فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ؛ تشییع پیکرهای مطهر شهدای خان طومان در حرم رضوی
@mohabbatkhoda
#قسمت 81
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شستشوی حیاط میآمد. در را که باز
کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلام کردیم و او با
ِ اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد: »علیک سلام! نمیگید من دلم شور میافته!
نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!« در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در
حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: »صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم
خونه نیس! هر چی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه
رفت!« تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشتهام که مجید خجالت زده
سرش را پایین انداخت و گفت: »شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود.« به سمتش
رفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم: »ببخشید مامان! یواش
رفتیم که بیدار نشید!« از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض
کرد: »از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب
تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این
دختره کجا رفته؟« شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم
که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت: »تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم
بیرون! فکر نمیکردم انقدر نگران بشید!« سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی
ادامه داد: »مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم.« مادر خواست تعارف
کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم: »حالا بیاید بریم
بالا یه چایی بخوریم!« سری جنباند و گفت: »نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده
داره میاد اینجا، تو بیا بریم.« به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و
همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: »مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟«
و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد: »چی بگم؟ یه نیم ساعت
پیش زنگ زد و کلی غر زد! از دست بابات خیلی شا کی بود! گفت میام تعریف
میکنم.« سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: »این پدر و پسر رو که
میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن!« تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل
مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود
@mohabbatkhoda
#قسمت 82
و نمیتوانستم به هیچ بهانهای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته
بود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر
آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را
تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: »ببین مامان! درسته
که از این باغ و انبار چیزی رسما
ً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این
نخلستونها جون می کنیم!« مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: »باز چی شده
مادرجون؟« و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه
به حضور او، سر به شکایت گذاشت: »بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هم
میزنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنم
میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من
و محمد هم ضرر میدیم!« مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که
مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید: »خُب مادرجون! حتما
ً مشتری بهتری پیدا کرده!« و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانی تر کرد:
»مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن
و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستونها رو یه جا پیش خرید
میکنن!« چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادر
متوجه نشوند، گفت: »الهه جان! من خسته ام، میرم بالا.« شاید از نگاهم فهمیده
بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش معذب
بود که بی معطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم
نشستم و پرسیدم: »محمد چی میگه؟« لبی پیچ داد و گفت: »اونم ناراحته! فقط
جرأت نمیکنه چیزی بگه!« مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شده باشد، با
دست سطح شکمش را فشار میداد، ولی گلایه های ابراهیم تمام نمیشد که از
شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد: »ابراهیم جان! تو که
میدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم!« و ابراهیم
خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: »ابراهیم! مامان حالش
@mohabbatkhoda
#قسمت 83
خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره...« ولی به قدری عصبی بود
ِ که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: »دل درد مامان خوب میشه! ولی پول و سرمایه
وقتی رفت دیگه بر نمیگرده!« و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد و
بیراه میگفت، از خانه بیرون رفت. رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم
شده بود که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: »مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ
بیارم.« چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ
داد: »نمیخواد مادرجون! چیزی نیس!« وقتی تلخی درد را در چهرهاش میدیدم،
غم عمیقی بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که
دستم را گرفت و گفت: »الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده،
تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه ات.« دستش را به گرمی فشردم و گفتم:
»مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟« که لبخند بی رمقی زد و
گفت: »من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه!« و
بالاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم. در
ِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظر
بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: »فکر کردم
خسته بودی، خوابیدی!« با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ
داد: »حالا وقت برای خوابیدن زیاده!« کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهن سورمه ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در
:
آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده پرسیدم
»وای! این چیه؟« خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: »این یعنی این که
دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود!« هدیه را از دستش
َ ر
گرفتم و با گفتن »خیلی ممنونم!« شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زر
ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات میآمد و وقتی جعبه
را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی
آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید. برای
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم
سرگردانم.......
مثل عقربه های ساعت
خودت بگــو...
بهکدام سو بایستم برای سلام دادن به تو؟!
*السلام علیک یا ابا صالح المهدی*
✨✨✨✨
⚫️@mohabbatkhoda
#حدیث_امروز
حضرت امام صادق عليه السلام
مَن قَرَاَ القُرآنَ وَ هُوَ شابٌّ مُؤمِنٌ اِختَلَطَ القُرآنُ بِلَحمِهِ وَ دَمِهِ وَ جَعَلَهُ اللّه عَزَّوَجَلَّ مَعَ السَّفَرَةِ الكِرامِ البَرَرَةِ، وَ كانَ القُرآنُ حَجيزا عَنهُ يَومَ القيامَةِ ؛
هر جوان مؤمنى كه در جوانى قرآن تلاوت كند، قرآن با گوشت و خونش مى آميزد و خداوند عزّوجلّ او را با فرشتگان بزرگوار و نيك قرار مى دهد و قرآن نگهبان او در روز قيامت، خواهد بود.
كافى(ط-الاسلامیه) ج 2، ص 603، ح 4
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#آزادی_انسان 🌱🌱 130 #فواید_و_برکات_مسافرت اگر ما هجرت های ظاهری را در نظر بگیریم ، این خود مسئله
#آزادی_انسان
131
در قرآن آیاتی داریم که امر به سیر در ارض کرده است : (قل سیروا فی الارض) نمل/69
بگو در زمین سیر کنید .
(اولم یسیروا فی الارض) روم / 9
آیا در زمین سیر نکردند؟
مفسرین تقریبا اتفاق نظر دارند که مقصود ، مطالعه تاریخ است ؛
ولی در قرآن برای مطالعه تاریخ ، به خواندن کتاب های تاریخی توصیه نمی کند ، بلکه دعوت به مطالعه آثار تاریخی می کند که این صادق تر از مطالعه کتب تاریخ است.👌
🌀چون #سفر است و فایده سفر را همراه خود دارد.
سفر چیزی است که غیر سفر جای آن را نمی گیرد .✔️
🌎
🌺شعری در دیوان منسوب به امیر مومنان علی علیه السلام هست که می گوید :
تغرب عن الاوطان فی طلب العلی
و سافر ففی الاسفار خمس فوائد
تفرج هم و اکتساب معیشه
و علم و آداب و صحبه ماجد
🔰#سفر_کن ، مثل مرغ پابسته نباش که وقتی به پایش یک لنگه کفش می بندند دیگر نمی تواند تکان بخورد ؛
🔰سفر کن ، هدف تو از سفر ، طلب علوها و برتری ها یعنی طلب فضیلت ها و کسب کمال ها باشد .
ودر سفر پنج فایده نهفته است :
1: 《تفرج هم》؛ هم و غم ، اندوه ها از دلت برطرف می شود ، تفرج پیدا می کنی.✔️
2: 《و اکتساب معیشه》 ؛ اگر باهوش باشید ، می توانید با مسافرت کسب معیشت کنید . انسان نباید در معیشت ها ، در کسب درآمدها فکرش محدود باشد به آنچه در محیطش وجود دارد.. چه بسا که انسان با لیاقتی که دارد ،اگر پایش را از محیط خود بیرون گذاشته و به محیط دیگر برود ، برایش بهتر باشد ، زندگیش خیلی بهتر شود و رونق بیشتری پیدا کند . ✔️
3:《و علم 》؛ غیر از کسب معیشت کسب علم کنید .✔️
4:《و آداب 》؛ همه آداب و اخلاق ها ، آداب و اخلاقی نیست که مردم شهر یا کشور تو می دانند . وقتی به جای دیگری سفر می کنید ، با یک سلسه آداب دیگر برخورد می کنید.. و می توانید آداب خوب را انتخاب کنید .✔️
5:《و صحبه ماجد》؛ غیر از مسئله کسب علم ، صحبت است . صحبت ؛ یعنی هم نشینی . در سفر ، به هم نشینی با مردمان بزرگ توفیق پیدا می کنید ،گاهی صحبت با افراد بزرگ به روح شما کمال می دهد.✔️
《فی طلب العلی》، معنایش این نیست که مسافرت کنید و هدفتان از مسافرت این نباشد که برویم ببینیم گران ترین هتل ها را کجا می توان پیدا کرد ،بهترین غذا ها را کجا می توان خورد ،فلان عیاشی را کجا می توان انجام داد و از این قبیل. در طلب فضیلت ها و علوها و رقاء ها و کمال ها از وطن دوری کن .
و اینهاست که در اثر #هجرت از وطن نصیب شما می شود .✔️
🌱🌱🌱
در راستای شناخت#اسلام_ناب👉
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#آزادی_انسان 131 در قرآن آیاتی داریم که امر به سیر در ارض کرده است : (قل سیروا فی الارض) نمل/
#آزادی_انسان 🌱🌱🌱
132
#دانشمندان_اهل_سفر👉
🌀 تاریخ نشان می دهد ، #افراد_عالمی که مخصوصا بعد از دوران پختگی ، به مسافرت پرداخته و برگشته اند ، #کمال و #پختگی دیگری داشته اند .👌
#شیخ_بهایی در میان علما امتیاز خاصی دارد ؛ مردی جامع الاطراف و ذی فنون است .
در میان شعرا #سعدی شاعری است همه جانبه ، که در قسمت های مختلف شعر گفته است ؛ یعنی دایره فهم سعدی دایره وسیعی است .
شعر او به حماسه و غزل عرفانی و اندرز و نوع دیگر ، اختصاص ندارد، در همه قسمت ها هم در سطح عالی است .
سعدی مردی است که مدت #سی_سال در عمرش #مسافرت_کرده است .✔️
این مرد ، یک عمر نود ساله کرده است و سی سال دیگر دوره کمال و پختگی او بوده که به تالیف کتاب هایش پرداخته است . گلستان و بوستان ، همه بعد از دوران پختگی اوست .
به همین دلیل سعدی یک مرد نسبتا کامل و پخته ای است .
در بوستان می گوید :
در اقصای عالم بگشتم بسی
بسر بردم ایام با هر کسی
ز هر گوشه ای توشه ای یافتم
ز هر خرمنی خوشه ای یافتم
در گلستان و بوستان ، سفر به کاشغر ، هندوستان و سفر به حجاز را منعکس کرده است .
این است که شما در شعر سعدی ، یک نوع همه جانبگی می بینید ؛✔️
ولی در شعر #حافظ چنین چیزی نیست .
در اشعار #مولوی نیز نوعی همه جانبگی می توان دید ، چون مولوی بسیار سفر کرده است ؛ با ملت های مختلف به سر برده و با زبان های مختلف اشناست و لغات مختلف به کار برده است، با فرهنگ مختلف آشنا بوده ؛ ✔️
ولی #حافظ ( با همه ارادتی که به او داریم و اقعا مرد فوق العاده عارفی بوده است و در غزل های عرفانی ، سعدی به گرد او هم نمی رسد و در این زمینه بسیار عمیق است ) #یک_بعدی است ، یک بعد بیشتر ندارد .
او از شیراز نمی توانسته دل بکند .
می گوید :
اگر چه اصفهان آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
یا می گوید :
خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
او آب مصلی و گلگشت مصلی و همان جایی را که بود چسبید ، و ماند .
می گویند یک بار تا یزد آمد ؛ ولی آنچنان ناراحت شد که مرتب آرزو می کرد که به شیراز برگردد.
ادامه دارد....
🌱🌱🌱
در راستای شناخت #اسلام_ناب👉
@mohabbatkhoda
محبت خدا
. #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 83 🌹استاد پناهیان 💠 نماز ، اول نماز مودبانه است . خدایا ، من ا
.
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 84
استاد پناهیان
💠 نمازمودبانه اینه که فقط بلند شی نماز بخونی ،
درستم نماز بخونیا ،
تحت تاثیر کسی قرار نگیری ،
♨️⭕️♨️
✅ بعد از نماز مودبانه،نماز متفکرانه س
نوبت اینه که شلاق و برداری بر اندیشه خودت بکوبی ، نگذاری هرزگی کنه سر نماز ،
قبلا اشاره کردم ، تافکرت خواست جایی بره ،
قبل از نماز تمام افکار و گرفتاریهات و بذاری تو کفشت .
✅🔰
فداش بشم الهی ، بدی به کفشدار در خانه نماز ، کفشدار در خانه نماز ، خود خداست .
🌺🌺
خدا میگه ، کفشت و بده به من .
مشکلاتت و به من بسپر ، نترس .
مشکلاتت و بیشتر نمیکنم ، نترس .
مشکلاتت وحل میکنم .
نترس من خدام ...
💠 پول داری، خوشحالی ؟
نترس من بخیل نیستم ، خوشحالیت و کم نمیکنم .
خوشحالیت و با برکت هم میکنم .
عروس و داماد شب عروسی ، خوشحالی رو بذارن کنار ، بگن ، خدایا من الان عبدم .
🙏🙏
الله اکبر ....
✅ به خدا قسم این زندگی ، آبادی پیدا خواهد کرد که همه عالم حسرتش و بخورند .
🌺✅
من الان عبد توام ، من الان چیزی نیستم
تو اوج گرفتاری ، الله اکبر...
نمازمتفکرانه س ✅
نماز متفکرانه در قسمت اول ،
یک نماز سلبی است ، یعنی فکر غیر خدا نکن ، فکر خدا رو بکنیم ،
چه جوری فکر خدا رو بکنیم ؟
❓❓❓
حالا شما یه مدتی ، فکر غیر خدا رو نکن . درست میشه
♻️🌺♻️🌺♻️
@mohabbatkhoda
حجتالاسلام والمسلمین علیرضا حدائق
✅ #نکته
💥اگر قانون وضع می کنید برای همه !!
🔰 بحث کرونا که پیش آمد، اول متدیّنین، جماعتها را تعطیل کردند. بعضی از نابخردان گفتند: چهطور شد؟ متدیّن! نماز جماعتت تعطیل شد! هیئت تعطیل میکنی؟!
🔸این نشانهی دیانت و پایبندی متدیّنین است. آنهایی که دَم از حقوق بشر و اجتماع و سلامت میزنند، ببینید در جایجای جامعه دارند چه کار میکنند!
🔺 این آقایان ستاد کرونا و مسئولین، به همین اندازه که ابلاغ میکنند به هیئتها، دعاها، جلسهها که تعطیل بشود، به کافیشاپها هم ابلاغ میکنند؟
فقط دیدگانتان را گشودهاید به جلساتی که ضمانت سلامتِ معنوی و دنیاییِ دنیای شما در همین جلسات است. اگر بخواهید این بیماری هم ریشهکن بشود، باید درِ خانهی خدا رفت، رو به اهلبیت علیهمالسلام باید آورد. بشر که در گرفتاریِ خودش مانده است! اینها که در چهکنمکاریِ خودشان غرق شدهاند!
🔹دنیای امروز را ببینید! اروپا را، آمریکا را، بیشترین آمارها را در تلفات دارند میدهند؛ همین مدعیان دروغین فضیلت و توانایی و قدرت. اگر قانون وضع میکنید، برای همه باشد.
🔴 و من این را منبریاش میکنم. اگر در این مدتی که روضهها تعطیل شد، بنده در این شهر میگردم و اوضاع نابسامان مراکزی که باید آنها تعطیل میشد و نشد، اینها باید جواب پس بدهند. فقط روی کاغذ مینویسید و امضاء میکنید و تصمیم میگیرید؟! تصمیمتان باید خردمندانه باشد.
💥ما به عنوان متدیّنین، مسلمانان و شیعیان، از شما مطالبه میکنیم. اگر قانون است، باید برای همه باشد. اگر تعطیلی است، باید شامل همه جا باشد. مراکزی که دارد فساد رسمی در آن اتفاق میافتد. زن و مرد، چهره به چهره و بدون ضوابط شرعی و صورت به صورت نشستهاند، آنجا را نمیبینید و این جلسات را انگشت میگذارید؟ فقط هیئتها را دیدید؟! فقط مسجدها را دیدید؟! متدیّنین را دیدید؟! اینها که بندگان خدا، خط اولاند در رعایت همهی ضوابط و همهی قوانین و مقررات. در همه جهاتی عزیزان دارند رعایت میکنند؛ از گرفتن مجلس، وضع مجلس، پذیرایی، رعایت اصول بهداشتی و ....
شما اینجا، اینها را چشم روی هم میگذارید، بعد جاهای دیگر که باید دقت کنید و نظارت بیشتر و بهتر و جامعه آسیب نبیند، آنجاها را شما نادیده میگیرید؟
#کرونا_هراسی
@mohabbatkhoda
جالبه بدونید که دقیقا دوسه روز قبل مناسبتهای مذهبی مهم مثل اول محرم یا اربعین یا حالا ۲۸ صفر
کرونا شیوعش زیاد میشه
و دستور تعطیلی هیئت ها داده میشه 🤔
اگر این کار عامدانه نیست پس چیه ؟😏
#کرونا_هراسی
@mohabbatkhoda
💐سخاوت، بهترين وسيله ارتباط
#نهج_البلاغه
💥الْكَرَمُ أَعْطَفُ مِنَ آلرَّحِم
🌸بخشش بیش از خویشاوندی محبت می آورد.
📚#حکمت_247
@mohabbatkhoda
#قسمت 84
لحظاتی محو زیبایی چشمنواز ش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به
لکنت افتاده بود، گفتم: »مجید! دستت درد نکنه! من... من اصلاً فکرش هم
نمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه!« کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب
هیجان پر ذوقم، با متانت پاسخ داد: »این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!« نگاهش
کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: »مجید جان!
این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟« چشمانش را به زیر
ِ
انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: »هم آره هم
نه! راستش هدیه روز زن هم هست!« و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: »خب امروز تولد حضرت زهراست که هم روز مادره و هم روز زن!« سپس
چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: »من هیچ وقت نتونستم همچین
روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم!«
و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: »حالا امسال اولین سالی بود که
میتونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم!«
میدانستم که بخاطر تسننِ من، از
گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساسات
مذهبیاش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم: »ما هم برای
حضرت فاطمه احترام زیادی قائل هستیم.« سپس نگاهی به پلاک انداختم و
با شیرین زبانی زنانه ام ادامه دادم: »به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی
ِ ازش خوشم اومد!« و بعد با شیطنت پرسیدم: »راستی کی وقت کردی اینو بخری؟«
و او پاسخ داد: »دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!« سپس
زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش
می چکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانهای نگاهم کرد و
گفت: »راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم!« که به آرامی
خندیدم و گفتم: »عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!«
ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن »من میریزم!« با عجله به
سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه میآمد :»امروز روز زنه!
یعنی خانمها باید استراحت کنن!« از اینهمه مهربانی بیریا و زیبایش، دلم لبریز
شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی
همسری اش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دستَ رد زده بودم!
@mohabbatkhoda
#قسمت 85
نماز مغربم که تمام شد، سجاده ام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم
مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونهای که در دیدش نباشم، روی یکی از
مبلها به تماشای نماز خواندنش نشستم. دستهایش را روی هم نمیگذاشت،
در پایان قرائت سوره حمد »آمین« نمیگفت، قنوت میخواند و بر مُهر سجده
میکرد. هر بار که پیشانیاش
را بر ُ مهر می گذاشت، دلم پر میزد تا برای یکبار هم
که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکه ِ ای گل، صورت خوشی
نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی،
احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبی مان بود و دلم نمیخواست این
عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلبهایمان
یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس میکردم میتوانم از
او طلب کنم هر چه میخواهم! میدانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب
و عشاء را در یک نوبت میخواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش
کردم: »مجید!« ظاهرا
ً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با
تعجب گفت: »تو اینجا نشستی؟ فکر کردم سر
ِ نمازی.« لبخندی زدم و به جای
جواب، پرسیدم: »مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول میکنی؟« از آهنگ
صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ
داد: »خدا کنه که از دستم بر بیاد!« نفس عمیقی کشیدم و گفتم: »از دستت بر
میاد! فقط باید بخوای!« و او با اطمینان پاسخ داد: »بگو الهه جان!« از جایم بلند
شدم، با گامهایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبز رنگش، مهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده
باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که
@mohabbatkhoda
#قسمت 86
رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: »مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون مهر بخونی؟« به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیفتر ادامه دادم:
»مجید! مگه زمان پیامبر^+
ُ مهر بوده؟ مگه پیامبر^+ از مُهر استفاده میکرده؟ پس چرا تو روی
مهر سجده میکنی؟« سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور
سجاده اش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: »آخه چه دلیلی داره
که روی مهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گل...« که سرش را بالا آورد و طوری
نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم. گمان کردم از حرفهایم ناراحت شده که
برای چند لحظه بیآنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم میکرد. سپس لبخندی لبریز
عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایش
بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دستهایش را بالا برد، تکبیر گفت و
نمازش را شروع کرد در
حالی که مهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز
یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود. همانطور که پشتش نشسته بودم، محو قامت
مردانهاش شده و نمیتوانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد.
با هر رکوع و سجودی که انجام میداد، نگاه مرا هم با خودش میبُرد تا به چشم خود
ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده میرود. یعنی دل او به بهانه
محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گامهایش را هم با
همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور میکردم که
تحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم
نمیزدم تا لحظهای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد. جرأت نداشتم چیزی
بگویم، مبادا رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود.
همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به
سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه میخندید. به
ُ مهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر و
مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: »الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ
لذتی نبردم!« شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به
@mohabbatkhoda
🍃🌸#سلام_امام_زمانم
✨✨✨✨
💖 سلام علی آل یاسین
خورشید عالم تاب من سلام
حتی اگر در پس ابرهای غیبت
پنهان باشی
باز هم
صبحی که شروعش با توست
خورشیدش دیگر اضافیست
⚫️ @mohabbatkhoda
#حسین_علیه_السلام ،#کعبه_صاحبدلان
#حسین را یک روز کشتند و سر او را از بدن جدا کردند ،امام حسین که فقط این تن نیست، حسین که مثل من و شما نیست؛ حسین یک مکتب است و بعد از مرگش زنده تر می شود.
دستگاه بنی امیه خیال کرد که حسین را کشت و تمام شد .،ولی بعد فهمید که مرده حسین از زنده حسین مزاحم تر است ، تربت حسین کعبه صاحبدلان است.✨👌
زینب هم به یزید همین را گفت ،
گفت : اشتباه کردی ،《کد کیدک و اسع سعیک ، ناصب جهدک ، فوالله لا تمحوا ذکرنا و لا تمیت وحینا》✨👉
《هر نقشه ای که داری به کار ببر ، ولی. مطمئن باش تو نمی توانی برادر مرا #بکشی و #بمیرانی ؛ برادر من در زندگی اش طور دیگر است ، او نمرد ، بلکه زنده تر شد 》✔️👌
آن وقت مرثیه گو ها مثل مرثیه گو های الان نبودند . کمیت مرثیه گو بود ، دعبل خزائی مرثیه گو بود ؛
همان دعبل خزائی که گفت : پنجاه سال است که من دار خودم را به دوش کشیده ام.
او طوری مرثیه می گففت که تخت خلفای اموی و عباسی را #متزلزل می کرد .
او که محتشم نبود . شعرای ما چرخ و فلک را مسئول شهادت حسین دانسته اند
😒
کمیت که این جور نبوده ؛ یک قصیده که می گفت دنیا را متزلزل می کرد ، ولی با تاریخچه ی حسین ، با. نام حسین با مرثیه حسین .👌✔️
دیدند عجب ! قبر حسین هم مصیبتی شده برای ما .🤔
تصمیم گرفتند که قبرش را از بین ببرند . قبرش را خراب کردند ، تمام آثار آن را محو کردند ، پستی و بلندی های زمین را یکسان کردند ، به محل قبر آب انداختند به طوری که احدی در آن سرزمین نفهمد که قبر حسین در کدام نقطه بوده است .
💦🌊💦🌊
اما مگر شد ؟ حتی روی آوردن مردم به آن بیشتر شد.💞
خود متوکل یک سر مغنیه (خانم خواننده رقاصه) دارد .
یک وقتی با او کار داشت و سراغ او را گرفت .گفتند نیست .
گفت کجاست ؟
گفتند به مسافرت رفته است.
بعد از مدتی که آمد ، متوکل از او سوال کرد : کجا رفته بودی؟
جواب داد : برای زیارت به مکه رفته بودم .
متوکل گفت : الان که وقت زیارت مکه نیست ؛ نه ماه ذی الحجه است که وقت حج باشد و نه ماه رجب است که وقت عمره باشد ، و اصرار کرد که باید بگویی کجا رفته بودی .
بالاخره معلوم شد این زن به #زیارت_حسین بن علی رفته بود که متوکل آتش گرفت ، فهمید نام حسین را نمی شود فراموشاند.👌👌
💞💞
کتاب نهضت حسینی_استاد شهید مرتضی مطهری رحمه الله 👉
🌅🏴🌅🏴🌅🏴
@mohabbatkhoda
#حدیث_امروز
حضرت امام على عليه السلام
لَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ كَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اتَّقَى اللَّهَ لَجَعَلَ لَهُ مِنْهَا مَخْرَجاً وَ رَزَقَهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ.
اگر آسمان ها و زمين راه را بر بنده اى ببندند و او تقواى الهى پيشه كند، خداوند حتما راه گشايشى براى او فراهم خواهد كرد و از جايى كه گمان ندارد روزى اش خواهد داد.
عیون الحکم و المواعظ(لیثی) ص 416 ، ح 7068
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
@mohabbatkhoda
🌹 شهـــید مرتضی آوینی:
چه جنگ باشد و چه نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد. باب #جهاد_اصغر بسته شد باب #جهاد_اکبر (مبارزه با نفس) که بسته نیست
@mohabbatkhoda