#دستهای_پنهان
#قسمت_شصت_وهشتم
پس از آنکه این برنامه مشخص شددبیرکل گفت: از این برنامه گسترده هراسان مشو!
ما بایدبذرهایی بکاریم و به زودي
نسلهاي دیگري می آینـدو آنرا تکمیل میکننـد.حکومت بریتانیا بر اینگونه بردباري، دیرینه بسـیاري دارد. و راه راگام
به گام بایـدپیمود
آیا محمد پیامبرصـلی االله علیه وآله وسـلم یک مرد نبودکه توانست چنین انقلاب نابودکننده اي برپاکند.؟
محمدبن عبدالوهاب نیز بایدهمچون پیامبرش باشدو این انقلاب مطلوب را انجام دهد.
چندروز بعد، از وزیر و دبیرکل اجازه گرفتم؛ باخانواده و دوسـتانم بدرودگفتم؛چون میخواسـتم ازخانه بیرون آیم، پسـرم
گفت بابا! زود برگرد؛چشمانم اشکآلود شدو نتوانستم از همسرم پنهان کنم؛ یکدیگر را به گرمی بوسیدیم و به سوي بصره
به راه افتادم.
پس از یک سـفر دراز،شبی به خانه عبدالرضا در بصره رسیدم؛ درخواب بود؛چون مرا دیدبه گرمی خوش آمد
گفت؛شب را تاصبح خوابیدم؛
به من گفت: محمدبه بصره آمد، و پیشاز سفر دوباره نامه اي برایت گذاشت. بامداد نامه را
خواندم و دانستم که به نجدرفته است.
نشانی اش را در نجدنوشته بود؛صبحگاه به راه نجدرهسپارشدم و پس از رنج بسیار
به آنجا رسیدم
وشیخ محمدرا درخانه اش پیداکردم.
آثـار ناتوانی را در او دیـدم؛ به اوچیزي نگفتم
اما پس از آن دریافتم که ازدواج کرده است و اندیشـیدم که اینگونه نیرویش
ّ
کاسـته خواهـدشـد، به او پنـددادم همسـرش را رهاکندو او هم پذیرفت.
با همقرارگذاشتیم که من خود را به عنوان بنده او
معرفی کنم؛ بنده اي که او از بازارخریده، درسفر بوده و اکنون باز آمده است وچنین نیزشد؛