eitaa logo
محبت خدا
307 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از آن موارد نسبت به مردی است که ریش خود را از یک قبضه بلندتر می گذارد و دیگر در موردی است که مردی کسب و کار مثبت را کنار بگذارد و به فکر یاری کردن و بخت و شانس و به دست آوردن گنج و مال بادآورده باشد، یا مردی که منزل وسیع اهدایی امام را نپذیرد و به خانه خرابه و تنگ خود قناعت کند مثلاً به خاطر این که آنجا را پدرش ساخته است. اینها و موارد دیگری را که در ضمن دلیل بیان خواهیم نمود مواردی است که گناه حماقت و نادانی به گردن مرد می افتد و می تواند با اختیار خود از راه کج برگردد و به راه عقل و استقامت بگراید.
خداوند متعال برای اینکه انسان از حیوان و نبات ممتاز گردد و سزاوار پذیرش تکلیف و ثواب و عقاب باشد، به دختر و پسر عقل ، هوشی عطا فرموده که خوب را از بد تمیز دهد و حق را از باطل تشخیص دهد. و گویا این عقل و هوش ، رشد و تکاملش تا زمان بلوغ، در دختر بیشتر از پسر است. از این رو ، بار تکلیف الهی بر دوش دختران زودتر از پسران قرار می گیرد. و گویا بعد از بلوغ برعکس می شود، زیرا رشد عقل به خاطر مطالعه جهان و مشاهده مردان تجربه دیده و سرد و گرم شنیده و گفت و شنود با آنها حاصل می‌شود و این امور به حکم طبیعت و فرمان خالق طبیعت، در دسترس مردان بیش از زنان است . گرچه مردان خردمند و دانشور ، ابتدا در دامن همین زنان تربیت می‌شوند. ولی پسر پس از بلوغ و بیرون رفتن از محیط خانه ، نتیجه عقل مادر دادیش را با مطالعه اوضاع جهان و مشاهده احوال خردمندان تقویت می‌کند و افزایش می‌دهد . در صورتی که مادر و خواهرانش از آن تقویت و افزایش بی بهره اند و آن افزایش را لازم هم ندارند.
در خطبه نهج البلاغه ، علی علیه السلام ، ضعف را تنها از همین بُعد تجربی و اکتسابی ثابت می‌کند. زیرا ضعف عقلِ او را مساوی با گواهی دادنِ ناقص او میداند. یعنی در موردی که یک مرد برای شهادت کافی باشد، اگر شاهد زن باشد، باید دو تن باشند و این دستور الهی است و صریح آیه شریفه قرآنی، بنابراین چنین نقص عقلی، هیچگونه نقیصه ای برای زن محسوب نمی شود. بلکه خبر از حکم الهی میدهد، تنها در مورد شهادت و آن هم به خاطر تخصص نداشتن زن در امور اجتماعی به مانند مردان. مشورت نکردن با زنان هم به خاطر همین جهت است چنانکه در درسهای قبل به تفصیل در این باره سخن گفتیم.
این مبحث نیز از گستردگی و اهمیت زیادی برخوردار است لذا ادامه این گفتگو را در جلسه بعد خواهیم داشت. ما را از دعای خیرتون فراموش نکنید 🙏 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸سلام ای کسی که روز آمدنت نقطه پایانی است بر جولان فاسقان و سرکشان. 🔸 سلام بر تو و بر روزی که زمین را از عشق و عدل لبریز خواهی کرد. @mohabbatkhoda
اینکه میبینید مدام پیام تسلیت میاد برای اجرای سرود سلام فرمانده در بین الحرمین این علت داره 😄 اینها برای موسیقی ناراحت نیستند... خودشان هم میدانند از نظر هیچ مرجع تقلیدی موسیقی این سرود لهو و لعب محسوب نمیشود که بگویند حرام است هتک حرمت معصوم هم صورت نگرفته که باز هم بگن حرام است ماجرا اینه که دور تا دور حرم استودیو های شبکه های ماهواره ای *فرقه شیرازی هاست* اینها از این میسوزند که جلوی چشمششان بیش از هزاران نفر در بین الحرمین جمع شدند و فریاد زدند *سید علی دهه نودی هاشو فراخوانده*🤣🤣 اینه که دارند سکته میکنند و به ملکوت اعلی میپیوندند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کمی دل، دل کردم وبعدگفتم: –راستش از این که ازم خواستگاری کرده احساس غرور می کنم ، من کمیل رو خیلی قبولش دارم ، از این که اون هم من رو قبول داره حس خوبیه. سعیده مشکوک نگاهم کرد. –یعنی دوسش داری؟ بغض کردم و گفتم: –کاش داشتم ، اون برام بیشتر نقش یه معلم رو داره سعیده سرش را عقب کشید و با حیرت به چشم هایم نگاه کرد. –خب پس قضیه‌ی خواستگاری منتفیه جوابت منفیه دیگه با تردید نگاهش کردم –به ریحانه فکر کردی؟ همش به این فکر می‌کنم که خدا بیخود اون بچه رو سر راه من قرار نداده سعیده ابروهایش بالا رفت. –راحیل، به نظر من همون بابای ریحانه اگه بفهمه تو به خاطر مادری کردن برای بچش میخوای بهش جواب مثبت بدی، ناراحت میشه –خب اولا قرار نیست کسی بفهمه، اگر مامان به این ازدواج رضایت داد، این موضوع مثل یه راز تا ابد بین من و تو میمونه ، دوما به نظرم می‌تونم با کمیل چیزهایی که دنبالش هستم رو پیدا کنم همیشه تو رویاهام به این فکر می‌کردم که ازدواجم یه خروجی معنوی هم داشته باشه ، این جور نباشه که صرف این که به یکی علاقه دارم بهش برسم و همه چی تموم بشه –خب همین ازدواج خودش کامل شدن دینه دیگه –درسته، وقتی موضوع آرش پیش آمد ، همین کمیل حرفهایی زد که من رو به فکر وادار کرد. اسرا درست میگه هم کف هم بودن رو... آرش بد نبود. من خواستم یه قدم مثبت بردارم، به نظر خودم تا حدودی موفق هم شدم، ولی خب خدا نخواست و نشد. ازدواج با آرش فقط صرفا علاقه نبود. از کارم هدف داشتم و همین راضی‌ام می‌کرد. وقتی قسمت نشد با خودم فکر کردم حتما من لایق اجرای این هدف نبودم یا شایدم فکرم اشتباه بوده. حالا که دوباره این فرصت بهم داده شده، خوشحالم. باز ازدواجم می‌تونه یه اتفاق خوب باشه، اگرم سختی داره، من مطمئنم کمیل نمیزاره بهم سخت بگذره، سعیده همانطور با بهت گفت: –آخه راحیل تو خیلی شرایطتت از اون بهتره. –اگه منظورتوام مثل اسرا زیبایی و موقعیته که اینا چیزی نیست که برای آدم امتیاز باشه ، تازه مگه کمیل ازخوشگلی واین چیزها چیزی کم داره؟ امتیازشم از من بالاتره لبهایش را بیرون داد و گفت: –نه، خداییش...ولی منظورت ازامتیاز چیه؟ –مثلاهمین اخلاق خوشی که داره، یاصبوریش توی بیشتر مسائل، یا خیلی چیزهای دیگه، سعیده من یک سال توی خونش بودم. اسرا یه چیزی روهوا میگه چون اصلا کمیل رو نمی‌شناسه سعیده تکیه‌اش را به پشتی داد. –راحیل اگه یه چیزی ازت بپرسم راستش رومیگی؟ –اگه بخوام راستش رو نگم جوابت رونمیدم، قبوله؟ –باشه ، وقتی یکی رو دوست نداری، واقعا میتونی باهاش زندگی کنی؟ – به نظرم باید همچین مردی رو دوست داشت سعیده، حیفه فقط باهاش ازدواج کرد ، انشاالله که خدا هم کمک میکنه. سعیده خندید –یعنی راحیل، عاشق این تئوریهاتم. من یه بار یه جا خوندم، میشه حتی عاشق مردی بشید که دوسش ندارید –یعنی چی؟ یعنی آدم می تونه خودش روعاشق کنه؟ –اینطورنوشته بود قضیه برایم خیلی جالب شد و ناراحتی‌ام را فراموش کردم و حریصانه پرسیدم: –خب چطوری؟ –یه خانمه پرسیده بودکه من شوهرم رودوست ندارم ولی اون بنده‌ی خداخیلی زحمت می کشه ومردخوبیه چیکار کنم که دوسش داشته باشم کارشناسه کلی بهش راهکارداده بودکه به نظرم جالب بود –چه راهکارهایی؟ –حالا که نه به داره نه به باره، راهکار می خوای چیکار، بزار حالا ببینیم خاله چی میگه. –ولی سعیده به نظر من وقتی یکی مومن باشه، علاقه به وجود میاد. حتی اگر آدم شوهرش رو دوست هم نداشته باشه، دوستی اون با خدا دل آدم رو نرم و لطیف میکنه. بعدشم آدم باید به خودشم نگاه کنه، گاهی باید فکر کنیم که اصلا ما قابل دوست داشته شدن هستیم. شاید اون تکبرمون نمیزاره خوبیهای دیگران رو ببینیم. دوست داشتن دیگران بدون قید و شرط خودش کار سختیه ، این که من بگم من مثلا اسرا رو دوست دارم چون بنده‌ی خداست، نه به خاطر این که خواهرمه و خیلی خوبیها در حقم کرده، اینجوری وقتی مثل امروز بهم بتوپه ازش بدم نمیاد و می‌تونم ببخشمش بعد آهی کشیدم و پرسیدم: –سعیده به نظرت مامان جوابش به این خواستگاری مثبته؟ –نمی دونم، توکه آمدی اینجا، خاله اسرا رو صدا کرد توی اون یکی اتاق که باهاش حرف بزنه، منم تنها نشستم توی سالن و گریه کردم –دیونه، به جای این که بیای من رو دلداری بدی خودتم نشستی به گریه کردن؟ باصدای در، نگاهمان به طرفش سُر خورد اسرا باگردنی کج وارد شد و بغلم کرد. –راحیل من رو می‌بخشی؟ عصبانی شدم، نفهمیدم چی میگم ، به خدا فقط واسه این که دوستت دارم گفتم ، دیگه نمیخوام اذیت بشی ✍ ...
قبل ازاین که من حرفی بزنم سعیده پرید وسط و گفت: –نخیرنمی بخشه، نبخشیش‌ها راحیل، تازه بامنم بدحرف زد، دختره‌ی چشم سفید راحیل باشرط ببخشش، مثلا بگویک سال باید لباسهات رو اتو کنه، از بس زِرتی بخشیدیش اینقدر زبون درازشده دیگه اسرا اعتراض آمیز گفت: –اینم عوض پا درمیونیته؟ اسرا را بغل کردم. –قول بده دیگه درموردکسی قضاوت نکنی سعیده باخنده گفت: –توبه‌ی گرگ مرگه. اسرا پشت چشمی برای سعیده نازک کردوگفت: –چشم. دیگه تکرارنمیشه سعیده گفت: –ولی من نمی‌بخشمت –حالا کی ازتوعذر خواهی کرد لبم را به دندان گرفتم وبرای اسرا چشم غره رفتم و باسرم اشاره کردم که از او هم عذرخواهی کند اسرا با اکراه دست سعیده را گرفت وگفت: –خیلی خوب بابا معذرت –نگاه کن، از خواهرت با بوس وبغل عذرخواهی می کنی، ازمن از روی شکم سیری؟ از حرف سعیده خندیدیم و اسرا سعیده رابغل کرد و بوسید. سعیده گفت: –خب بابا چون بنده‌ی خدا هستی می‌بخشمت همان شب مادر از من خواست که تا تمام شدن امتحانهایم در این مورد خواستگاری حرفی نزنیم. تا فرصتی باشد برای حلاجی اوضاع، من هم قبول کردم و حرفی نزدم برای این که کمیل هم از بابت من خیالش راحت باشد به زهرا خانم زنگ زدم و از او خواستم که به برادرش بگوید، فعلا اجازه دهد خودم به دانشگاه بروم بعد بهانه‌ها و حرفهایی با مشورت هم ساختیم تا تحویل برادرش بدهد نمی‌دانم زهرا خانم چطور برایش توضیح داده بود که کمیل دیگر زنگ نزد تا از خودم بپرسد ، لابد به خاطر قضیه‌ی کنسل کردن شکایت فکر کرده نمی‌خواهم در کارهایم دخالت کند، ولی فقط خدا می‌دانست که چقدر به او احتیاج داشتم یکی دوبار سعیده آنقدر ابراز عجز و ترس کرد که مادر و اسرا هم با ما به دانشگاه آمدند و چندین ساعت منتظر ماندند تا من دو تا امتحانم را بدهم ، البته اسرا کتابهایش را آورد تا همانجا درسش را هم بخواند. وقتی سعیده به دنبالمان آمد به من زنگ زد و خیلی سری گفت: –راحیل این بیرون وضعیت سفیده، زود بیایید سوار ماشین بشید. از کارهایش هم خنده‌ام می‌گرفت هم ترسم بیشتر میشد همین که سوار ماشین شدیم سعیده گفت: –راحیل میگم، این داعشیه اگه هممون رو بگیره، با ما که کاری نداره، فقط تو رو تهدید کرده دیگه، درسته؟ مادر با ناراحتی گفت: –سعیده میشه بس کنی. اینقدر از این حرفها زدی راحیل رو ترسوندیا. اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه، مگه شهر هرته اسرا گفت: –البته مامان جان شهر هرت که هست، ولی نه در اون حد. مادر نگاه سرزنش آمیزی به اسرا کرد و گفت: –به اندازه کافی امروز با هدر رفتن وقتم اعصابم خرد شده ها دیگه شمام با این حرفهاتون بدترش نکنید اسرا خندید و گفت: –ای بابا مامان جان، شما که همش تو کتابخونه با کتابها سرگرم بودید وقتتون کجا هدر شد؟ شرمنده گفتم: –ببخشید همتون رو اسیر کردم. همش تقصیر این سعیدس، هی میشینه خیالبافی میکنه، ته دل من رو خالی میکنه ، یه ماشین دیروز چند بار بهمون چراغ زد و اشاره کرد تا بگه چادر من از در ماشین بیرون مونده، حالا سعیده جو میداد و میگفت: "خدایا بدبخت شدیم، گرفتنمون، افتادیم دست داعشیا، "در حالی که راننده اصلا ریش نداشت شبیهه داعشیها هم نبود یا دفعه‌ی پیش، پشت چراغ قرمز وایساده سرش تو گوشیشه، چراغ سبز شده حرکت نکرده، ماشین پشت سرمون اعصاب نداشت چند بار بوق ممتد زد که بگه راه بیفتید. به جای این که حرکت کنه، وایساده پلاک ماشین طرف رو حفظ میکنه، میگه اونور چهار راه اینا میخوان ما رو خفت کنن مادر سرش را تکان داد و گفت: –راحیل فکر کنم با آژانس بیای دانشگاه بهتره. این سعیده آخر هممون رو دیوونه میکنه اسرا خندید و گفت: –ولی باحاله مامان، اینا بعدا میشه خاطره، فکر کن بعدها تعریف می‌کنیم خانوادگی راحیل رو بردیم دانشگاه و این ماجراهایی که سعیده به... در حرفش پریدم و تهدید وار گفتم: –اگه بشنوم نشستی این حرفها رو جایی گفتی وای به حالت اسرا ها...حالا دیگه بدبختیای من واسه تو خاطره میشه –نه بابا، منظورم این نبود. باور کن من خواستم فقط یه کم شوخی کنم تا... دستم را به علامت سکوت بردم بالا –باشه قبول، بزار برسیم خونه بعد شوخیت رو ادامه بدیم. اینجا جای شوخی نیست سعیده خندید و گفت: –اسرا جان، راحیل با یه لشگرم بیاد دانشگاه فایده نداره، فقط با آقای بادیگارد خیالش راحته ، احتمالا الانم فکر میکنه این فریدونه همین گوشه کنارا کمین کرده بابا اون بیکار هست ولی دیگه نه در این حد مادر گفت: –بچه‌ها گاهی سکوتم چیز خوبیه ها. سعیده نگاهی به مادر انداخت و گفت: –خاله الان منظورتون همون دهنمو ببندم با کلاس بود؟ همه خندیدیم به خانه که رسیدیم اسرا گفت: –به من که خیلی خوش گذشت. من فردام میام با چشم‌های گرد شده گفتم: –اینو ببین، انگار سیزده بدره مادر گفت: –فردا لازم نیست کسی بره. خودم با آژانس میبرمت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا