eitaa logo
محبت خدا
308 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅ 💌 💢علت تاخیر ظهور امام زمان ❎میلیون‌ها آدم خوب که فایده چندانی ندارند، 💎 کدام ←تقوا→ ما را به ظهور نزدیک می‌کند؟↓ فقط نماز اول وقت و کارهای خوب فردی❓ 💢 اگر میلیون‌ها نفر از اینگونه افراد خوب در کنار هم زندگی کنند، تا وقتی در زندگی دسته‌جمعیِ خوب ناتوان باشند، تقوایشان رشد نیافته است❌ 👈 و برای تعجیل در ظهور، فایدۀ چندانی ندارند❗️ ✅ اوج تقوا و اصل تقوا آن است که در جریان یک زندگی جمعی و کار تشکیلاتی خود را نشان بدهد.💯👌 https://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
16.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 چیزی شبیه «سلام فرمانده» به سبک آفریقایی!! عشق و محبت سیاه‌پوستان استعمارزده به حضرت مهدی (عج) ""احتمالا نیجریه"" 🎯 | این‌جا همان سرزمینی است که به گفته گزارش‌گر بی‌بی‌سی، سی سال پیش حتی یک شیعه در آن نبود!
🍃 امام هادی علیه السلام: آن‌که از خودش راضی شود، ناراضیان از او زیاد می‌شود. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @mohabbatkhoda ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
🔹امام صادق علیه السلام فرمودند : 🔸هرکس یک چهارم شب را به نماز بایستد، در صف اول رستگاران قرار خواهد گرفت تا از صراط مانند تندبادی بگذرد و بدون حسابرسی داخل بهشت گردد. 📚ثواب الاعمال و عقاب الاعمال،باب ثواب شب زنده داری،ح1 📌چه پاداشی از این بهتر که بدون حساب و کتاب انسان از پل صراط بگذرد؟ @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*آرش* وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعجب زده کرد. مادر با چشم گریان تکه های شکسته‌ی ظرفی را جمع می کرد. یکی از صندلیهای میز ناهار خوری هم روی زمین افتاده بود و تکه‌ای از دسته‌اش شکسته بود. هنوز وسایل پذیرایی روی صندلی ها بودند. فنجان ها و پیش دستی‌هایی که داخل بعضیهایشان میوه و بعضیها آشغال میوه بود. من وراحیل هاج و واج خانه را و مادر را از نظر گذراندیم. کمک مادر رفتم و پرسیدم: –چی شده مامان؟ مادر نگاه معنی داری به راحیل که هنوز همان جا جلوی در خشکش زده بود انداخت. راحیل معنی نگاه مادر را فهمید و با تردید گفت: –آرش جان من میرم توی اتاق لباسم رو عوض کنم. با حرکت سر، کارش را تایید کردم. مادر که می داند من آخرش همه چیز را به نامزدم می‌گویم، چرا اینطور برخورد می کند. فعلا باید ملاحظه‌ی حال خرابش را کنم. با این که از رفتارش ناراحت شدم، ولی حرفی نزدم و نگاهم را از رفتن راحیل گرفتم و به مادر دادم. مادر تکه های بزرگ شیشه را در سطل زباله خالی کرد و اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید وآرام گفت: –هیچی مادر، کیارش و مژگان دعواشون شد، یه کم بحث کردند و مژگان آماده شدو کیفش رو برداشت که قهر کنه بره، کیارشم مثلا می خواست جلوش رو بگیره، کیفش رو گرفت پرت کرد خورد به گلدون روی اپن و گلدون هزار تیکه شد. –دعوا واسه چی؟ چه می دونم، بعد از اینکه عموت اینا رفتند، مژگان گوشی کیارش رو گرفت تا عکس های مسافرتش رو ببینه، که البته کیارشم نمیداد به زور مژگان داد. حالا دیگه نمی دونم عکس چی بود، کجا بود، که مژگان باز خواستش کردو کم‌کم صداشون بالا رفت و دعواشون شد. –پس الان کجا هستند؟ –مژگان با عصبانیت از در بیرون رفت و کیارشم دنبالش. توی فکر بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌اش انداختم و رو به مادر گفتم: –کیارشه. –جانم داداش؟ بدونِ این که سلام کند، همانطور که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند و آرام تر حرف بزند گفت: بامژگان دعوامون شده، توی محوطه‌ی برج نشسته و نمیاد بالا، بیا ببرش امشب خونتون بمونه تا فردا آرومتر بشه باهاش حرف بزنم. –خب داداشِ من، یه کم بهش اصرارکنی میاد. با مهربونی و... نگذاشت حرفم را تمام کنم. –اصرارکردم نیومد. اگه حامله نبود می رفتم گوشش رو می‌گرفتم و بازور میاوردمش بالا. به خاطر اون بچه می ترسم. نشسته اونجا، اونم این وقت شب می خواد آبروی من رو جلوی درو همسایه ببره. –باشه، الان میام دنبالش. بعد از این که تماس را قطع کردم یاد راحیل افتادم، به بیچاره گفته بودم امشب دیگه مهمان نداریم. نمی‌دانم این زن و شوهر چه مشکلی دارند، از وقتی من نامزد کردم مدام واسه هم دیگه تو قیافه اند، اینم از امشب. بعد از این که به مادر حرفهای کیارش را تعریف کردم، به طرفِ اتاقم رفتم. راحیل لباسش را عوض کرده بود و مظلوم نشسته بود روی تخت. تا من را دید بلند شدو نگران نگاهم کرد. چشم هایش پر از سوال بود. ولی حرفی نمیزد. حتما به خاطر نگاه مادر دلش نمی خواست دخالت کند. نشستم روی تخت و برایش همه چیز را تعریف کردم و آخرش هم گفتم که باید بروم. غمگین نگاهم کردو حرفی نزد. –ببخش راحیل. –این چه حرفیه پیش میاد دیگه، عذر خواهی نیاز نیست. حتی نتوانستم دلیل عذر خواهی‌ام را بگویم. از این که مادر او را محرم نمی‌دانست و جلویش حرفی نزد خجالت کشیدم. از اتاق بیرون آمدم . او هم همراهم آمد و گفت: –تا تو بیای منم به مامان کمک می کنم که سالن رو مرتب کنیم. با قدر دانی نگاهش کردم و راه افتادم. وقتی به محوطه‌ی برج رسیدم، مژگان نبود. کمی چرخیدم و گوشه کنار را نگاهی انداختم. پیدایش نکردم. گوشی‌ام را برداشتم تا از کیارش بپرسم ببینم به خانه‌شان رفته‌است. ولی بعد فکر کردم اگر نرفته باشد، دوباره یک شر دیگر درست میشه. تصمیم گرفتم به خود مژگان زنگ بزنم. –الو مژگان، کجایی؟ مکثی کردو گفت: –کنار خیابون. –کدوم خیابون؟ من الان جلوی خونتونم، –همون خیابون نزدیک خونمون، تو امدی چیکار؟ –این وقت شب کنار خیابون؟ بیا طرف خونتون میام بهت میرسم. –می خوام برم خونه دوستم، نمی خواد تو بیای؟ پوفی کردم و دیگر توضیحی ندادم، فقط گفتم: –صبر کن من می رسونمت. شنیدم که داشت مخالفت می کرد ولی من گوشی را قطع کردم و فوری به سمت ماشینم رفتم. وقتی پیدایش کردم دیدم کنار خیابون ایستاده و دوتا ماشین مدام برایش بوق می زنند، با دیدن این صحنه فوری از ماشین پیاده شدم و هر چه قدرت داشتم توی صدایم ریختم و صدایش کردم. آنقدر دلم می خواست شرایطش را داشت و می‌توانستم یک کشیده بخوابانم توی گوشش... شوک زده نگاهم کرد و نمی دانم چه در صورتم دید که تقریبا به طرفم دوید. –سلام، حالت خوبه آرش؟ –نصف شبی کنار خیابون ایستادی، "اشاره به شکمش کردم،" اونم با این وضع، ملت برات بوق میزنن می خوای حالم خوب باشه؟ ✍ ...
سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم هایم در هم بود، رانندگی می کردم بدون این که نگاهم را از روبرو بگیرم گفتم: –چرا دعواتون شد؟ نگاهش را به دستهایش داد. –هیچی. –توی گوشیش چه عکسی دیدی که قاطی کردی؟ باتعجب نگاهم کرد و گفت: –خودت که همه چی رو می دونی. –مامان فقط گفت یه چیزی توی گوشیش دیدی. با استرس پرسید: –جلوی راحیل گفت؟ –نه، راحیل توی اتاق بود. بعدشم وقتی می خوای کسی نفهمه، خب صبرکن برو خونه خودت دعوا راه بنداز. عصبانی شدو با اخم نگاهم کردو گفت: –وقتی نمی دونی چی شده لطفا نگو باید چیکار می کردم. –خب بگو بدونم، چی شده. –اخمات رو باز کن تا بگم. –از تعجب ابروهایم بالا رفت. فکر می کردم کم‌کم عصبانی تر بشود ولی ناگهان رنگ عوض کردو مهربان شد. –باشه بگو. –چندتا عکس به عمو نشون داد از همون دستگاهی که قرار بود از ترکیه بخره، " از این که چطوری معامله کردن و چطوری می خوان دستگاه رو بیارن ایران می گفت، که گوشیش رو گذاشت روی میز منم برداشتم تا عکس هاش رو ببینم. فوری ازم گرفت و گفت حالا تو بعدا ببین الان می خوام به عمو نشون بدم. تابلو بود داره یه چیزی رو پنهون می کنه. بعد از این که عمو اینا رفتند حالا بماند که گوشی رو چطوری ازش گرفتم، قبل از این که بهم بده چند تا عکس رو یواشکی پاک کردو گوشیش رو بهم داد. شروع کردم به نگاه کردن عکسها، احساس کردم استرس داره و زودتر می خواد گوشی رو ازم بگیره. آخرین عکس رو هم نگاه کردم، تا خواستم گوشی رو بهش بدم دیدم یه پیام تشکر که چندتا قلبم کنارش بود روی نوار گوشیش ظاهر شد. خب منم کنجکاو شدم، مردا که از این کارها نمی کنن واسه دوستشون قلب بفرستند، بازش کردم دیدم همون زنه که قبلا باهم چتشون رو دیده بودم بود. –خب واسه چی تشکر کرده بود؟ –توی صفحه اش چند تا عکس از همون دستگاه و این چیزا بود که کیارش براش فرستاده بود. –خب لابد همکارشه دیگه، واسه شرکت... –پس چرا توی یکی از عکسها کنار هم بودند و لبخند می زدند. –خب ازش می پرسیدی. –پرسیدم که اینجوری شد دیگه، اول که کلی دعوام کرد چرا فضولی کردم بعدشم گفت همکارمه وواسه شرکت لازم بود. فکر میکنه من از پشت کوه امدم. بعدشم گفت اون قلب می فرسته تقصیر من نیست. –خب دلیل چتهاشون رو هم می پرسیدی. –اونم پرسیدم، چتهای خودش رو نشون داد فقط کاری بود ولی مال اون قربون صدقه بود. یهو از تصورش خنده ام گرفت و گفتم: –ببین دیگه اون خانمه چقدر پشت کار داره که قربون صدقه ی کیارش میره. آخه کیارش چی گفته بود که قربون صدقه اش رفته؟ مژگان همونطور که حرص می خورد گفت: –چه می دونم، مثلا مرخصی ساعتی می خواست اینم براش رد کرده بود، اونم نوشته بود: مهربونتر از رییس من وجود نداره، ممنونم واسه مرخصی...بعدم کلی قلب و استیکرای مسخره فرستاده بود. –بعد کیارش چی جواب داده بود؟ –نوشته بود: خواهش می کنم. –خب دیگه، این که ناراحتی نداره. –چرا نداره آرش؟ اولا که اصلا نباید جواب بده. دوما بهش بگه که پیام نده اگر گوش نکرد شماره اش رو توی بلک لیستش قرار بده، مسائل کاری باید همون توی محیط کار باشه... –نمی دونم شایدم تو درست میگی ولی اینو مطمئنم که با این رفتارهای تو هیچی درست نمیشه، خرابترم میشه. الانم اون بهم زنگ زد که بیام دنبالت و ببرمت خونمون، پس ببین نگرانته. –اون نگران آبروشه نه من، راحیل اونجاست؟ باسرم جواب مثبت دادم. –پس من اونجا نمیام. باتعجب نگاهش کردم، –پس کجاببرمت؟ میخوای ببرمت خونه ی مامانت؟ –الان نصف شبی؟ زابه راه میشن. –خب پس آدرس دوستت رو بگو. –زنگ زدم گوشی رو برنداشت، فکر کنم خوابه. –تو که گفتی داری میری خونشون؟ –خب می خواستم تو مسیر بهش زنگ بزنم، بعد از تلفن تو بهش زنگ زدم جواب نداد. پوفی کردم و گفتم: –پس میریم خونه ی ما، –نه، اونجا نه. –نکنه می خوای شب تو ماشین بخوابی؟ –اشکالی داره؟ –برگشتم چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: –من اجازه نمیدم، اگه مشکلت راحیله اون الان خوابیده، صبحم که تو تا لنگ ظهر می خوابی، ما زودتر میریم که اصلا هم رو نبینید. «واقعا این چی فکر می کنه پیش خودش، مگه میشه راحیل خبر دار نشه» ماشین را به پارکینگ بردم. کلید ورودی را جلویش گرفتم و گفتم: –تو برو بالا، من بعدامیام. –به کی میخوای زنگ بزنی؟ بی اعتنا به حرفش، از او دور شدم و گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و شماره‌ی راحیل را گرفتم. ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ‌الشَّرَفِ‏... 🔸سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت‌ها و بزرگواری‌ها. 🔸 سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند. 📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس. @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهار چیز که انسان را در زندگی کمک میکند ‼️ شرح حدیثی زیبا از آقا جوادالائــمه علیه السلام که میفرمایند: چهار ویژگی است که شخص را بر کار، ‌ کمک می کند؛ تندرستی، بی نیازی، دانش و توفیق 🎙دکتررفیعی 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 @mohabbatkhoda