فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یک جایی امام جامعه امکانش نیست بیاید درگیر شود ابوذر باید باشد
❌جریان ابوذری لازم است ✅
👈این کلیپ تقدیم به مطالبه گران خستگی ناپذیر حق ✅
👈 و برای آنان که مرتب آیه یاس میخوانند و تلاشهای ایشان را بی اثر میدانند ❗️
🔹3 دقیقه برای امروز ، تا آخر ببینید🔹
#جریان_ابوذری
#حسن_عباسی
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲۱
یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با
محبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده
مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند!
اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، گوشهایم را کر میکرد و دیدن زنی
جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت
الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارم
راضی باشم.
.
یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد
به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام
و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز
ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق
شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا،
فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد.
برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: »قربون دستت الهه جان!« و بعد
با تعجب پرسید: »مجید خونه نیس؟« مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: »نه.
امروز شیفته، ولی فردا خونه اس.« و بعد با خنده ادامه دادم: »چه عجب! یادی
از ما کردی!« سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: »دیگه پام پیش
نمیره بیام اینجا.« و برای او که خانواده و خانهای دیگر نداشت و مثل من دلش
به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش
چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: »حالا تو خونه
جدیدت راحت هستی؟« لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت
پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: »خدا رو
شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.«
سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: »تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟«
نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده ام،
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲۲
فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت
نشد و باز پرسید: »مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟« و در برابر نگاه عمیق من،
با ناراحتی ادامه داد: »دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟«
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: »خودش بهت چیزی نگفت؟« سرم را
پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان
گرفته باشد، پاسخ دادم: »گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به
حرف کسی نداره.« و او بیدرنگ پرسید: »پیرهن مشکی اش رو هم عوض نکرد؟«
و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: »نه!«
سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: »هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید
کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم
دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش
مهم نیس، ولی خب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!« از
شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی
اعتراف کرد: »من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که
جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش
اشتباهه! ولی انگار نه انگار!« و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا
کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: »عبدالله! مجید عاشقه!« که من میدانستم پس
از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و
آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش
به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم
گریه میکرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای
امام حسین بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده
باشم، گفتم: »بگذریم، از خودت بگو!« در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به
خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه اش نشست و پرسید: »تو
ِ بگو! ته چشمات یه چیزی هست!« از هوشیاری اش خنده ام گرفت و برای آنکه
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲۳
راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین
هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به
دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: »الهه! از من قایم نکن! چه خبره
که به من نمیگی؟« پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن
»بفرمایید!« بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: »خیلی بد
رد گم میکنی! اینجوری من بدتر شک میکنم! خُب بگو چی شده!« و من از بیم
بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: »هیچ خبری نیس! چقدر
اذیت میکنی!« در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه
موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: »الان زنگ میزنم
از مجید میپرسم!« و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از
کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله
ایستاده بودم و بدم نمیآمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله
بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیر
ِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان اصرار میکرد و
میخواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در
برابر سماجتهای شیطنتآمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده
ُ پر شد و با گفتن »الحمدالله!« اوج شادی برادرانه اش را به نمایش گذاشت و من
که دیگر خجالت میکشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک
دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهرهای شاداب و چشمانی که زیر پردهای از
حیا میخندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند اسکناس نو را از جیبش در
می آورد، گفت: »مبارک باشه الهه جان!« و اسکناسها را کف دستم گذاشت و با
خندهای مهربان ادامه داد: »من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!«
با لبخندی پر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و
سرم را پایین انداختم و
حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: »اگه الان مامان بود،
چقدر ذوق میکرد!« و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم
جوشیده در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن »مواظب
@mohabbatkhoda
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
برای سائلی چون من،
چه مولایی کریم تر از شما؟ ...
برای بیماری چون من،
چه طبیبی حاذق تر از شما؟ ...
برای درمانده ای چون من،
چه گره گشایی مهربان تر از شما؟ ...
شما آن کریم ترینی برای بینوایان
و آن دلسوزترینی برای واماندگان
و آن رفیق ترینی برای بی کسان ...
آنکس که شما را ندارد، چه دارد!!!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
@mohabbatkhoda
🗓 #حدیث_روز
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله
وَ نِساءٌ كاسياتٌ عارياتٌ مُميلاتٌ مائِلاتٌ رُؤُوسُهُنَّ كَأَسنِمَةِ البُختِ المائِلَةِ لايَدخُلنَ الجَنَّةَ و َلايَجِدنَ ريحَها وَ إنَّ رِيحَها لَيُوجَدُ مِن مَسيرَةِ كَذا وَ كَذا؛
(در آينده) زنانى پيدا مى شوند كه در عين پوشيدگى برهنه اند (لباس هاى بدن نما و جوراب هاى نازك مى پوشند) هوسباز و دلفريب مى باشند، موهاى خود را طورى آرايش مى كنند كه مانند كوهان شتر جلوه مى كند. اينان داخل بهشت نمى شوند و حتى بوى آن را استشمام نمى كنند، با اين كه بوى بهشت از راه بسيار دور شنيده مى شود.
لسان العرب ج11 ، ص637 - تاج العروس من جواهر القاموس ج15 ، ص708
@mohabbatkhoda
محبت خدا
🌸🍃➖🌸🍃➖🌸🍃➖ ⤴️⤴️⤴️ #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 95 استاد پناهیان 💠 نماز ، اول نماز مودبانه اس
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 96
استاد پناهیان
💠 نمازمودبانه اینه که فقط بلند شی نماز بخونی ،
درستم نماز بخونیا ، تحت تاثیر کسی قرار نگیری ،
♨️⭕️♨️
بذارین این بحث و ادامه بدیم .
برای ساختن انگیزه ی نماز مودبانه یه کم دیگه با هم گفت و گو کنیم ،
✅ بعد از نماز مودبانه،نماز متفکرانه س
نوبت اینه که شلاق و برداری بر اندیشه خودت بکوبی ، نگذاری هرزگی کنه سر نماز ،
قبلا اشاره کردم ، تافکرت خواست جایی بره ،
قبل از نماز تمام افکار و گرفتاریهات و بذاری تو کفشت .
✅🔰
فداش بشم الهی ، بدی به کفشدار در خانه نماز ، کفشدار در خانه نماز ، خود خداست .
🌺🌺
خدا میگه ، کفشت و بده به من .
مشکلاتت و به من بسپر ، نترس .
مشکلاتت و بیشتر نمیکنم ، نترس .
مشکلاتت و نصفشم حل میکنم .
نترس من خدام ...
💠 پول داری ؟ خوشحالی ؟
نترس من بخیل نیستم ، خوشحالیت و کم نمیکنم .
خوشحالیت و با برکت هم میکنم .
عروس و داماد شب عروسی ، خوشحالی رو بذارن کنار ، بگن ، خدایا من الان عبدم .
🙏🙏
الله اکبر ....
✅ به خدا قسم این زندگی ، آبادی پیدا خواهد کرد که همه عالم حسرتش و بخورند .
🌺✅
من الان عبد توام ، من الان چیزی نیستم
تو اوج گرفتاری ، الله اکبر...
نمازمتفکرانه س ✅
نماز متفکرانه در قسمت اول ،
یک نماز سلبی است ، یعنی فکر غیر خدا نکن ، فکر خدا رو بکنیم ،
چه جوری فکر خدا رو بکنیم ؟
❓❓❓
حالا شما یه مدتی ، فکر غیر خدا رو نکن .
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻این سوءتفاهمها را بر طرف کنید!
#تصویری
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صوت منتشرنشده شهید هستهای محسن فخریزاده در مورد رابطه با آمریکا و مذاکره
🔹سازش با آمریکا معنا ندارد/ این شهادت [حاج قاسم] نشان داد این دیو پلید قابل مذاکره و سازش نیست. حالا اف ای تی اف و ... امضا کنیم که چه بشود؟ این گرگ گرگ است . مدام که این خوی را زمین نگذاشته نباید رفت پای مذاکره
🔹با این موجود که خوی گرگ دارد مذاکره کنیم که چه بشود!؟
پ ن : از دل چنین اعتقادی که مذاکره با آمریکا را بینتیجه میداند، تایید برجام که فرزند ناقصالخلقه مذاکره کنندگان دلداده به غرب است، در نمیآید.
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲۵
بود و با دست دیگرش پا کت میوههای پاییزی را حمل میکرد. پا کتهای میوه را
کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه
میخواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردّ اشک به خوبی روی صورتش
مانده و نگاهش زیر
ِ بارش چشمهایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام
راه به پای روضه های امام حسین گریه کرده است. دستهایش را شست که
با مهربانی صدایش کردم: »مجید جان! شام حاضره.« دیس سبزی پلو و ظرف
پایهدار قطعه ماهیهای سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید
را هم از رطب تازه پر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز
نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: »به به! چی کار کردی الهه جان!« و من
َ
با لبخندی شیرین پاسخ دادم: »قابل تو رو نداره!« چقدر دلم برای این شبهای
شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر
رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم
و غذایی را به شادی نوش جان کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند،
نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: »از دخترم چه خبر؟« به آرامی خندیدم و با شیطنت
پاسخ دادم: »از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!« که هنوز دو ماه از شروع
بارداری ام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذاشته که من پسر میخواستم و دل او با
دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب
هم سعی میکرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم
حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر میخندید، ولی دلش جای دیگری پر میزد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر
لب پرسیدم: »مجید! دلت میخواست الان یه زن شیعه داشتی و با هم میرفتید
هیئت؟« و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشهای میز غذاخوری بود، با صدایی
آهسته ادامه دادم: »خُب حتما
ً پارسال که من تو زندگیت نبودم، همچین شبی
رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری میخوردی! ولی حالا
امسال مجبوری پیش من بمونی و...« که با کلام پر از گلایه اش، حرفم را قطع کرد و
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲۴
خودت باش الهه جان!« از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه
از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود.
نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده
بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم نمیتوانستم سرِ پا بایستم، پای
اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را سرخ میکردم که باز بوی ماهی سرخ
شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهیها نسوزند و برای مقابله با این
حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه
هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از
خانه فاصله داشت، دستههای عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور میکردند
که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری
غمگین میخواندند که بیاختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من
هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست میدادم و
سختتر اینکه این نوای اندوهبار مرا به عالم شبهای امامزاده میبُرد و قلبم را
بیشتر آتش میزد. شبهایی که فریب وعدههای مجید را خورده و به امید شفای
مادرم، به پای همین روضه ها ضجه میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم
به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های
عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجرههای طبقه پایین، خلوتم را
به هم زد. کسی پنجرههای مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای
نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد
توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابیها تا چه
اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین واهمه دارند که حتی تاب شنیدن
نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند.
کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که در
ِ خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این
ِ چند شب، حسابی دست پر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲۶
سرم را بالا آورد: »الهه! چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ می ِ دونی من چقدر دوست
دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟«
و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت میآورد و
نه عشق امام حسین از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پردهای از غم خندید
و ادامه داد: »اگه امام حسین بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات
مجلس روضه میشه!« و من چطور می ِ توانستم در برابر این وجود سراپا مشتعل از
ِ عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دل او جایی
برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا عنایتی کرده و راه
هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه
زیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم.
بعد از شام در آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش
را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحههای شام شهادت امام
حسین ،مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضه ها و صحنه های
کربلا، بیصدا گریه میکرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او
بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری،
مرا به عالم شبهای قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد. نگاهش
کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم،
پرسیدم: »مجید جان! خب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟« به نشانه
تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: »الهه جان! من که
دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه
شب هم برم هیئت، همین امام حسین از دستم شا کی میشه.« نگاهم را به
عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانیاش را با مهربانی دادم: »مجید
جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!« و او برای اینکه
خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بیدرنگ جواب داد: »الهه
جان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!«
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم✋🏻
دلم به آن مستحبی خوش است
کـه جـوابش واجـب اسـت🌙🌱
السَّلاَم عَلَى الْحَقِّالْجَدِيدِ
وَ الْعَالِمِ الَّذِي عِلْمُهُ لاَيَبِيدُ
#روزتون_امامرضایی🌹
@mohabbatkhoda
🔴شيطان را بفريب
#نهج_البلاغه
💥لا تجعلنّ للشيطان فيك نصيباً، و لا على نفسك سبيلاً.
💠 برای شيطان در خود بهره ای قرار مده و راه او را بر نفس خود باز مگذار
📚#نامه_17
@mohabbatkhoda
🔻روایتی از جدیت رهبر انقلاب در اجرای دستورالعملهای بهداشتی
بخشی از حاشیهنگاری محمدصادق علیزاده از جلسه شورایعالی هماهنگی اقتصادی در حضور رهبرانقلاب:
🔸جمع با واکنش جدی و آمیخته با قاطعیت آقا روبهرو میشود: «نه! بر نمیدارم!» حرف ماسک است. یادداشتی آمده و یحتمل بهدلایل فنیِ تصویربرداری، درخواست برداشتن ماسک را از آقا کرده. فضای جلسه بهخودیخود همینجور سنگین است، جدیت خود آقا هم این سنگینی و ثقل را دوچندان کرده، طوری که وقتی یادداشت مزبور رسید (فاصلهها بسیار زیاد بود و طبق منطق ما برداشتن ماسک بلامانع) جمع با واکنش جدی و آمیخته با قاطعیت و البته با رگههایی از عتاب ایشان روبهرو میشود: «نه! بر نمیدارم!» و دوباره ادامهی صحبت و رفتن سر موضوع اصلی! چشم میدوزم به حدیثی که بر بالای جایگاه حسینیه جاخوش کرده؛ این حدیث حسینیه در این چند سال خودش شده یک رسانه برای زدن بعضی حرفها. این مرتبه از امیرالمؤمنین علیهالسلام روایت میکند: «مداومت کنید بر آنچه صلاح مؤمنین است.» گوشهی دفترچهام یادداشتش میکنم...
@mohabbatkhoda
Clip-Panahian-DindariAsanAst-64k.mp3
2.24M
👈🏻 این حقیقت رو مدام به خودتون یادآوری کنید:
🔻دینداری آسان است!
#کلیپ_صوتی
@mohabbatkhoda
*اللّٰه طبیب شماست* ❤️☝🏻
💠 *ذکر لا اله الا الله مورد نیاز همه انسان ها است*
🌀 حتی فرعون هم برای نجات خودش الله را صدا زد! خدا هم در جواب او گفت؛ الآن؟ هر چند که دیر شده بود، اما خدا در عوض این کارِ فرعون، جسم او را حفظ کرد.
👈🏻 *تأثیر گفتن لا اله الا الله، در سلامت ماندن جسم و روح نباید مورد غفلت ما قرار بگیرد*
♨️ حادثه ها از خداست پس باید در حادثه ها، خدا را بلند صدا بزنیم. نه اینکه بگوییم: بقیه ساکت هستند. پس من هم ساکت می شوم... و همه با هم به جهنم برویم!!
📚روایات متعددی داریم که باید موقع ذکر خدا صدا را رفعت داد.
🍂🍁آیا می خواهیم گناهان مان، فروبریزند مثل برگهایی که از درخت فرو می ریزند؟
🕊️آیا می خواهیم خداوند وکیلی قرار دهد که ذکر ما را تا آسمان رفعت دهد؟
💚 آیا می خواهیم ملائکه ما را جزو معتقدین به توحیدالله بخوانند و برایمان استغفار کنند؟
👈🏻 *باید موقع گفتن ذکر خدا، او را با صدای بلند بخوانیم.*
🏞️ روزی می رسد که در هنگام اذان، همه مردم از بزرگ و کوچک بدون اینکه خجالت بکشند، با صدای بلند اذان می گویند.
آنها مردمی هستند که تأثیر عظیم گفتن ذکر الله را می دانند
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
https://www.aparat.com/v/jF2VE
*استاد عبداللهی خوب*
*مرکز آرمانشهر مهدوی*
@mohabbatkhoda
❣#سلام_امام_زمانم❣
🍂تا یخ نزده ریشه ایمان برگرد...
ای فصل بهار در زمستان برگرد...
🍂مُردیم از این بی کسی و دربدری...
ای صاحب ذوالفقار و قرآن برگرد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
┏━━━━━━━━🌺🍃━
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
@mohabbatkhoda
سلام و عرض ادب
جمعه تون متبرک به نام صاحب الزمان عج و منور به نور قرآن 🌸
دیشب داستان رو فراموش کردم بفرستم ضمن عذرخواهی از عزیزانی که پیگیر داستان شبانه هستند.
امروز داستان رو میفرستم براتون 🌸🙏
#قسمت ۳۲۷
سپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: »الهه جان!
تو نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی رو
بخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن!« ولی خوب میدانستم اگر
من پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانان
شیعه، پا به پای دستههای عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسر
اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش
کرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در
نگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی اش کردم تا مرا رها کرده
و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته
بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه علاقه
دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام میداد، معتقد نبودم و میدانستم که
همین روضه ها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر میکند.
روی تختم دراز کشیده و پیشانی ام را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردش
قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و
خیال حضور نوریه، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که
حالم را مدام به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی
خندان به رویم سلام کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما میآمد و از دیدارش
هیچ احساس خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی
نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: »شوهرت خونه اس؟« و چون جواب منفی ام
را شنید، چشمان باریک و مشکی اش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید،
ً سؤال بعدیاش را پرسید: »میشه بهش اعتماد کرد؟« و در برابر نگاه متعجبم، با
لبخندی شرارت بار ادامه داد: »منظورم اینه که با شیعهها ارتباط نداره؟ یا مثلا
با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟« مات و متحیر مانده بودم که چه میپرسد و من
باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانی ام به شک افتاد و من دستپاچه
جواب دادم: »برای چی باید با شیعهها ارتباط داشته باشه؟« ابروهای نازک و
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲۸
تیزش را در هم کشید و بالاخره حرف دلش را زد: »میخوام بهت یه چیزی بگم،
میخوام بدونم شوهرت فضولی میکنه و به کسی گزارش میده یا نه؟« از این همه
محافظه کاری اش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی جواب
دادم: »نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!« و تازه جزوه کوچکی را که در دستش پنهان
کرده بود، نشانم داد و گفت: »این اعالمیه رو یه عالم وهابی توزیع کرده، برات اوردم
که بخونی.« و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطی
درشت، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز عاشورا نوشته شده است.
از شدت ناراحتی گونه هایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشته
شدن فرزند پیامبر^+ باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد:
»این اعلامیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش
گفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تا
بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر^+!« حرفش که به اینجا
رسید، بالاخره جرأت کردم و پرسیدم: »حالا چرا باید امروز شادی کرد؟« نگاه عاقل
اندر سفیهی به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضالنه پاسخ داد: »برای مبارزه با
بدعتی که این رافضیها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکنن
و چجوری الکی گریه زاری میکنن؟ ببین الهه! ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تا
همه دنیا متوجه شه اسلام اون چیزی نیس که این رافضی ها با گریه و زاری نشون
میدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعهها اصلاً مسلمون نیستن! فقط یه مشت
کافرن که خودشون رو به امت اسلامی میچسبونن!« برای یک لحظه نفهمیدم چه
میگوید و تازه متوجه شدم منظورش از رافضیها همان شیعیان است و برای اولین
بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانه ای که در چشمانش
پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم. دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرفهای
بیسر و تهی که به نام اسلام سر هم میکرد، به شدت خشمگین شده بودم که به
آرامی خندید و گفت: »حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه.« و با
قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسلام میکشم، از پله ها
@mohabbatkhoda