محبت خدا
#دستهای_پنهان #قسمت_بیست_ویکم بخش چهارم هنگامیکه به بصـره رسـیدم به مسـجدي رفتم که امامت آنراش
#دستهای_پنهان
#قسمت_بیست_وسوم
افندم فکری کرد و
سر بلندکرد وگفت: من سخن تو را نمیفهمم تو باید یا تا اول
رجب ازدواج کنی و یاکاروانسراي مرا ترك کنی.
ّآن روز پنجم ماه جمادي الّثانی و تا اول رجب
ماه رجب تنها 25 روز فرصت داشتم.
ّ
در اینجا یادآوريذماههاي اسلامی لازم است،که به این ترتیب میباشند: محرم ،صفر، ربیع الاول ، ربیع الثانی، جمادی الاول،
جمادي الّثانی، رجب،شعبان، رمضان،شوال، ذي العقده، ذي الحجه ّ
و آغاز ماههاي آنها بر اساس دیـدن ماه است و روزهاي این ماهها،کمتر از 29 و بیشتر از 30 روز نیست. سرانجام مجبور شدم
فرمان«افندم» را بپذیرم و با
نجاری قرارداد بسـتم که در مقابل غذا،خواب و دستمزد ناچیز براي اوکارکنم، پیش از پایان ماه،
ّ
کاروانسرا را ترك کردم و راهی مغازه نجار شدم
ّ
او مردشـریف و بزرگواري بود و با من ماننـدیکی از فرزنـدانش رفتار میکرد نامش«عبـدالرضا » بود، او یک شـیعه ایرانی از
مردم خراسـان بود فرصت را غنیمت شـمردم تـا از او زبان فارسـی را بیاموزم شـیعیان ایرانی هر روز عصـر پیش او گرد هم می
آمدندو از هر دري سخن میگفتند، ازسیاست گرفته تا اقتصاد.
به حکومتشـان بسـیار می تاختنـد، آنچنـانکه ازخلیفه اسـتانبول دریغ نمیکردنـد
ّـ اما وقتی که مشتري ناشناسـی می آمـدآن
ّ
سخنان را قطع میکردند و به صـحبتهاي خصوصی میپرداختند، نمیدانم چرا به من اعتماد کرده بودند، اما سرانجام دریافتم
که آنها گمان میکننـدمن از مردم آذربایجانم؛ زیرا فهمیـده بودندکه زبان ترکی میدانم رنگ من همانندرنگ اکثر مردم
آذربایجان سفیدبودکه این حسن ظن آنها را تقویت میکرد.
در آن مغازه باجوانی آشناشدم او در آنجا رفت و آمد میکرد