🔴 جعل رسانه ای در حال نشر
🔺از دیروز خبری در شبکه های اجتماعی دست به دست میچرخد مبنی بر گرین کارت امریکا داشتن دختر سردار سلیمانی اما حقیقت ماجرا چیست؟ با بررسی مشاهده شد صفحه ویکی دختر سردار در کمتر از ۲۱ ساعت با هدف تخریب، تحریک و جهت دهی افکار عمومی ویرایش شده این جعل رسانهای نمونه دیگری از پروپاگاندای اپوزیسیون جمهوری اسلامی ایران است.
#سواد_رسانهای
#بصیرت
#دشمن_شناسی
#مقام_شهید
✍ چرایی #گریه بر #شهید
گریه بر شهید ، شرکت در حماسه ی او و هماهنگی با روح او و موافقت با نشاط او و حرکت در موج اوست . 👌🥀
گریه بیشتر از خود بیرون آمدن است و خود را فراموش کردن و با محبوب یکی شدن است .. 👆🥀
🔸گریه مانند عشق از خود بیرون شدن است... 👌🥀
🔹 راز بقای امام حسین این است که نهضتش از طرفی منطقی است ، بعد عقلی دارد و از ناحیه منطق حمایت می شود و از طرف دیگر در عمق احساسات و عواطف راه یافته است .
🔸ائمه اطهار که گریه بر امام حسین سخت توصیه کرده اند ، حکیمانه ترین دستور ها را داده اند .
این گریه هاست که نهضت امام حسین را در اعماق جان مردم فرو می کند ؛
به شرط آنکه گروهی که بر این مخزن عظیم گمارده شده اند بدانند چگونه بهره برداری کنند .
🥀🥀🥀🥀
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#رمان_هاد
پارت۹۱
- کیه؟
- باز کن
در صدائی کرد و باز شد. شاهرخ با موهایی آشفته، چشمهای خواب آلود با لباس خواب و کتی روی شانه اش پشت در بود. خمیازه ای کشید و گفت:
- کیه؟
شروین کمی جلوتر آمد تا نور روی صورتش بیفتد.
- سلام
شاهرخ که از دیدن شروین تعجب کرده بود دستش را از در ول کرد.
- علیک سلام
شروین با لحنی ملتمسانه گفت:
- میشه بیام تو؟
شاهرخ از جلوی در کنار رفت.
- البته
در را بست و پشت سر شروین رفت. شروین با کفش وارد راهرو شد. چند قدمی رفت،یادش آمد که باید کفش هایش رادر بیاورد، ایستاد، کفشهایش را درآورد و پرت کرد دم در و از راهرو وارد اتاق شد. شاهرخ خنده اش گرفت ...
استکان چای را جلوی شروین گذاشت و روبرویش نشست. مدتی به سکوت گذشت. بالاخره شاهرخ سکوت را شکست.
- سرد شد!
شروین که تازه از حال و هوای خودش بیرون آمده بود با دیدن قیافه شاهرخ ناراحتی اش یادش رفت و پقی زد زیر خنده.
- بله دیگه. مردم رو از خواب بیدار می کنی بعدم می خندی. عوض دست درد نکنته
- یه دستی تو موهات بکش. عینهو جنگل شده
- اگر این جنگل تو رو از فکر دربیاره عیب نداره
با این حرف شروین دوباره توی فکر رفت و لبخند از لبانش پاک شد. استکان چای را زمین گذاشت و ساکت شد.
- نمی خوای چیزی بگی؟
شروین به شاهرخ خیره شد. شاهرخ دوباره پرسید:
-چیزی شده؟
شروین سری تکان داد.
- می خوای فردا راجع بهش حرف بزنیم؟
شروین لحظه ای سکوت کرد.
- مزاحمت نیستم؟
شاهرخ با قیافه ای حق به جانب و طوری که انگار بهش برخورده باشه گفت:
-الان می پرسی؟ اون موقع که پشت سرهم در می زدی باید فکر می کردی که من بیچاره خوابم
- تو زود می خوابی!
- به نظر شما آدم 1 نصفه شب خواب باشه غیرعادیه؟ ما رو بیدار کرده طلبکار هم هست
شروین خندید.
- کجا باید بخوابم؟
چند دقیقه بعد شاهرخ برگشت. بالاتنه اش پشت تشک پنهان شده بود و فقط پاهایش پیدا بود. شروین خواست کمکش کند اما نگذاشت. بعد از اینکه یکی دوبار پایش به مبل و میز خورد تشک را روی زمین گذاشت. روی رختخواب نشست، شست پایش را گرفت و گفت:
-نصفه شبی عجب گیری افتادیم ها!
بعد همین جور که غرولند می کرد تشک و پتو را پهن کرد.
- مهمون نمیاد، وقتی هم میاد نصفه شب میاد!
شروین همانجا کنار در ایستاده بود به شاهرخ خیره شده بود و به شوخی هایش می خندید. شاهرخ پتو را پهن کرد و پائین تشک نشست :
- آب برات بذارم؟
- نه ممنون
شاهرخ از کشوی کمد کنار اتاق لباس خواب آبی رنگی درآورد، روی رختخواب گذاشت و گفت:
- اگر کاری داشتی من تو اتاق اونوری ام
- شب بخیر
شاهرخ خواست جواب بدهد که خمیازه اش مهلت نداد. همانطور که خمیازه می کشید سری تکان داد و به دهانش اشاره کرد. شروین خندید.
- خیلی خب، کشتی منو، برو بخواب
شاهرخ رفت. شروین هم لباس هایش را عوض کرد چراغ را خاموش کرد و خزید زیر پتو.
*
چشم هایش را که باز کرد آفتاب توی چشمش خورد. دستش را گرفت جلوی چشمش پتو را روی سرش کشید. چند دقیقه که گذشت پتو را کنار زد. هوای گرم زیر پتو قابل تحمل نبود. .نشست
ادامه دارد....
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#رمان_هاد
پارت۹۲
سرش را کج کرد و با چشمانش که به زور باز نگه داشته بود ساعت را نگاه کرد. 7 بود. خودش را کش و قوسی داد. همانطور نشسته در جایش چرت می زد.
- توکه هنوز تو رختخوابی
چرخید. شاهرخ بود که با لباس ورزشی توی چارچوب ایستاده بود. شروین نق زد:
- جای منو انداختی تو آفتاب؟
- سلام علیکم
شروین سری تکان داد. شاهرخ نان را روی میز گذاشت.
- جواب سلام واجبه
- سلام
- واسه خاطر جناب عالی رفتم نون گرفتم طلبکار هم هستی؟ پاشو یه دوش بگیر سرحال بشی
- نمی خوام. حوصله ندارم
- پس من می رم
شاهرخ این را گفت و از اتاق بیرون رفت.
- هی؟ کجا؟ من گشنمه
شاهرخ سرش را کرد توی اتاق
- تا حالامهمون به این پرروئی ا نداشتم
- خب، حالا که داری! می خوای از گشنگی بمیره؟
شاهرخ خندید.
- حقیقتاً در برابر تو کم می آرم. تا تو سفره رو بندازی من هم میام
و دوباره رفت. شروین داد زد:
- ولی من بلد نیستم
صدای شاهرخ از دور آمد.
- یاد می گیری
لپهایش را باد کرد و نفسش را بیرون داد. بالاخره بعد از کلی تقلا سفره را انداخت. پای سفره که نشست شاهرخ در حالیکه سرش را با کلاه حوله اش خشک می کرد وارد شد. نگاهی به سفره انداخت.
- کل آشپزخونه منو زیر و رو کردی؟!
نشست. کلاه حوله اش را عقب انداخت. لقمه گرفت زیر لب چیزی گفت و شروع به خوردن کرد.نگاهی به شاهرخ که موهای خیسش از دورش آویزان بود انداخت و مشغول هم زدن چائی اش شد. تند و تند هم می زد.
همش ریخت!
شروین سر بلند کرد.
- ها؟
شاهرخ به استکان اشاره کرد. شروین نیشخندی زد و دست کشید. شاهرخ لقمه اش را قورت داد پرسید:
- امروز برنامت چیه؟
-ساعت 2 امتحان دارم
- زودی بخورمی خوام بریم یه جائی
- کجا؟
- فعلاً بخور. میرم لباس بپوشم
چائی اش را سر کشید و رفت. شروین چند لقمه ای دهنش گذاشت. سفره را جمع کرد و کناری گذاشت.
- هنوز نشستی که!
سرش را از روی موبایل بلند کرد. با دیدن شاهرخ سری تکان داد و سوتی زد. یکدست سفید ! حتی بلوز ژیله اش هم سفید بود.
- خوش تیپ کردی!
شاهرخ همانطور که آستینش را بالا می زد بادی به غبغب انداخت و پشت چشم نازک کرد! جلوی آینه ایستاد، موهایش را شانه زد. یکی از ادکلن ها را برداشت و به لباسش زد.
- پاشو بریم
شروین موبایل را توی جیبش گذاشت و بلند شد...
شاهرخ آدرس می داد و شروین می رفت.
- همین جا، نگهدار
شروین نگاهی به سر در بیمارستان انداخت و با تعجب پرسید:
- بیمارستان؟ برا دکتر اومدن تیپ زدی؟
- مردم که نباید واسه دیدن ما کفاره بدن!
- ولی الان وقت ملاقات نیست
شاهرخ کیفش را که برخلاف همیشه کولی بود برداشت، پیاده شد و گفت:
-چقدر ایراد می گیری!
بعد جلو افتاد و شروین به دنبالش. بعد از اینکه توی یکی دوتا از اتاق ها سرک می کشید رفت دم اطلاعات سرش را پائین آورد و گفت:
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#سلام_امام_زمانم💐
اَلسّلامُ عَلیکَ یا بقیَّه اللهِ یا اباصالح المهدی،یاخلیفه الرّحمن ویاشریک القرآن
یاامامَ الانسِ والجانّ.
#الهم_عجل_لولیک_الفرج🙏🌺
🌺🌺🌺🌺
@mohabbatkhoda