#دستهای_پنهان
#قسمت_چهاردهم
وي گفت: ازدواج سـّنت پیامبرصـلی االله علیه وآله وسـلم است.
پیامبر گفته است:«هر
کس ازسنت من سرپیچی کند از من نیست»
من چاره اي ندیدم جز آنکه این بیماري دروغین را بهانه کنم.شـیخ این سـخن را پذیرفت و پیوندهاي دوستانه و محبت آمیز
دوباره بازگشت.
ّ
پس از دوسـال اقامت در اسـتانبول اجازه گرفتم که به وطنم بازگردم
اما شـیخ نپـذیرفت. اوگفت:چرا میخواهی بروي؟ در
اسـتانبول هر چه دلت بخواهدوچشـمانت بپسـندد فراهم است.خدا، دین و دنیا را در آن گرد آورده است. و افزود تو پیش از
این گفته بودی که پـدر و مادرت مرده انـدو برادري هم نداري؛ پس در همین شـهر مسـکن اختیارکن.شـیخ به دلیل دوستی با من
پافشـاري میکردکـه بمـانم من هم به او بسـیار دلبسـته شـده بـودم، اما وظیفه ملی مرا به بازگشت و ارائه گزارش
مشروح از اوضاع پایتخت خلافت و دریافت دستورات جدیدفرا میخواند.
در مدت اقامتم در اسـتانبول ماهانه گزارشـی از تحولات
و مشاهداتم براي وزارت مستعمرات میفرستادم. به یاد دارم که یک
بار در گزارشم درخواست صاحب مغازه را در مورد لواط آوردم، پاسخ شگفت آور آن بودکه اگر اینکار در دست یابی به
هدف کمک میکنداشکالی ندارد.
هنگامیکه پاسخ را خواندم آسـمان گردسـرم و چرخیدباخود اندیشـیدم چگونه رؤساي من از فرمان دادنه چنین کار زشتی شرم نمیکنند ؟
ّـ اما نـاگزیر بودم که این جـام را تـا پایـان بنوشم، بنـابراین کارم را ادامه دادم و لب فرو بسـتم.