#دستهای_پنهان
#قسمت_بیست_ودوم
سپیده دم آسایش مراسلب میکرد او به هنگام فجر درب اطاق مرا بهشدت میکوبیدو پشت درب میماندتا من براي نماز
صبح برخیزم و من که چاره اي جز همراهی او نداشـتم، برمی خاستم و نماز میخواندم آنگاه او از من میخواست تا درآمدن
آفتاب قرآن بخوانم.
به اوگفتم: قرآن خواندن واجب نیست چراچنین میکنی؟
میگفت: هرکس اکنون بخوابـدبـدبخت است و فقر براي کاروانسـراي من میآورد و من چاره اي جز انجام خواسـته هایش نداشتم ، زیرا تهدیـدمیکردکه مرا ازکاروانسـرا بیرون میکنـدو من مجبور بودم در اول وقت نماز بجای آورم و
بیشاز یکساعت در روز قرآن بخوانم.
این تنهـا مشـکل من نبود، نام صاحب کاروانسـرا «مرشـد«افنـدم»» بود، یکروز به من گفت: از وقتیکه تو در این محل اتاق
گرفته اي مشـکلاتی براي من پدیـدآمـده و به گمـانم اینهـا از توست و به دلیل آن است که توازدواج نکرده اي و مرد بی
همسرشوم است بنابراین یا ازدواج کن یا از این مکان بیرون برو.
گفتم: من چیزي نـدارم که همسـر بگیرم ّ البته ترسـیدم بگویم که من ناتوانم زیرا ممکن بود بخواهـددرستی گفته مرا بیازماید،
زیرا اوکسی بودکه باشنیدن اینبهانه چنین کاري میکرد.
«افنـدم» به من گفت: اي سـست ایمـان! آیـاسـخن خـداي بزرگ را نخوانـده اي که میگویـد: «اگر بیچیز باشـندخـداي از
کرامتش بی نیازشان خواهدنمود»
ماندم که چه کنم وچه پاسخی بدهم؟
سرانجـام گفتم:خـوب، من چگونه بـدون پول ازدواج کنم؛ آیـا تو میتوانی به من پولکـافی قرض دهی و یـا زنی بیـابی که
مهریه نخواهد؟