و بچه ی من باشی و اونوقت با تو هم دشمن تر بشه. اینجوری من خیلی شرمنده داداشم میشم،
کیارش برام خیلی مهمه، وقتی ازم چیزی می خواد هر طور شده باید انجامش بدم. بعد از فوت بابا، کیارش خیلی کمکم کردو پشتم بود، تنها جایی که مخالفت کردازدواجم بود، که اونم کوتاه آمد که این برام خیلی ارزش داره.
ما خانواده کوچیکی هستیم، به جز کیارش که پشتیبانمه کسی رو ندارم. نزار بینمون شکرآب بشه. نمی خوام بهانه دستشون بدم تا عروسی کنیم و بریم سر خونه زندگیمون، اونوقت دیگه خیالم راحت میشه.
ببین حتی اون مهمونی که براش مهم بود رو به خاطر من کنسل کرد.
اولش از حرف هایش ناراحت شدم. یعنی برادرش از من هم برایش مهم تراست ولی وقتی حرف هایش را سبک سنگین کردم و خوب بهشان فکر کردم، دیدم اگر حسادت و احساساتم را کنار بگذارم و منطقی فکر کنم، آرش درست میگوید. بخصوص که خودش هم کارهای مژگان را تایید نمیکرد.درسته که من نامزدش هستم، ولی خانواده هم خیلی مهم هستند، وآرش میخواهد با سیاست خودش بین این دوتا را مدیریت کند و مثل آدم های ناپخته عشقش را نمیگیرد بقیه را رها کند
او هنوز هم می ترسد که اتفاقی بیفتد و ما نتوانیم با هم عقد کنیم.
–پیاده شو. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم رسیدیم. یعنی اینقدر غرق فکر بودم متوجه نشدم؟
پیاده شدم، آرش از صندلی عقب ساکم رو برداشت و دستم رو گرفت.
–با همه ی حرفهایی که زدم، اگر تو بخوای حاضرم برم با مژگان حرف بزنم، با این که می دونم عواقب خوبی نخواهد داشت.
سرم پایین بود.
وارد آسانسور شدیم، با انگشت سبابه ی خم شده اش چانه ام را بالا داد.
–نگام کن!
عاشق این تکه کلامش بودم. نگاهش کردم و آرامش و محبتی که در چشم هایش بود باعث شد تمام ناراحتیهایم فراموش شود. لبخندی زدم و گفتم:
–میریم اتاق مامانت
چشم هایش خندیدند. سرش را به طرفم خم کردولبهاش را نزدیک صورتم آورد، همان لحظه در آسانسور باز شد. سرش را عقب کشید و گفت:
– ممنونم راحیل...
✍#بهقلملیلافتحی پور
#سلام_امام_زمانم
ما زمزمه حضور را میفهميم
معنای زلال نور را میفهميم
از بس که به داغ انتظارت مانديم
ای باوردل! ظهور را میفهميم
@mohabbatkhoda