♦️رهبر انقلاب به بسیجیان ۷توصیه کردند
امروز رهبر انقلاب خطاب به بسیجیان:
🔹۱- بسیج در همه میادین دفاع سخت، نیمهسخت و نرم آمادهبهکار باشد و در همه محلههای کشور در مقابل حوادث گوناگون راهبرد و تاکتیک آماده داشته باشد.
🔹۲- در هیچ زمینهای غافلگیر نشوید و سعی کنید در همه محلهها حضور داشته باشید. از تجربه کمیتههای انقلاب اسلامی در سال ۶۰ استفاده کنید که در هرحادثهای که رخ میداد حضور داشتند.
🔹۳- در جنگ نرم عکسالعملی رفتار نکنید البته باید پاسخ دشمن را داد اما همیشه مانند شطرنجبازی ماهر یک قدم از دشمن جلو باشید و کنشی عمل کنید.
🔹۴- ارتباطات خود را با مساجد تقویت کنید چرا که بسیج متولد مساجد است.
🔹۵- با مجموعههای همسو با اهداف بسیج در دانشگاهها و خارج از آن، همافزایی و همکاری کنید.
🔹۶- بسیج در عین گستردگی چابک باشد و اسیر پابندهای رایج اداری نشود.
🔹۷- اطلاع دادن خدمات بسیج به مردم.
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
رسیدن به #لذت_بندگی
و #برنامه_ترک_گناه 133
🎏💯🔹🔹🔻⁉️
#مبارزه_با_راحت_طلبی 53
"یه سوال درست و حسابی"
🔸آدم راحتی رو برای چی میخواد؟
اگه راحتی رو برای اینی که من میگم میخوای، راهش رو برات میگم!😊👇
راه های به دست آوردن "راحتی درست" رو بهت میگم.
⛔️اول اینو بگم که اون راحتی دنیایی که آدم ها دنبالش میگردن
که مثلا هیچ گرفتاری و مشکلی نداشته باشن که هیچ!
دنبالش نگرد☺️
از منم در موردش سوال نکن!😒
❌چون راحتی مطلق نیست توی دنیا.
این از این!
👈البته ما نمیگیم که آدم همش ناراحت باشه.
بله یه راحتی هایی هم توی دنیا هست که راهش رو میگم
🔻اما اول تو بگو راحتی رو برای چی میخوای؟!⁉️
✅ بله اگه گفتی حاج آقا من میخوام راحت باشم تا سر نماز هی حواسم به مشکلاتم پرت نشه
آفرین این شد یه چیزی!☺️
✅ یا اگه گفتی میخوام راحت باشم که "سوء ظن به خدا پیدا نکنم". اینم یه چیزی.
✅ یا میخوام راحت باشم که "بتونم با خدا راحت عشق بازی کنم"، با خیال آسوده.
✅ میخوام راحت باشم تا بهتر و با آرامش بیشتری "خدمت" کنم.
✅ میخوام راحت باشم تا دنیا اعصاب منو به هم نریزه بتونم روی مبارزه با نفسم تمرکز کنم.☺️
اینا باز یه چیزی. خوبه آفرین.
👏👌🌺🌹
حالا قصه فرق کرد.
💢چون اگه آدم هر ناراحتی داشته باشه، روحش میره سمت آرزوهایی که باعث "سیاه شدن روحش" میشه.
😥خدایا منو راحتم بکن تا آرزو هام نره طرف دنیا...
🔷 خدا میفرماید: عزیزم اگه من راحتی بهت بدم و مشکلاتت رو برطرف کنم
اونوقت میشینی شب تا صبح گریه کنی که خدایا اقای من کجاست...؟
⁉️⁉️
یا میری دنبال هوای نفس بیشتر؟!
👈 اگه من بهت راحتی بدم، تو خودت راحتی رو میذاری کنار و برای دین خدا "مجاهدانه" زحمت میکشی یا نه؟...⁉️
😒
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
Panahian-Clip-ModirKhooneKiye-64k.mp3
1.42M
🎵مدیر خونه کیه؟
🔻این کلیپ از جلسه پنجم مبحث "آخرین آمادگی برای ظهور" تهیه شده است.
#کلیپ_صوتی
@Panahian_ir
🌀 رئیسجمهور در انتخابات و بعد از انتخابات، کریمانه برخورد نکرد
🌀 مدیر جامعه باید عزت و کرامت تکتک افراد را حفظ کند
🌀 کسی که در انتخابات، عزت رقیبش را حفظ نکند، شایستۀ مدیریت نیست
🔻 #آخرین_آمادگی_برای_ظهور (ج۸)-۲
🔹 برخی میگویند «اصل، منافع سازمان است و افراد باید در خدمتش قرار بگیرند» اما دین میگوید: «اصل، تکتک افراد سازمان هستند» دولتِ کریم دولتی است که عزت و کرامت همۀ افراد و حتی منافقین را حفظ میکند؛ ولو اهداف امت اسلامی مخدوش بشود.
🔹 یک مدیر شایسته در جامعۀ اسلامی، به شخصیت تکتک افراد احترام میگذارد و کریمانه برخورد میکند، بهحدی که رسولخدا(ص) احترام منافقین را هم حفظ میکرد. ایشان در خطبۀ غدیر فرمود: اگر میخواستم، میتوانستم منافقین را به شما نشان بدهم، اما کریمانه برخورد کردم! «وَ لَكِنِّي وَ اللَّهِ فِي أُمُورِهِمْ قَدْ تَكَرَّمْتُ» (احتجاج/۱/۵۹)
🔹 رئیسجمهور ما در انتخابات و بعد از انتخابات، کریمانه برخورد نکرد! ایشان نهتنها به دو قطبیسازی کاذب اقدام کرد بلکه یک کار بزرگتر هم انجام داد؛ تهمت هم زد! گفت: «اینها میخواهند دیوار بکشند» درحالیکه کسی نمیخواست دیوار بکشد.
🔹 او تمسخر هم کرد؛ درحالیکه آدم کریم، هیچوقت مسخره نمیکند! شورای نگهبانی هم نداریم که مثل داور فوتبال، وسط زمین کارت قرمز بدهد؛ نمیدانم قانونش را نداریم یا اینکه اجرا نمیشود؟
🔹 اگر در انتخابات دیدید کسی عزت رقیبش را حفظ نکرد، چنین کسی شایستۀ مدیریت نیست و باید کنار برود و از عرصۀ رقابت، حذف بشود.
👤علیرضا پناهیان
🚩دانشگاه امامصادق(ع)- ۹۸.۶.۱۶
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#رمان_هاد
پارت ۱۵
یکی از سیگارها را گوشه لبش گذاشت و روشن کرد. وقتی آخرین پک را زد سوار ماشین شد. بالاخره سعید آمد.
- چه عجب!
کلاس فوق العاده ای، چیزی هم بود می رفتید....
عیب نداشت
- گیر داده. هرچی می گیم بی خیال، ول کن نیست...
معنی خسته نباشید رو نمی فهمه. هی می گه شما هم
خسته نباشید.
شروین خندید.
- بعضی استادها حال آدمو می گیرن مخصوصاً اگر صفر کیلومتر باشن.
سعید همان طور که آماده استارت زدن بود، گفت:
- خب قربان، کجا تشریف می برید؟
- برو خونه خالم....
خاله میترا...
مدتی گذشت اما ماشین حرکتی نکرد. رو برگرداند و به سعید گفت:
- پس چرا نمی ری؟
سعید درحالیکه دستش را دراز کرده بود تا استارت بزند و سرش به طرف شروین بود خشک شده بود.
- چی شده؟
- کجا برم؟
- خونه خاله
- ها؟
- خنگ نشو. راه بیفت...
سعید از حالت خشک بیرون آمد و گفت:
- صبر کن ببینم. معلومه چته؟ می خوای بری خونه خاله؟ با پای خودت؟ مبارکه ...
- حوصله داریا. برو دیگه
- به جون تو تا نگی چی شده امکان نداره برم!
- پس پاشو تا خودم برم...
- چیز خورت کردن؟
- می ری سعید یا بندازمت پائین؟
سعید ماشین را روشن کرد، کمی که رفتند شروین گفت:
- دیشب زنگ زده می گه سوال دارم. آخه از پشت تلفن می شه مسئله ریاضی حل کرد؟
چرا نشه؟ وقتی عشق باشه همه چیز ممکنه...
شروین کلافه گفت:
- نمی فهمم پس این معلم خصوصی برای چیه!
- چقدر ساده ای پسر، این مسئله اش جای دیگه است نه توی ریاضی. ...
حتماً هیچی هم نمی فهمه
- چرا، بد نبود ولی حوصله می خواد. منم گفتم میآم خونتون مسئله ها رو می گیرم حل می کنم. همین!
- من می گم نرو حالش گرفته می شه...
شروین در حالیکه نگاهش را به درخت های بلند قامت کنار خیابان می دوخت گفت:
- حوصله دردسر ندارم...
سعید ماشین را نگه داشت. نگاهی به خانه انداخت و سوتی زد. شروین پیاده شد و در زد. صدایی از
پشت آیفن گفت:
- کیه؟
رفت جلوی آیفن.
- تویی شروین؟ الان میام...
نگاهی به سعید کرد. سعید خودش را گرفت و گفت:
- اینقدر شل نباش.
در باز شد.
- خوبی
- ممنون
نیلوفر از دور به سعید سلام کرد. سعید سر تکان داد.
- بیا تو
- نه، باید برم. کار دارم. مسئله ها رو آوردی؟
- آره. اینا. بگیر...
شروین مسئله ها را گرفت. نیلوفر به سعید خیره شده بود.
- چه راننده قشنگی داری. پسره ناصره؟
- دوستمه. من حوصله رانندگی ندارم...
- چرا؟ اتفاقی افتاده؟
شروین برگه ها را زیر و رو کرد و جواب داد:
ادامه دارد....
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#رمان_هاد
پارت ۱۶
- نه، همش همینه؟
- آره....
- عصر میدم برات بیارن.
- خودم میام می گیرم....
- نیازی نیست. می دم بیارن
- تو چت شده ؟ تازگی ها اصلاً حوصله نداری ها؟
شروین دستی به سرش کشید وکلافه گفت:
- باشه. بیا بگیر. کاری نداری؟سلام برسون. خداحافظ
سوار ماشین شد. سعید به نشانه خداحافظی سر تکان داد.
- برو دیگه
سعید که راه افتاد شروین مسئله ها را داخل کیفش چپاند.
- چرا اینجوری با بنده خدا رفتار کردی؟
- نمی خوام چیزی بشنوم
- تو چته پسر؟
- فقط برو
سعید ساکت شد. اما فقط چند لحظه.
- راستی امروز با اون استاد جدیده کلاس داشتیم. استاد با حالیه. هیچ جوری نمیشه ضایعش کرد
- سوتی دادی؟
- من نه، یکی از بچه ها. خیلی محترمانه حالش رو گرفت
- من نفهمیدم ولی بچه ها گفتن بدجوری حال بهمن رو گرفته. خیلی تیزه. اون روز منو دید. من همیشه
اون گوشه می خوابم این اولین کسی که منو دید
- چه کار کرد؟ با اوردنگی انداختت بیرون؟
- نه بابا. خونسرد تر از این حرفاست... اینجا نگه دار من یه کاری دارم
دم در سعید گفت:
- صبح بیام دنبالت؟
- آره حوصله خونه رو ندارم. می خوام اگر بشه برم دنبال کارهای انصراف...
مادرش توی قایق توی استخر بود. همان طور که پارو می زد با تلفن صحبت می کرد. شراره هم باعروسکش توی تاب بود و همانجا خوابش برده بود. نگاهی به مادرش انداخت. مادرش حتی دست هم تکان نداد. نفس عمیقی کشید و از راه میان درخت ها وارد خانه شد. روی تختش دراز کشیده بود.
سیگاری روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به عکس روی دیوار مقابلش خیره شد. عکس یوز پلنگی که آهویی را شکار کرده بود. احساس تنهایی می کرد. با عصبانیت بلند شد، عکس را گرفت و
کشید. عکس تا نیمه پاره شد. کسی در زد. کلافه سر جایش نشست. هانیه بود. با تعجب نگاهی به عکس
نیمه پاره انداخت و گفت:
- آقا! غذاتون رو آوردم
- نمی خوام
- شما حالتون خوبه؟
- آره
هانیه نگاهی به شروین کرد و غذایی را که آورده بود برد. شروین صدایش کرد.
- این عکس رو کامل از دیوار بکن
هانیه گفت:
- چشم آقا
و سینی را زمین گذاشت تا عکس را جدا کند. وقتی هانیه رفت پشت میزنم نشست. حوصله نداشت ولی مجبور بود. مسئله ها را درآورد. وقتی تمام شد برگه انصراف را که پر کرده بود گذاشت توی جیبش تا فراموش نکند. بعد از پنجره نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
- من از تو لجباز ترم
و از اتاق بیرون رفت.
- هانیه؟
- بله آقا؟
- چند تا برگه روی میز منه. عصر نیلوفر می آد دنبالش بهش بده. اگر سراغ منو گرفت بگو یه کاری
پیش اومد رفت بیرون...
گیج و منگ توی خیابان پرسه می زد.ویترین مغازه ها را نگاه می کرد. با تعجب آدم هایی را که با
خوشحالی خرید می کردند نگاه می کرد. انها الکی خوش بودند یا او زیاد سخت می گرفت؟بچه کوچکی دست پدرش را گرفته بود و همه سعیش را می کرد تا اورا به طرف مغازه اسباب فروشی بکشاند. کاش تمام مشکل او هم خریدن یک اسباب بازی بود.چرا زندگی اینقدر سخت بود؟برای همه اینطور بود یا او
راهش را گم کرده بود؟ وسط هوا و زمین معلق. شاید اگر باران نگرفته بود همین طور به راه رفتن ادامه می داد.چه باران تندی! نگاهی به اطراف انداخت. تقریبا به میدان نو بنیاد رسیده بود. خیلی از خانه دور شده بود. تمام لباس هایش خیس شده بود. قطره های باران توی سرش می خورد و از لای موهای
به هم چسبیده اش سر می خورد و روی زمین می افتاد. کنار خیابان منتظر تب کسی ماند. خیابان پر بود
اما همه عجله داشتند که خودشان را به خانه شان برسانند. هیچ ماشینی نگه نمی داشت.
ادامه دارد.....
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#رمان_هاد
پارت۱۷
- اه. وایسا دیگه لعنتی
دست هایش را دور خودش حلقه کرد و چشم هایش را بست. صدای بوق ماشین باعث شد چشم هایش را
باز کند. ماشینی کنارش ایستاده بود. سرش را پائین آورد. راننده بدون اینکه سر بچرخاند گفت:
- سوار شو
این لحن آمرانه باعث شد تا شروین کمی مکث کند.
- شما؟
- مگه منتظر تاکسی نیستی؟
- که چی؟
مرد سرش را برگرداند و به چهره شروین خیره شد. فقط چشم هایش پیدا بود.
- تاکسی دیگه ای نیست
نگاهی به خیابان کرد. خالی خالی شده بود! دوباره سرش را پائین آورد.
- ولی تو هم تاکسی نیستی
راننده که دوباره به جلو خیره شده بود گفت:
- سوار میشی یا نه؟
شروین سوار شد و ماشین راه افتاد. دستی به صورتش کشید تا شاید کمی خشک تر شود.
- دستمال توی داشبر د
نگاهی به راننده که صورتش در تاریکی پنهان شده بود انداخت و در داشبرد را باز کرد. چند دقیقه بعد
سیگاری را از جیبش بیرون آورد و روشن کرد.
- توی ماشین سیگار نکش
سیگار را بیرون انداخت و به خیابان خیره شد. راننده نگاهی به شروین کرد، نفس عمیقی کشید و دوباره
به مسیر خیره شد. بالاخره رسید. پیاده شد و پول را از پنجره دراز کرد.
- حسابت خیلی بیشتر می شه
دستش را بیرون آورد.
- چقدر؟
راننده نگاهی معنادار به شروین انداخت و رفت. منظورش را نفهمید. شانه ای بالا انداخت.
- دیوونه!
بعد از چند قدم ایستاد، نگاهی به خیابان انداخت، ابروهایش را درهم کشید و درحالیکه فکر می کرد زیر
لب گفت:
-خودم گفتم، نه؟
خانه که رسید باران قطع شده بود. چراغ های حیاط خاموش بود. نگاهی به ساعت انداخت. حدود 22
بود. خانه ساکت و خاموش بود. فقط چراغ هال روشن بود و پدرش پای تلویزیون.
- سلام
پدر بدون اینکه سرش را برگرداند گفت:
- سلام. کجا بودی؟
نگاهش را از تلویزیون به پدرش دوخت.
- قدم می زدم
هانیه وارد هال شد و ظرف میوه را روی میز گذاشت.
- ا آقا؟ چرا لباستون خیسه؟
پدر نگاهی به شروین کرد.
- مگه بارون میاد؟
- می اومد
پدر ابرویش را بالا برد و دوباره به تلویزیون خیره شد. هانیه گفت:
- می رم براتون یه چایی می آرم که گرم شید. شما هم لباستون رو عوض کنید وگرنه سرما می خورید
و رفت. کمی به سکوت گذشت. تنها صدای گوینده برنامه مستند حیات وحش می آمد که داشت در باره
معنای آواز خواندن پرنده های جنگل های آفریقا حرف میزد و پدر – که شروین می دانست فکرش پیش
حساب کتاب های نمایشگاه است – به صفحه تلویزیون خیره شده بود.
- بقیه خوابن؟
- رفتن جشن تولد
لیوان چایی را از هانیه گرفت.
- با من کاری ندارید آقا؟
- نه برو
- شب بخیر
پدر سر تکان داد. وقتی هانیه رفت تلویزیون را خاموش کرد و خمیازه ای کشید:
- خب، چه خبر؟
شروین کمی از چایی اش را سر کشید و درحالی که از این سوال تعجب کرده بود گفت:
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
محبت خدا
#رمان_هاد پارت ۱۵ یکی از سیگارها را گوشه لبش گذاشت و روشن کرد. وقتی آخرین پک را زد سوار ماشین شد
قسمتهای امشب تقدیم نگاه شما
پیشنهادات و نظرات خودتون رو در باره داستان هاد. با نویسنده در میون بذارید
@Goli64