eitaa logo
محبت خدا
304 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
✋ صبح رامےسپاریم به نگاه شما دست مےگذاریم روے سینه و سلامت مےدهیم ✨السلام علیک یا مولاےیاصاحب الزمان✨ اےسرچشمه پاک هستی در تک‌تک لحظات زندگیمان جارےباش @mohabbatkhoda
🌸امام على عليه السلام: در معرفت آدمى، همين بس كه... آگاه به زمان خويش باشد.💐🌹 🔹حَسبُ المَرءِ مِن... عِرفانِهِ عِلمُهُ بِزَمانِهِ 📚ميزان الحكمه، ج1، ص133 @mohabbatkhoda
Panahian-Clip-MerabanTarAzMadar.mp3
783K
🔴 اکثر کسانی که به دوزخ می‌روند، به خاطر نفهمیدن این حقیقت است! 👈🏻 این رو به فرزندتون یاد بدید @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 «اسرائیل با دانش و پیشرفت کشورها مشکل داره» 🔹 شهید فخری‌زاده برای زن و بچه من و تو درحال ساخت واکسن کرونا بود. @mohabbatkhoda
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴یک جایی امام جامعه امکانش نیست بیاید درگیر شود ابوذر باید باشد ❌جریان ابوذری لازم است ✅ 👈این کلیپ تقدیم به مطالبه گران خستگی ناپذیر حق ✅ 👈 و برای آنان که مرتب آیه یاس میخوانند و تلاشهای ایشان را بی اثر میدانند ❗️ 🔹3 دقیقه برای امروز ، تا آخر ببینید🔹 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۲۱ یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، گوشهایم را کر میکرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بی‌قراری های گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارم راضی باشم. . یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: »قربون دستت الهه جان!« و بعد با تعجب پرسید: »مجید خونه نیس؟« مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: »نه. امروز شیفته، ولی فردا خونه اس.« و بعد با خنده ادامه دادم: »چه عجب! یادی از ما کردی!« سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: »دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.« و برای او که خانواده و خانه‌ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: »حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟« لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: »خدا رو شکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.« سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: »تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟« نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده ام، @mohabbatkhoda
۳۲۲ فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: »مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟« و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: »دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟« سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: »خودش بهت چیزی نگفت؟« سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم: »گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره.« و او بی‌درنگ پرسید: »پیرهن مشکی اش رو هم عوض نکرد؟« و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: »نه!« سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: »هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!« از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: »من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!« و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: »عبدالله! مجید عاشقه!« که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم گریه میکرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان در سینه اش را برای امام حسین بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: »بگذریم، از خودت بگو!« در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه اش نشست و پرسید: »تو ِ بگو! ته چشمات یه چیزی هست!« از هوشیاری اش خنده ام گرفت و برای آنکه @mohabbatkhoda
۳۲۳ راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: »الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟« پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن »بفرمایید!« بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: »خیلی بد رد گم میکنی! اینجوری من بدتر شک میکنم! خُب بگو چی شده!« و من از بیم بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: »هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی!« در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: »الان زنگ میزنم از مجید میپرسم!« و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی‌آمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیر ِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان اصرار میکرد و میخواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجتهای شیطنت‌آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده ُ پر شد و با گفتن »الحمدالله!« اوج شادی برادرانه اش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت میکشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره‌ای شاداب و چشمانی که زیر پرده‌ای از حیا میخندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند اسکناس نو را از جیبش در می آورد، گفت: »مبارک باشه الهه جان!« و اسکناسها را کف دستم گذاشت و با خنده‌ای مهربان ادامه داد: »من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!« با لبخندی پر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و سرم را پایین انداختم و حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: »اگه الان مامان بود، چقدر ذوق میکرد!« و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم جوشیده در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن »مواظب @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا