محبت خدا
#دستهای_پنهان #قسمت_نوزدهم او فردی خـوش خلـق و تیزهوش بوده و هیـچ عرب درس خوانـده اي هماننـداو ن
#دستهای_پنهان
#قسمت_بیست_ویکم
بخش چهارم
هنگامیکه به بصـره رسـیدم به مسـجدي رفتم که امامت آنراشخصی از نژاد عرب به نام شیخ عمر طایی برعهده داشت با او
آشناشدم و به او اظهار محبت کردم
اما او از نخستین دیدار به من شک کرد وجستجوي از اصل و نسبم و تمام ویژگیهایم را
آغاز نمود
به گمانم رنگ و لهجه ام شیخ را مردد کرده بود
اما توانستم از این تنگنا بگریزم به اینصورت که خود را از مردم
ّ
«اغدیر ترکیه» وشاگردشیخ احمددر استانبول معرفی کردم و گفتم:که در مغازه خالد، نجاري میکردم... و اطلاعاتی راکه
از هنگام اقامت در ترکیه داشـتم براي او بیان کردم درضـمن چندجمله به زبان ترکی گفتم شـیخ باچشم به یکی ازحاضران
اشـاره کرد تـا بدانـدآیـا من ترکی را به درستی میدانم یـا نه؟ او نیز بـا اشـاره چشم جواب مثبت داد و من شادمـان شـدم که
ّ
توجه شیخ را به خودم جلب نمایم
اما این گمان من سرابی فریبنده بود زیراچندروز دریافتم که شیخ همچنان به
من بـدگمان است و میپنـداردکه من جـاسوس ترکیه هسـتم این بـدان سـبب بوده که شـیخ بـا اسـتاندارکه ازطرف سـلطان
(عثمانی) منصوب بودسر ناسازگاري داشت، آنها نسبت به هم بدبین بودند و یکدیگر را مّتهم میکردند.
به هرحـال مجبورشـدم که مسـجدشـیخ عمر را ترك کنم و به کاروانسـرایی که جایگـاه افراد غریبه و مسـافران است، رفتم و
اتاقی اجاره کردم.
صاحب کاروانسرا مرد احمقی بودکه هر روز