#قسمت ۳۸۰
حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!« سپس چشمانش در گرداب غم غرق شد و با
لحنی لبریز تأسف ادامه داد: »بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه
به دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلاً انگار یه آدم
دیگه شده بود! یکسره به شیعهها فحش میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریه سقوط کنه! اصلا
ً نمیفهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت
سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو اسرائیل
مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟ میگفت اگه حکومت سوریه
سقوط کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت ایرانه که
حکومتش سقوط کنه و شیعه نابود بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا
هر چه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!« سپس پوزخندی زد و با تحیری که از اعتقادات پدر در ذهنش نمیگنجید، رو به من کرد: »الهه! فکر
کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلا
ّ نسل شیعه از بین بره!
اونوقت به این تروریستهایی که به دستور آمریکا و اسرائیل دارن تو سوریه گله گله
آدم میکشن، میگه برادر مجاهد!!!!« و برای من که هر روز شاهد توهین پدر و نوریه
به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم،
دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که
چهارچوب بدنم برای زندگی و شوهر شیعه ام میلرزید. دیگر گوشم به گلایه های
عبدالله نبود و نه تنها قلب خودم که تمام وجود دخترم از وحشت عفریته ای که در
خانهمان لانه کرده بود، میلرزید که سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای
برادرم به زبان آوردم: »عبدالله! من خیلی میترسم، من از نوریه خیلی میترسم!
میترسم یه روز بفهمه مجید شیعه اس، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟« و حالا
نوبت عبدالله بود که در پاسخ دلشوره های افتاده به جانم، همان حرفهای مجید
را بزند: »الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه موندی؟ چرا انقدر خودت و
مجید رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش نیاره، ولی مطمئن باش که
خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره تحمل میکنه! خودت هم که داری
@mohabbatkhoda
#قسمت 381
بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه اسیر کردی؟« که سرم را
پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان غمگینم تا میزدم، زیر
لب پاسخ دادم: »عبدالله! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! بخدا دلم نمیاد یه
روز از اون خونه جدا شم! هر جای اون خونه رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم...«
و من دیگر نه تنها به خاطر خاطرات مادرم که نمیخواستم خانه و زندگی
خانوادگی مان را دو دسته به نوریه تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم و قاطعانه ادامه
دادم: »نوریه از خدا میخواد که منم از اونجا برم تا برای خودش پادشاهی کنه! اگه منم بذارم برم، دیگه هیچ مزاحمی سر
ِ راهش نیس...« که عبدالله به میان حرفم آمد
و هشدار داد: »اشتباه میکنی الهه! تو فقط داری خودت رو عذاب میدی! اگه
نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!« سپس
اتومبیل را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون میآمد، سری جنباند
و با لحنی افسرده ادامه داد: »اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز
همهمون دور هم جمع میشدیم. نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و
من اصلا
ً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلا
ً یادی از ما
نمیکنه. اینم از حال و روز تو!« و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق
جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خا ک نسبتاکم
شده و دانه ِ های درشت رگبار باران، شیشه ماشین را حسابی گل کرده بود و من که
دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا میکردم زودتر به
خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به
صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: »عبدالله! من این همه راه
رو تا مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!« و او آنقدر از
بازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد و خشکش آب پا کی را روی دستم ریخت:
»الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمیشدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا
کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم میدونم که ما هر
کاری کنیم، هیچ فایدهای نداره! بابا حاضره همه زندگیاش رو بده، ولی نوریه رو از
@mohabbatkhoda
#قسمت 382
دست نده! پس تو هم بیخودی خودت رو اذیت نکن!« و بعد مثل اینکه چیزی به
خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت: »راستی الهه! یه چیزی برات
گرفته بودم و میخواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم
تو داشبورد.« از اینکه برادرم برایم هدیهای خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و در
ِ داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل
چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و
داخل پا کت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خندهای که صورتش را پر کرده بود، ادامه داد: »مجید گفت بچه تون دختره، خُب منم که
چیزی به عقلم نمیرسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!« با نگاه خواهرانه ام از
محبت برادرانه اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت: »الهه
جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام برسون!« و با خداحافظی پر مهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد و من
خسته از تلاش بیهودهای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، به
خانه رفتم.
ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای
مشکی اش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمه ای رنگش بر اثر
بارش باران و خا ک پیچیده در هوا، از لکه ِ های گل پُر شده بود و با همه خستگی،
باز به رویم میخندید. پا کت میوههای تازه و هوس انگیز ی را که خریده بود، کنار
آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه
متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر
پا کتهای میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از
لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش
قطرات باران را از روی گلبرگهای سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان
منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم:
»تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟« از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای
@mohabbatkhoda
منتظر واقعے جمعھ که میشه..
یه نگاه به هفته ای که گذروند میڪنه؛
ببینه کدوم کارش به امام زمانش
نزدیکش کرده..؟
کدوم کارش امامزمانش رو رنجونده!
میشینه حسابُ کتاب میکنه
استغفار میکنه بخاطر رنجشها و
طلب توفیق مضاعف میکنه برایِ
نزدیڪ شدن ها..
🌹یهمنتظرواقعےباشیم...!
#سلام_امام_زمانم
#قسمت ۳۸۴
فشارهای پی درپی عصبی و اضطراب جاری در زندگی ام، گذراندن این روزها را تا
این حد برایم سخت میکند، ولی باز هم خدا را شکر میکردم و به همه این درد و
رنجها راضی بودم که مادر شدن، شیرینترین رؤیای زندگیام بود. نماز مغربم را با
سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل
آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد.
حدس میزدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید
خودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه
گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حساب
خودش میخواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: »چه بوی
خوبی میاد!« و من حتی تمایلی به هم صحبتی اش نداشتم که به جای هر پاسخی،
با بیحوصلگی منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و
گفت: »اومدم باهات صحبت کنم. آخه عبدالرحمن خونه نیس، حوصله ام سر
رفته!« به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برای
طفره از هم نشینی اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: »الهه! بیا اینجا کارت
دارم!« و دیگر گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم و
مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد سی دی نگه داشته و باز
طمع تبیلغ وهابیت به سرش زده بود که بیمقدمه شروع کرد: »کتابهایی رو که برات
آُورده بودم، خوندی؟« و از سکوت طولانی ام جوابش را گرفت که لبخندی
مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضلانه توصیه کرد: »حتماً بخون، خیلی مفیده!«
و بعد مثل اینکه وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکیاش از
ذوقی پر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد:
»عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتابها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، توجیه شد و الان چند هفتهای میشه که رسما
ً عقاید وهابیت رو قبول کرده!« و نیازی به این همه توضیح پر ناز و کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز
رفتار پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۸۳
بلند خندید و او هم شیطنت کرد: »اونم چه گُلی؟؟؟ لابد گل خرزهره!!!!« و باز
صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا
چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از
وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شود.
* * *
پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم
اسفند ماه سال 1392 ،با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده
و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی
نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن
ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان میدادم.
هنوز ماه پنجم بارداری ام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم
ً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل
تقریبااتاقش را سر
ِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشهای از اتاقش
چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد
سفید رنگی پوشانده بودم که پر از عروسکهای قد و نیم قد بود. قالیچهای با طرح
شخصیتهای کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به
جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و
ویزیتهای سنگین دکتر زنان و سونوگرافیهای مختلف، ولی باز از خرید اسباب
نوزادی چیزی کم نمیگذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس
میکردم، میخرید که میخواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور
و سات سیسمونی کمتر احساس کنم.
با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی میرفت، ولی
بخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظهای رهایم نمیکرد، اشتهایی به خوردن غذا
نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را تدارک میدیدم. هر چند در این دوره از
بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر میگفت ضعف بدن و
@mohabbatkhoda
#قسمت ۳۸۵
نمیدانست که پدر نه بر پایه منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را
بی هیچ قید و شرطی میپذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: »حالا تو
هم اگه حوصله نداری کتابها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با
هم حرف بزنیم!« و سی دی ها را روی میز گذاشت و ادامه داد: »این سی دی ها رو
ً ببین! خیلی جالبه! در مورد اثبات مشرک بودن این رافضی هاست! در
مورد اینه که شیعهها میرن تو حرمها و به یه
ُ مرده سلام میکنن و ازش میخوان که
ِ حاجت رواشون کنه!« و من حتی از نگاه کردن به چشمان شوم نوریه ابا میکردم،
چه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این اباطیل تلف کنم که منِ اهل سنت هم
میدانستم شیعیان، پیشوایان خود را به اعتبار آبرویی که پیش خدا دارند، به درگاه
پروردگاه متعال وسیله قرار می ِ دهند و نوریه این ادب دعا کردن شیعه را سند شرک
آنها میدانست که نه تنها شیعه که بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر^+ تمنا
میکنند تا برایشان نزد خدا شفاعت کند و اگر این شیوه، شرک به خدا باشد، باید
جمع زیادی از امت اسلامی را مشرک بدانیم! هر چند خود من هم در حقیقت این
ارتباط عمیق و پیچیده تردید داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بیحاصلی
آن همه ذکر دعا و توسل، ردپای این تردید در دلم پر رنگتر شده بود، ولی باز هم
اتهام شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر^+ بود که نمیتوانستم با
هیچ حجت شرعی و دلیل عقلی توجیهش کنم، مگر اینکه میپذیرفتم کافر و
مشرک دانستن بخشی از مسلمانان، توطئهای از طرف آمریکا و اسرائیل و دشمنان
اسلام برای تکه تکه کردن امت اسلامی و هلاکت همه مسلمانان است. حالا
نوریه هم به همین بهانه و به نام سوگُلی پدر پیر من و به کام شیطان در خانه ما
خوش رقصی میکرد که باز از همنشینی اش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانه
ً رفتم و فقط دعا میکردم هر چه زودتر از خانه ام برود. دیگر چیزی به ساعت هشت
نمانده و دلم نمیخواست وقتی مجید می آید، نوریه در خانه باشد و نوریه ظاهرا
قصد رفتن نداشت که با اجازه خودش تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبال
شبکههای عربی کشورهای حاشیه خلیج فارس بود که مدام کانال عوض میکرد
@mohabbatkhoda