🏴#امشب_نماز لیله الدفن برای #شهید_محسن_فخری_زاده، #فرزند حسن🏴
رکعت اول حمد و آیه الکرسی
رکعت دوم حمد و ۱۰ مرتبه سوره مبارکه قدر
#پس_از_سلام_بگوید:
اللهم صل علی محمد و آل محمد، وَابعَث ثَوابَها الیَ قبر محسن، اِبنِ حسن
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
#قسمت ۳۱۸
حضورش خسته میشدم.
دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت
سالخورده ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند.
مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستار
پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: »پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس
کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!« که در برابر
نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: »الحمدلله
همه آزمایش ِ ها سالم اومده!« سپس رو به مجید کرد و حرف ِ آخر را زد: »خانمت
بارداره. همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه.« پیش از آنکه باور کنم چه
شنیده ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شبهای
ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی
غوغایی شیرین در دلهایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبید
که از پروای هیاهوی پرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از
دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیر
لب صدایم کرد: »الهه...« و دیگر چیزی نگفت و شاید نمیدانست چه کلامی
بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیف
خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان
ِ بیرون کشید: »فقط آهن خونت پایینه! حالا من برات قرص آهن مینویسم، ولی
ً باید تحت نظر یه متخصص باشی که حتما برات رژیم غذایی و مکمل تجویز
کنه!« و با گفتن »شما دیگه مرخصید!« از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش
را شکست و با صدایی که تارهای صوتی اش زیر سر انگشت شور و هیجان به
لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: »پس چرا انقدر حالش بده؟« پرستار همچنانکه
پرونده را تکمیل میکرد، پاسخ داد :»خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد
و سرگیجه اش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!« سپس نگاهی گذرا به مجید
ِ انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: »باید حسابی هواشو داشته باشی. زنت
@mohabbatkhoda
#قسمت 319
هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!« و شاید شاهد بیتابی ها و گریه هایم بود که
با اخمی کمرنگ ادامه داد: »یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق میکنه!« سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: »مادر
جون اگه میخوای بچهات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی!
بیخودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!« و باز رو به مجید کرد
و جمله آخرش را گفت: »شما برید حسابداری، تصفیه کنید.« و به سراغ بیمار
دیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی میدرخشید،
نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: »الهه! باورت میشه؟« و من که هنوز در بِهت بهجت انگیز
ِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمیتوانستم به
چیزی جز موهبت آسمانی و پا کی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم
که دوباره مجید صدایم کرد: »الهه جان...« نگاهم را همچون پرندهای رها در
آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم
را پوشانده بود، بیاختیار پاسخ دادم: »جانم؟« و چه ساده دلخوری دقایقی پیش
از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگیمان، دیگر جایی برای
دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تن.
ِ آب روی شنهای نرم
ِ آبی
ساحل بود، زیر گوشم زمزمه میکرد: »الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی،
خدا بهمون چه هدیهای داده؟!!!« بعد از مدتها، از اعماق وجودم میخندیدم
و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش میکردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی
که بر سرمان آغاز شده بود: »الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون
رو شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون رو روشن کنه؟« و حالا این
اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ
نمیکرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلبهایمان
تابیده بود که دنیا با همه غمهایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه
عنایت پروردگار مهربانم بود.
* *
@mohabbatkhoda
#قسمت 320
با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدانهای روی میز را تمیز کردم
و پردههای حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانه ام
سالم کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشد
که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی اش به رویم لبخند میزد.
حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان،
حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین
مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده
بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نماندهبود که پر از خوراکیهای تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بود
که هر شب مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطیهای پسته و فندق و بادام هندی
گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکالت. طبقات
یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک ِ های متنوع برای دل پُر هوس
من و میوههای رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پر
به خانه میآمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم
روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب میفهمیدم که آن
همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نه
فقط به خاطر مصیبت مادر و کینهای که از توصیههای شیعه گونه مجید به دل
گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی ها و ناز کردن ِ های این نازنین تازه وارد بوده و دیگرمیدانستم بایستی چطور مهارش کرده و
. مهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید
مهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم میآمد و
بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که
بخواهم باز با همسر مهربانم
سر
ِ ناسازگاری گذاشته که به
حرمت یک امانت بزرگ الهی
، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانتداری میکردم که این را هم
از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای
مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا
@mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم✋
صبح رامےسپاریم به نگاه شما
دست مےگذاریم روے سینه و
سلامت مےدهیم
✨السلام علیک یا مولاےیاصاحب الزمان✨
اےسرچشمه پاک هستی
در تکتک لحظات زندگیمان
جارےباش
@mohabbatkhoda
🌸امام على عليه السلام:
در معرفت آدمى، همين بس كه... آگاه به زمان خويش باشد.💐🌹
🔹حَسبُ المَرءِ مِن... عِرفانِهِ عِلمُهُ بِزَمانِهِ
📚ميزان الحكمه، ج1، ص133
@mohabbatkhoda
Panahian-Clip-MerabanTarAzMadar.mp3
783K
🔴 اکثر کسانی که به دوزخ میروند، به خاطر نفهمیدن این حقیقت است!
👈🏻 این رو به فرزندتون یاد بدید
#کلیپ_صوتی
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 «اسرائیل با دانش و پیشرفت کشورها مشکل داره»
🔹 شهید فخریزاده برای زن و بچه من و تو درحال ساخت واکسن کرونا بود.
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یک جایی امام جامعه امکانش نیست بیاید درگیر شود ابوذر باید باشد
❌جریان ابوذری لازم است ✅
👈این کلیپ تقدیم به مطالبه گران خستگی ناپذیر حق ✅
👈 و برای آنان که مرتب آیه یاس میخوانند و تلاشهای ایشان را بی اثر میدانند ❗️
🔹3 دقیقه برای امروز ، تا آخر ببینید🔹
#جریان_ابوذری
#حسن_عباسی
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲۱
یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با
محبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده
مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند!
اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، گوشهایم را کر میکرد و دیدن زنی
جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت
الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارم
راضی باشم.
.
یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد
به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام
و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز
ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق
شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا،
فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد.
برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: »قربون دستت الهه جان!« و بعد
با تعجب پرسید: »مجید خونه نیس؟« مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: »نه.
امروز شیفته، ولی فردا خونه اس.« و بعد با خنده ادامه دادم: »چه عجب! یادی
از ما کردی!« سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: »دیگه پام پیش
نمیره بیام اینجا.« و برای او که خانواده و خانهای دیگر نداشت و مثل من دلش
به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش
چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: »حالا تو خونه
جدیدت راحت هستی؟« لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت
پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: »خدا رو
شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.«
سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: »تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟«
نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده ام،
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲۲
فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت
نشد و باز پرسید: »مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟« و در برابر نگاه عمیق من،
با ناراحتی ادامه داد: »دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟«
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: »خودش بهت چیزی نگفت؟« سرم را
پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان
گرفته باشد، پاسخ دادم: »گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به
حرف کسی نداره.« و او بیدرنگ پرسید: »پیرهن مشکی اش رو هم عوض نکرد؟«
و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: »نه!«
سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: »هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید
کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم
دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش
مهم نیس، ولی خب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!« از
شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی
اعتراف کرد: »من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که
جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش
اشتباهه! ولی انگار نه انگار!« و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا
کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: »عبدالله! مجید عاشقه!« که من میدانستم پس
از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و
آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش
به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم
گریه میکرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای
امام حسین بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده
باشم، گفتم: »بگذریم، از خودت بگو!« در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به
خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه اش نشست و پرسید: »تو
ِ بگو! ته چشمات یه چیزی هست!« از هوشیاری اش خنده ام گرفت و برای آنکه
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲۳
راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین
هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به
دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: »الهه! از من قایم نکن! چه خبره
که به من نمیگی؟« پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن
»بفرمایید!« بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: »خیلی بد
رد گم میکنی! اینجوری من بدتر شک میکنم! خُب بگو چی شده!« و من از بیم
بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: »هیچ خبری نیس! چقدر
اذیت میکنی!« در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه
موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: »الان زنگ میزنم
از مجید میپرسم!« و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از
کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله
ایستاده بودم و بدم نمیآمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله
بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیر
ِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان اصرار میکرد و
میخواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در
برابر سماجتهای شیطنتآمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده
ُ پر شد و با گفتن »الحمدالله!« اوج شادی برادرانه اش را به نمایش گذاشت و من
که دیگر خجالت میکشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک
دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهرهای شاداب و چشمانی که زیر پردهای از
حیا میخندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند اسکناس نو را از جیبش در
می آورد، گفت: »مبارک باشه الهه جان!« و اسکناسها را کف دستم گذاشت و با
خندهای مهربان ادامه داد: »من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!«
با لبخندی پر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و
سرم را پایین انداختم و
حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: »اگه الان مامان بود،
چقدر ذوق میکرد!« و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم
جوشیده در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن »مواظب
@mohabbatkhoda
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
برای سائلی چون من،
چه مولایی کریم تر از شما؟ ...
برای بیماری چون من،
چه طبیبی حاذق تر از شما؟ ...
برای درمانده ای چون من،
چه گره گشایی مهربان تر از شما؟ ...
شما آن کریم ترینی برای بینوایان
و آن دلسوزترینی برای واماندگان
و آن رفیق ترینی برای بی کسان ...
آنکس که شما را ندارد، چه دارد!!!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
@mohabbatkhoda
🗓 #حدیث_روز
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله
وَ نِساءٌ كاسياتٌ عارياتٌ مُميلاتٌ مائِلاتٌ رُؤُوسُهُنَّ كَأَسنِمَةِ البُختِ المائِلَةِ لايَدخُلنَ الجَنَّةَ و َلايَجِدنَ ريحَها وَ إنَّ رِيحَها لَيُوجَدُ مِن مَسيرَةِ كَذا وَ كَذا؛
(در آينده) زنانى پيدا مى شوند كه در عين پوشيدگى برهنه اند (لباس هاى بدن نما و جوراب هاى نازك مى پوشند) هوسباز و دلفريب مى باشند، موهاى خود را طورى آرايش مى كنند كه مانند كوهان شتر جلوه مى كند. اينان داخل بهشت نمى شوند و حتى بوى آن را استشمام نمى كنند، با اين كه بوى بهشت از راه بسيار دور شنيده مى شود.
لسان العرب ج11 ، ص637 - تاج العروس من جواهر القاموس ج15 ، ص708
@mohabbatkhoda
محبت خدا
🌸🍃➖🌸🍃➖🌸🍃➖ ⤴️⤴️⤴️ #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 95 استاد پناهیان 💠 نماز ، اول نماز مودبانه اس
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 96
استاد پناهیان
💠 نمازمودبانه اینه که فقط بلند شی نماز بخونی ،
درستم نماز بخونیا ، تحت تاثیر کسی قرار نگیری ،
♨️⭕️♨️
بذارین این بحث و ادامه بدیم .
برای ساختن انگیزه ی نماز مودبانه یه کم دیگه با هم گفت و گو کنیم ،
✅ بعد از نماز مودبانه،نماز متفکرانه س
نوبت اینه که شلاق و برداری بر اندیشه خودت بکوبی ، نگذاری هرزگی کنه سر نماز ،
قبلا اشاره کردم ، تافکرت خواست جایی بره ،
قبل از نماز تمام افکار و گرفتاریهات و بذاری تو کفشت .
✅🔰
فداش بشم الهی ، بدی به کفشدار در خانه نماز ، کفشدار در خانه نماز ، خود خداست .
🌺🌺
خدا میگه ، کفشت و بده به من .
مشکلاتت و به من بسپر ، نترس .
مشکلاتت و بیشتر نمیکنم ، نترس .
مشکلاتت و نصفشم حل میکنم .
نترس من خدام ...
💠 پول داری ؟ خوشحالی ؟
نترس من بخیل نیستم ، خوشحالیت و کم نمیکنم .
خوشحالیت و با برکت هم میکنم .
عروس و داماد شب عروسی ، خوشحالی رو بذارن کنار ، بگن ، خدایا من الان عبدم .
🙏🙏
الله اکبر ....
✅ به خدا قسم این زندگی ، آبادی پیدا خواهد کرد که همه عالم حسرتش و بخورند .
🌺✅
من الان عبد توام ، من الان چیزی نیستم
تو اوج گرفتاری ، الله اکبر...
نمازمتفکرانه س ✅
نماز متفکرانه در قسمت اول ،
یک نماز سلبی است ، یعنی فکر غیر خدا نکن ، فکر خدا رو بکنیم ،
چه جوری فکر خدا رو بکنیم ؟
❓❓❓
حالا شما یه مدتی ، فکر غیر خدا رو نکن .
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻این سوءتفاهمها را بر طرف کنید!
#تصویری
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صوت منتشرنشده شهید هستهای محسن فخریزاده در مورد رابطه با آمریکا و مذاکره
🔹سازش با آمریکا معنا ندارد/ این شهادت [حاج قاسم] نشان داد این دیو پلید قابل مذاکره و سازش نیست. حالا اف ای تی اف و ... امضا کنیم که چه بشود؟ این گرگ گرگ است . مدام که این خوی را زمین نگذاشته نباید رفت پای مذاکره
🔹با این موجود که خوی گرگ دارد مذاکره کنیم که چه بشود!؟
پ ن : از دل چنین اعتقادی که مذاکره با آمریکا را بینتیجه میداند، تایید برجام که فرزند ناقصالخلقه مذاکره کنندگان دلداده به غرب است، در نمیآید.
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲۵
بود و با دست دیگرش پا کت میوههای پاییزی را حمل میکرد. پا کتهای میوه را
کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه
میخواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردّ اشک به خوبی روی صورتش
مانده و نگاهش زیر
ِ بارش چشمهایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام
راه به پای روضه های امام حسین گریه کرده است. دستهایش را شست که
با مهربانی صدایش کردم: »مجید جان! شام حاضره.« دیس سبزی پلو و ظرف
پایهدار قطعه ماهیهای سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید
را هم از رطب تازه پر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز
نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: »به به! چی کار کردی الهه جان!« و من
َ
با لبخندی شیرین پاسخ دادم: »قابل تو رو نداره!« چقدر دلم برای این شبهای
شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر
رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم
و غذایی را به شادی نوش جان کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند،
نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: »از دخترم چه خبر؟« به آرامی خندیدم و با شیطنت
پاسخ دادم: »از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!« که هنوز دو ماه از شروع
بارداری ام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذاشته که من پسر میخواستم و دل او با
دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب
هم سعی میکرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم
حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر میخندید، ولی دلش جای دیگری پر میزد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر
لب پرسیدم: »مجید! دلت میخواست الان یه زن شیعه داشتی و با هم میرفتید
هیئت؟« و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشهای میز غذاخوری بود، با صدایی
آهسته ادامه دادم: »خُب حتما
ً پارسال که من تو زندگیت نبودم، همچین شبی
رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری میخوردی! ولی حالا
امسال مجبوری پیش من بمونی و...« که با کلام پر از گلایه اش، حرفم را قطع کرد و
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲۴
خودت باش الهه جان!« از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه
از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود.
نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده
بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم نمیتوانستم سرِ پا بایستم، پای
اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را سرخ میکردم که باز بوی ماهی سرخ
شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهیها نسوزند و برای مقابله با این
حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه
هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از
خانه فاصله داشت، دستههای عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور میکردند
که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری
غمگین میخواندند که بیاختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من
هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست میدادم و
سختتر اینکه این نوای اندوهبار مرا به عالم شبهای امامزاده میبُرد و قلبم را
بیشتر آتش میزد. شبهایی که فریب وعدههای مجید را خورده و به امید شفای
مادرم، به پای همین روضه ها ضجه میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم
به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های
عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجرههای طبقه پایین، خلوتم را
به هم زد. کسی پنجرههای مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای
نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد
توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابیها تا چه
اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین واهمه دارند که حتی تاب شنیدن
نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند.
کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که در
ِ خانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این
ِ چند شب، حسابی دست پر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۲۶
سرم را بالا آورد: »الهه! چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ می ِ دونی من چقدر دوست
دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟«
و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت میآورد و
نه عشق امام حسین از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پردهای از غم خندید
و ادامه داد: »اگه امام حسین بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات
مجلس روضه میشه!« و من چطور می ِ توانستم در برابر این وجود سراپا مشتعل از
ِ عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دل او جایی
برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا عنایتی کرده و راه
هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه
زیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم.
بعد از شام در آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش
را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحههای شام شهادت امام
حسین ،مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضه ها و صحنه های
کربلا، بیصدا گریه میکرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او
بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری،
مرا به عالم شبهای قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد. نگاهش
کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم،
پرسیدم: »مجید جان! خب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟« به نشانه
تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: »الهه جان! من که
دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه
شب هم برم هیئت، همین امام حسین از دستم شا کی میشه.« نگاهم را به
عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانیاش را با مهربانی دادم: »مجید
جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!« و او برای اینکه
خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بیدرنگ جواب داد: »الهه
جان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!«
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم✋🏻
دلم به آن مستحبی خوش است
کـه جـوابش واجـب اسـت🌙🌱
السَّلاَم عَلَى الْحَقِّالْجَدِيدِ
وَ الْعَالِمِ الَّذِي عِلْمُهُ لاَيَبِيدُ
#روزتون_امامرضایی🌹
@mohabbatkhoda
🔴شيطان را بفريب
#نهج_البلاغه
💥لا تجعلنّ للشيطان فيك نصيباً، و لا على نفسك سبيلاً.
💠 برای شيطان در خود بهره ای قرار مده و راه او را بر نفس خود باز مگذار
📚#نامه_17
@mohabbatkhoda