eitaa logo
محبت خدا
306 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 گفتند که تک سوارمان در راه است از اول صبح چشممان بر راه است از یازدهم، دوازده قرن گذشت تا ساعت تو چقدر دیگر راه است؟ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌷🌱 ⚜ملا احمد نراقی :( آداب ظاهریه) قرائت قرآن ... آن است که با وضو باشد ، وبه طریق ادب با سکون و وقار نشسته یا ایستاده رو به قبله و سر پیش افکنده و تکیه نزده و چهار زانو ننشسته باشد و پای خود را نکشیده باشد ، 🌸🌸🌸 🌺بلکه مانند کسی باشد که در نزد بزرگی جلیل الشان می نشیند یا می ایستد و شمرده و به آرامش بخواند..و اداب آن است که گریه کند ..اگر تواند صدای خود را زینت دهد. 🌸🌸🌸 🌺و از (آداب باطنیه) قرائت قرآن این است که : در وقت قرآن خواندن ،متذکر تعظیم صاحب کلام گردد و یاد آورد آنچه می خواند کلام بشر نیست ..بلکه کلام خداوند علام و خالق شمس و قمر است .. 🌸🌸🌸 🌺زبان های نا پاک را که به کلمات ناشایست متکلم می گردند سزاوار نیست که آن را بخوانند ! و دل های ملوث به رذایل اخلاقی را نشاید که به حول معانی آن بگردند. 🌸🌸🌸 باید خود را اصلاح کنند 👉 🌱🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
رسیدن به و 147 🔹✦🌺•┈•✾🖲🔸 67 🌺 طبیعتا مومن فقط کیف میکنه حرف اون دنیا رو بزنه. حالا ما اینجا توی ایتا حرف اهل بیت رو میزنیم و لذت میبریم. ✅ ان شالله اون دنیا در مجلس خود اهل بیت علیهم السلام دور هم بشینیم و کیف کنیم!😊💖 🔸توی زیارتنامه ی امام رضا چی میخونی؟ وَ اجْمَعْ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَوْلِیَائِی 🌹 💕 خدایا حرم خیلی کیف میده وقتی امام رضا رو زیارت میکنم ... چقدر خوبه... 😍اما خدایا خیییلی بهتر و باحال تره که بیام پیش اولیای خودت بشینم... 😊بیام کنار خود امام رضا.... ⛔️ خیلیا وقتی میرن حرم برای زیارت، خودشون رو بدبخت میدونن که حالا اومدن زیارت. لازم نکرده که خودت رو بدبخت بدونی که حالا رفتی زیارت کیف کنی.😒 نه! 🌺 کیف کن که اونجایی و خودت رو خوشبخت تر فرض کن وقتی که بری پیش خود اهل بیت...👌✅ 👈این یعنی زیارت درست و حسابی. 💖 زمان ظهور حضرت مهدی علیه السلام هم شما باید دوست داشته باشی که بری اون دنیا. 👈فقط با معرفت نه به خاطر بدبختی! پس یادمون باشه که توی دنیا برای خودمون حق راحتی قائل نشیم. چون توی دنیا این خبرا نیست. 🔻 خیلی فرهنگ راحت طلبی، فرهنگ زشتی هست که متاسفانه توی جامعه ی ما شدید شده. ✅ استاد پناهیان میفرمودن: من توی خیلی از کشورهای دنیا رفتم. تحمل کردن مشکلات توی اکثر کشورهای دنیا 🔴 خییییلی بهتر از کشور ماست. ⛔️ بنده اعتقاد قطعی دارم که یک شبکه ی مافیایی در رسانه های عمومی داره سعی میکنه راحت طلبی و غر زدن رو در مردم ما نهادینه کنه... http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان_هاد آی دی نویسنده داستان @Goli64
پارت۴۸ ✅ فصل نهم سعید نشست. - بالاخره دیشب تونستی از ترافیک رد بشی؟ - آره، چه جورم. اگه داری یه ترافیک برا امشب جور کن. گفتم این چرا تنها اومده بود. خدای شانسم - چرا تلگرافی می حرفی؟ - امشب جشنه. اومده بود منو دعوت کنه - یه جنتلمن وسط یه گله لیدی! چه شود! - لیدی؟ یه مشت عوضی رو جمع کرده که پز منو بده. افتخار نامزدی ایشون هم نصیبم شد سعید داد زد - وا ووو. چه هیجان انگیز! شروین زیر لب غر غر کرد: - چه احمقانه! در همین حین شاهرخ را دید. یکدفعه مثل برق گرفته ها بلند شد و جیغ خفیفی کشید. - وای نه! سعید هم از جا پرید. - چی شد؟ چیزی گزیدت؟ شروین که زانوهایش شل شده بود نشست. سعید هم مجبور شد بنشیند. - معلومه چته؟ - حالا اونو چه کار کنم؟ - میشه مختصات بیشتری بدی؟ - دیشب برای اینکه خلاص بشم گفتم با استاد قرار دارم. اونم گفت اگه راست می گی بیارش - با این راه حل هات. خب بگو نیومد - دیشب مامانم یک ساعت سر و صدا کرد. بو برده بود قضیه ترافیک ساختگی بوده. اگر نبرمش دخلم اومده - به خاطر یه دروغ؟ - کاری به دروغ نداره. هرکس بر خلاف میلش حرکت کنه دودمانش رو به باد می ده و من این کار رو کردم. فرقی هم نمی کنه کی باشه. کاش یه کارد بر می داشت آدمو خلاص می کرد. با فریادهاش آدمو زجرکش می کنه - تو که با این استاده ایاقی، بهش بگو، شاید اومد ... بالاخره این همه مسئله حل کردی باید یه جایی به درت بخوره مدتی به سعید خیره ماند. سعید ابرویش را بالا برد. - ترافیک خوبیه؟ * از کلاس که بیرون آمد شاهرخ را توی راهرو دید. صدایش زد. - شاهرخ؟ شاهرخ؟ شاهرخ ایستاد و برگشت. دانشجویانی که آن اطراف بودند متعجب نگاهی به هم انداختند. با هم دست دادند و کنار شاهرخ راه افتاد. قبل از اینکه حرفی بزند شاهرخ گفت: - توی دانشکده تو آقای کسرایی هستی و من مهدوی. رابطه دوستانه ما مال خارج از دانشکده است یا اتاق من نه در ملأ عام - می ترسی بگن پارتی بازی می کنه؟ - نباید خودت رو در شرایطی قرار بدی که باعث سوظن بشه. به هر حال ما بین همین مردم زندگی می کنیم. لزومی نداره الکی بهمون بدبین باشن شروین جوابی نداد. نمی دانست چطور سر بحث را باز کند. توی فکر بود که شاهرخ گفت: - ازت انتظار نداشتم - چی رو؟ - که اینجور برخورد کنی - با کی؟ شاهرخ در اتاق را باز کرد و گفت: - یادت نمیاد؟ به شروین تعارف کرد که وارد اتاق شود. شروین وارد شد و نشست: - 20 سوالیه؟ - راجع به دیروز صحبت می کنم - دیروز رو ولش، فکر امروز باش، اومدم ببرمت جشن! ادامه دارد... ✍ میم - مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
پارت۴۹ - جشن؟ - یه جشن خانوادگیه. می خوام تو هم بیای - اگه خانوادگیه پس من اونجا چه کاره ام؟ - همه می تونن هرکسی رو که دوست دارن بیارن - این همه رفیق داری. مثلا ًهمین سعید - آآآ... می خوام یکی رو ببرم که دک و پز درست و حسابی داشته باشه - مطمئنی؟ - اَه! چقدر گیر میدی! من حال می کنم تو رو ببرم. سعید تکراری شده شاهرخ در قفسه کتاب هایش را بست. پشت میزش نشست، دست هایش را روی میز گذاشت و در هم گره کرد. - ترجیح می دم حقیقت رو بدونم شروین مدتی در چشم های شاهرخ خیره ماند. بعد ابروهایش را بالا گرفت و گفت: - خیلی تابلو بود؟ شاهرخ لبخند زد. ! - تقریباً شروین سری تکان داد و زیر لب گفت: - خیلی خب. راستشو می گم بعد در حالی که با هیجان حرف می زد تا خودش را بی گناه جلوه دهد گفت: - باور کن تقصیر من نبود. از عمد این کار رو نکردم. فقط خواستم از شر اون جشن لعنتی خلاص بشم. همین - حالا قسمت اصلی رو بگو! شروین نفسش را بیرون داد و درحالی که سعی می کرد به خودش مسلط باشد ادامه داد: - ازم خواستن برم جشن. منم گفتم با استادم قرار دارم. یعنی تو. اونام گفتن اگه راست می گی استادت رو هم بیار. حالا من مجبورم تو رو ببرم تا زنده بمونم شاهرخ دست چپش را زیر چانه اش گذاشت. - این همه ماجراست؟ - اوهو... شاهرخ کمی سرش را کج کرد. - واقعاً؟ چرا نگفتی قرارت رو بی خیال می شی؟ شروین کلافه جواب داد: - اوکی، گفتم نمیشه، گفتم اگه نرم بیچارم می کنه یکدفعه عصبانی شد و درحالیکه دست هایش را تکان می داد داد زد: - آره، دروغ گفتم. من نمی خوام برم اونجا، نمی خوام زورکی نامزد کسی بشم. نمی خوام کسی برام تصمیم بگیره، زوره؟ از دست همشون خسته شدم، به چند نفر باید جواب پس بدم؟ دست راستش را کوبید روی دسته صندلی: - لعنتی و ساکت شد. شاهرخ کنارش نشست و لیوانی آب برایش ریخت. - نمی خوام - بگیر سرش را بلند کرد. شاهرخ دستش را روی شانه اش گذاشت و سرش را به عالمت تائید تکان داد. لیوان را گرفت. - اونا حرفت رو نمی فهمن، قبول، چرا به من دروغ گفتی؟ - نمی دونم، دیگه مخم نمی کشه. گفتم اونجوری بگم شاید بیای بعد ملتمسانه به شاهرخ خیره شد. - می آی؟ شاهرخ از کنارش بلند شد و پشت میزش رفت. - هرچند اونجور جاها به مذاقم خوش نمیاد و با روحیم سازگاری نداره اما ارزش نجات دادن جون یه آدم رو داره شروین خوشحال شد. - ساعت 6 میام دنبالت * چند دقیقه ای به 6 مانده بود که رسید. خواست در بزند که دید در روی هم است. آرام در را باز کرد و وارد شد. شاهرخ کنار حوض بود. - علیک سلام. بیا تو - مگه آماده نیستی؟ ادامه دارد... ✍ میم - مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلمـ❤️ فڪری بڪن برای من و آتش🔥 دلم دست ادب به سینه ی بی‌تاب می‌زنم صبحت_بخیر حضرت آرامش دلمـ😌 سلام روشنیِ دیده‌ی احرار ... 🌺🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1