#دستهای_پنهان
#قسمت_بیست_وهشتم
یکبار به اوگفتم:جهاد واجب نیست!
اوگفت:خدا میگویدباکافران جهادکنید.
گفتم:خدا میگوید«باکافران و منافقین جهادکنید»
اگرجهاد واجب بودچرا پیامبر با منافقین جهاد نکرد؟
گفت: پیامبر به وسیله زبانش با آنان جهادکرد.
گفتم: پس جهاد باکّفار نیز با زبان واجب است.
گفت :اما پیامبر باکافران جنگید.
گفتم : ّ
جنگ پیامبر دفاع ازخویش بود،کافران میخواسـتنداو را بکشند، او ازخود دفاع کرد
محمد به نشانه موافقت سر
تکان داد.
یکبار به اوگفتم: ازدواج موّقت با زنان جایز است.
گفت: هرگز!
گفتم:خدا میگوید«اگرخواستیداز آنها بهره بگیرید، بهایش را بپردازید»
گفت: عمر ازدواج موّقت راحرام کرده وگفته است که: «دو متعه در زمـان پیـامبرجـایز بود و من آنها راحرام کرده و بر آنها
کیفر مینهم».
گفتم: تو داناتر از عمري، پس چرا از او پیروي میکنی؟
سپس گفتم: اگر عمرچیزيراحرام کرده که پیـامبرحلال کرده بود، توچرا فرمان خـدا و پیامبر را رهاکرده اي و نظر عمر را
پذیرفته اي؟ اوسکوت کرد و من دریافتم که سکوت او نشانه پذیرش است.
غریزه جنسی او نیز در این سکوت مؤثر بودچون در آن هنگام همسري نداشت.
گفتم:چرا منو تو آزاد نباشیم که زنی را به ازدواج موّقت درآوریم و از او بهره بگیریم؟
او به نشانه موافقت سـري تکان داد، من این موافقت را فرصت بزرگی یافتم و زمانی را مشخص کردم تا زنی برایش بیاورم که
از او بهره بگیرد، من میخواستم ترس انجام کارهاي مخالف اعتقادات عمومی را در او از میان ببرم