#رمان_هاد
پارت ۸
شروین کیفش را که به خاطر حرکت سعید افتاده بود برداشت و گفت:
- چقدر وول می خوری؟
بعد در حالی که خاک کیفش را می تکاند ادامه داد:
- اونجوری اگه لو بره مجبورم می کنن برگردم. اگه انصراف بدم همه چی تموم می شه...
- به بهونه کلاس بیا بیرون که لو نره...
- تا کی؟
- خونوادت چی؟ به همین راحتی قبول می کنن؟
- اهمیتی نداره. فوقش یه کم سر وصدا می کنن. منم یه هفته ای بی خیال خونه می شم تا اوضاع آروم بشه. البته اگر کسی بفهمه که من کلاس نمی رم. نمی کشنم که! اگه بخوان اذیت کنن شاید اصلاً خودم...
سعید نذاشت حرفش تمام شود.
- پاشو بریم کلاس. یه کم دیگه اینجا بمونیم مخت کلاًتعطیل می شه...
- کلاس نمیام. حوصلشو ندارم
سعید روبرویش ایستاد و بدون اینکه حرفی بزند با نگاهی عاقل اندر سفیه بهش خیره شد. شروین که
خودش هم مردد بود دستش را دراز کرد. سعید دستش را گرفت و کشید و گفت:
- خودم یه فکری برات می کنم
- نمی خواد. زیادی به مخت فشار میاری. عادت نداره می ترکه، خون تو هم می افته گردنم...
- خوبه که. اینجوری به جرم قتل اعدامت می کنن. مگه نمی خوای بمیری؟!
بذار، خودم یه فکری می کنم که حال کنی....
شروین گفت:
- من با هیچی حال نمی کنم
کیفش را روی کولش جابجا کرد و ادامه داد:
- توبرو، منم میام
سعید از پله ها بالا رفت و شروین سلانه، سلانه، به سمت اتاق آموزش رفت. نگاهی به تابلو انداخت.
سالن خلوت شده بود. هنوز دو دل بود. چشم هایش را بست و سرش را پائین انداخت.
- ببخشید؟
سربلند کرد. یک نفر جلویش توی قاب در ایستاده بود. شناختش.
- میشه رد شم؟
کنار رفت. استاد جوان لبخندی زد و رد شد. شروین کمی مکث کرد. بالاخره تصمیمش را گرفت. پایش
را برداشت که وارد اتاق شود که صدائی آمد. سرش را عقب آورد و نگاه کرد. استاد بود که روی زمین
ولو شده بود. ناخودآگاه به طرفش رفت.
- حالتون خوبه؟
- بله، چیزی نیست. پام پیچ خورد. افتادم
کمکش کرد تا وسایلش را جمع کند.
- مشکلی نیست؟
- نه، خیلی ممنون
.می خواست برود که ...
- ببخشید؟
استاد کاغذی را از جیبش بیرون آورد و نشان شروین داد
- شما این آدرس رو بلدید؟
کاغذ را گرفت و نگاه کرد.
- بله، نزدیک امیدیه است!
استاد گفت:
- ممنون می شم راهنمائی کنید
و همانطور که به موهایش که به هم ریخته بود دست می کشید و مرتب شان می کرد گفت:
- بلد نیستم چطوری برم و خندید. صدای گرم و آرامی داشت.
از خنده اش لبخندی روی لب شروین نشست. نگاهی به آموزش انداخت و مشغول توضیح دادن شد. صدای در آموزش بلند شد. آقای نعمتی، مسئول آموزش، بود که داشت از اتاق بیرون می رفت. رو به استاد گفت:
- ببخشید. چند لحظه
با عجله به طرف آموزش رفت.
- ببخشید آقای نعمتی یه کاری داشتم
آقای نعمتی که داشت در را قفل می کرد گفت:
- چه کاری؟
- یه برگ انصراف می خواستم
آقای نعمتی کلید را توی جیبش گذاشت و مشغول شماره گیری با گوشی اش شد:
ادامه دارد...
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#سلام_امام_زمانم
بر دیده ی ما ضیا بده مهدی جان❣
بر سینه ی ما صفا بده مهدی جان❣
دور سر مادرت💞 بگردان چیزی
آن را صدقه به ما بده مهدی جان❣
🌸اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان🌸
💐🍃💐
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
بصیرت سواد نیست بینش است
🔘 بصیرت
یعنی اینکه بدانی ممکن است همسرِ پیامبر،
در, برابرِ راهِ پیامبر ایستاده باشد
🔘 بصیرت
یعنی اینکه نگاهت به "شخصیت ها نباشد ،
بلکه همواره به "شاخص"ها چشم بدوزى
🔘 بصیرت
یعنی اینکه بدانی حتی مسجد می تواند "مسجد ضِرار"باشد و پیامبر (ص)
آن را " خراب کند و به زباله دانیِ شهر تبدیل نماید
🔘 بصیرت
یعنی اینکه قرآنِ روی نیزه تو را از قرآنِ ناطق منحرف نکند
🔘بصیرت
یعنی اینکه بدانی
جانباز صفین می تواند قاتل
حسین(ع) در کربلا باشد
🔘 بصیرت
یعنی اینکه بدانی
در جنگ با فتنه نمی توانی آغازگر باشی ،
اما تا ضربه نهایی نباید از پا بنشینی
🔘 بصیرت
یعنی اینکه نگذاری فتنه گران
شیرت را " بدوشند یا بر پشتت سوار شوند
🔘 بصیرت
یعنی اینکه" مالک اشتر"ها را به
تندروی و "ابوموسی اشعری" ها را "
به اعتدال ، نشناسى
🔘 بصیرت ;
یعنی اینکه بدانی "معاویه"ها
به سست عنصرهای سپاهِ علی (ع) "
دل بسته اند
🔘 بصیرت
یعنی اینکه بدانی
تاریخ ، تکرار می شود
نه با جزئیاتش ؛ بلکه با خطوط
کلی اش
↩ مسجد ضرارها
↩ قرآن بر نیزه کردن ها
↩ حکمیت ها
↩ خشک مغزی ها
↩ سابقه فروشی ها و ...
انتخاب با خودمان است که
اهل بینش باشیم
یا اهل سواد
اهل خواندن باشیم
یا اهل فهمیدن
جزئیات تاریخ را " بخوانیم
یا خطوط کلّی آنرا " بدانیم ...
#بصیرت
#سیداحمدرضوی
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
Hame Chi Aroome.mp3
2.72M
با تلاش دولت تدبیر و امید !
همه چی آرومه
با صدای برادر
علی زکریایی است
🔴ابوترابی: از روحانی و زنگنه در قوه قضائیه شکایت کردیم / تعویق مصوبه شورای عالی امنیت ملی درباره اینترنت به شدت مشکوک است
♦️عضو کمیسیون قضایی و حقوقی مجلس:دو سال پیش در قانون آمد کارت سوخت حذف نشود، امّا به دلیل لجبازی شخص آقای روحانی و زنگنه کارت سوخت حذف شد و کشور را به اینجا رساندند
♦️مسبب این مشکلات آقایان روحانی و زنگنه هستند که با لجبازی تمام و سیاسی کاری، کارت سوخت را حذف و 200 هزار میلیارد تومان به کشور ضرر زدند
♦️ ما در قوه قضاییه و نزد آیت الله رئیسی از دست این دو نفر به عنوان مسبب موضوعات اخیر به صورت شفاف شکایت کردیم
♦️ در شورای عالی امنیت ملّی مقرر شد صبح جمعه فضای مجازی محدود شود که تا بعد از ظهر شنبه با وجود مصوبه این شورا کاری نشد؛ و این موضوع به شدت مشکوک است...
روزی چند بار از هم میپرسیم:
_ اینترنت کی وصل میشه؟!
_ چه کار کنیم که زودتر وصل بشه؟!
_ کی مقصره؟؟
آنقدر که منتظر اومدن اینترنت جهانی هستیم منتظر امام زمانمون نیستیم!!!
روزی چند بار از خودمون میپرسیم راستی امام زمانمون کی میاد؟!
چه کار کنیم برای ظهورشون؟
چه کارهای مانع تعجیل در ظهورشونه؟!
دُعا فرج لقلقه ی زبانمونه ...
فقط می تونیم بگیم شرمنده ایم آقا جان ...
محبت خدا
#رمان_هاد پارت ۱ فصل اول لخت بودانگار کفشهایش اورا می کشیدند کش کش شان توجه هر عابری را جلب می کر
سلام
قسمت اول و دوم داستان تو کانال سین نخورده
اگر عزیزانی که دارند داستان رو پیگیری میکنند قسمت اول و دوم براشون نیومده
به پی وی من پیام بدن تا بفرستم براشون ✅
🌀 وقتی سیاسیون اهل کرامت نباشند، دومینوی فساد در جامعه آغاز میشود
🌀هر مشکلی میبینیم ناشی از بیشخصیتی برخی مدیران مملکت است
🔻 #آخرین_آمادگی_برای_ظهور (ج۸)-۱
🔹 مدیریت باید کریمانه باشد؛ این اصل اول مدیریت است. سیاسیون و مدیران جامعه باید شخصیتاً اهل کرامت باشند و الا بهدرد مدیریت نمیخورند. در پُستهای کلیدیِ، باید افراد باظرفیتی قرار بگیرند که اولاً خودشان کریم باشند، ثانیاً کرامت مردم را حفظ کنند.
🔹 امیرالمؤمنین(ع) میفرماید: کسی که به خودش ظلم میکند، او حتماً به دیگران هم ظلم میکند (غررالحکم/۸۶۰۶) این یک بحث اخلاقی نیست، بلکه یک بحث مدیریتی است؛ یعنی کسی که ظلم میکند، مدیر موفقی نیست، چون مدیر موفق کسی است که به دیگران ظلم نکند.
🔹 وقتی یک مدیر و سیاستمدار، کریم نباشد و رفتارهای غیرکریمانه انجام بدهد (مثلاً در حرفهایش، لودگی و شارلاتانبازی دربیاورد) از آن بالا یک دومینویی آغاز میشود که آخرش میشود انواع فسادها؛ هم فساد اقتصادی، رانتخواری و تعطیلی کارخانهها و...هم فساد فرهنگی، افزایش آمار طلاق و حتی بیحجابی!
🔹 برای مذهبیها و حوزۀ علمیه متأسف هستم که بعضاً از رفتار غیرکریمانۀ مدیران جامعه (که عامل بسیاری از مشکلات و فسادهاست) انتقاد نمیکنند و صرفاً به بیحجابی کف خیابان اعتراض میکنند.
🔹 هر مشکلی در مملکت میبینید ناشی از بیشخصیتی برخی مدیران است و الا ما خودمان میتوانیم مشکلات را حل کنیم و رونق اقتصادی ایجاد کنیم و این ربطی به تحریمها ندارد؛ اما چه چیزی لازم دارد؟ شخصیت کریمانۀ مدیران! سرِ نخش هم دست مردم است. اولاً نمایندگانی برای مجلس انتخاب کنید که باشخصیت و اهل کرامت باشند و ثانیاً رئیسجمهوری انتخاب کنید که اهل کرامت و تأمینکنندۀ کرامت مردم باشد.
👤علیرضا پناهیان
🚩دانشگاه امامصادق(ع)- ۹۸.۶.۱۶
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
محبت خدا
#رمان_هاد پارت ۷ - بعضی وقتا تگری هم میشه - مامانت می دونه تو نمی خوای؟ - بدونه هم براش فرقی نمی
#رمان_هاد
پارت ۹
-متأسفم. الان وقت ندارم. باشه برای فردا...
- ولی چند لحظه بیشتر طول نمی کشه!
- من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که دیر نمیشه ولی من دیرم شده و رفت.
- اَه! لعنتی
دستی روی شانه اش احساس کرد.
- مثل اینکه مزاحم شدم. واقعاً متأسفم شروین سعی کرد خونسرد جلوه کند.
- مهم نیست...
این را گفت، سرش را پائین انداخت و از پله ها بالا رفت.
استاد هم لبخند زد و از ساختمان خارج شد.پشت در کلاس که رسید دستگیره را گرفت اما قبل از اینکه در را باز کند پشیمان شد. حوصله کلاس را نداشت. کلافه بود. توی حیاط روی چمن ها دراز کشید. مدتی گذشت.
- اینجائی؟
چشم هایش را باز کرد.
- منو فرستادی پی نخود سیاه دیگه. چرا نیومدی؟
- حوصلم نشد...
- خب می رفتی خونه آی کیو
شروین لباسش را تکاند...
- برم خونه بگم چند منه؟
بعد با صدائی آرام و گرفته ادامه داد:
- اونجا کسی منتظر من نیست
سعید برگ زردی را که به موهای شروین چسبیده بود جدا کرد، صدایش را کلفت کرد و گفت:
- ای مرد نا امید قبیله. من تو را ملقب می کنم به ببر بی چنگال، یه چند تا خط هم بکش رو صورتت، با این لباس نارنجیت عین ببر می شی. از اون موقع تا حالا افتادی به غلتک کاری چمن ها؟
شروین غرق در خیالات گفت:
- رفتم فرم انصراف بگیرم نشد
- از الاغ سواری خسته شدی پیاده شدی؟
استاده، همون که صبح نشونم دادی، نذاشت...
سعید خندید و گفت:
- فرشته نجات. به قیافش هم می خوره. حتماً وقتی خواستی برگه بگیری دستت رو گرفت و گفت ...
بعد مکثی کرد با لحنی پر احساس گفت:
- نه! تو نباید این کارو بکنی. آه. شروین، این کار اشتباهه محضه!
- فیلم هندی زیاد می بینی؟
- شما که فیلم آمریکایی می بینی بگو چی شد؟
- خورد زمین، رفتم کمکش، آقای نعمتی جلسه داشت رفت...
- مفید و مختصر. بعضی ها تخصص عجیبی توی مزاحمت بی موقع دارن. یکی باید به خود تو کمک
کنه
- شاید اگه یکی اونجا بود جلو نمی رفتم. خودمم نفهمیدم چی شد...
این را گفت، کیفش را پرت کرد. پشت ماشین و پرید بالا. سعید هم سوار شد. سوییچ را چرخاند. ماشین
پرید جلو و خاموش شد. سعید داد زد:
- چه کار می کنی پسر؟ تو دندست
شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. چند لحظه ای دست هایش را روی فرمان
گذاشت و سرش را پائین انداخت. بعد گفت:
- تو رانندگی می کنی؟ من حواسم سرجاش نیست
توی بزرگراه که رسیدند سعید ضبط را روشن کرد و داد زد:
- حال میکنی؟
شروین عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت:
- تو دیوونه ای
- نه به اندازه تو. آخه آدم با این وضع کسل می شه؟
بعد دنده را عوض کرد و گفت:
- حالا راستی راستی می خوای انصراف بدی یا تریپ برداشتی؟
- به قیافم می خوره شوخی کرده باشم؟
سعید نگاهی توی آینه انداخت و سری تکان داد. شروین هم سرش را به طرف خیابان و ماشین هایش
چرخاند...
جلوی خانه پیاده شد و گفت:
ادامه دارد...
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#رمان_هاد
پارت ۱۰
- ماشین رو ببر. صبح بیا دنبالم
- راننده استخدام کردید؟
امری باشه؟ میوه ای، چیزی نمی خواید براتون بخرم؟
- تنها کاریه که بهت می آد..
- اقلا کارتش رو بده برم بنزین بزنم . هر چی داشته زدی تو رگ ماشین خالی دادی دست من
شروین برگشت دم ماشین و همانطور که توی جیب ها و کیف پولش دنبال کارت بنزین می گشت گفت:
- نبری بنزینش رو آزاد بفروشی.
- به من می خوره همچین ادمی باشم؟
شروین کمی نگاهش کرد و گفت:
- نه، میاد بدتر از این باشی
و کارت را دستش داد.
سعید غرولند کنان گفت:
- موندم این دست من چرا هنوز سالمه؟ حالا چقدر داره؟
- فکر کنم یه صد تایی داره... اکثر وقت ها توی خونه است... حوصله رانندگی ندارم...
سعید سوتی زد و گفت:
- چه شود!
بعد چشمکی زد و خداحافظی کرد:
- فعلا خداحافظ.
شروین هم لبخندی زد و برگشت دم در. کلیدش را توی در انداخت. سعید بوقی زد و رفت. دستی تکان داد و وارد خانه شد. طبق معمول جز هانیه کسی خانه نبود.
- سلام آقا
- سلام. بقیه کجان؟
- مادرتون ...
- ولش. مهم نیست
- چشم. ناهار می خورید؟
- بیار اتاقم
از پله ها بالا رفت تا به اتاقش رسید. کیفش را پرت کرد روی تخت. با خودش حرف می زد:
- وقتی به سعید می گم کسی منتظرم نیست باورش نمیشه. بیا! اینم خونه ما. قبرستونه!
روی تخت افتاد. چند دقیقه بعد کسی در زد:
- بیا تو
هانیه غذا را روی میز گذاشت.
- با من کاری ندارید؟
- نه
- نگاهی به غذا کرداصلا میل نداشت.
پشت پیانو نشست.چندتایی از دکمه هارا فشار داد. نگاه کوتاهی به نت ها کرد. آرام آرام شروع کرد به زدن.
یک دفعه دستش را روی همه دکمه ها گذاشت و بلند شد. دوباره روی تخت ولو شد. کتاب کنار دستش را برداشت چند صفحه را برگ زد. شروع به خواندن کرد حوصله اش نشد. پرتش کرد.
حوصله خانه ماندن را نداشت. ظهر بود و هوا
ساکن و بی رمق. بدون اینکه بفهمد سر از پارک در آورد. روی چمن ها دراز کشید. برگ های بید بالای سرش تکان می خوردند. دست کرد و نخی سیگار از جیبش بیرون آورد. روشن کرد و چند تا پک زد و پرت کرد. دستش را زیر سرش گذاشت. سایه درخت خنک بود و پارک ساکت.سر و صدای زیادی بیدارش کرد. نزدیک غروب بود. پارک پر شده بود.
- آقا؟
سرش را برگرداند.
از روی چمن ها بلند شید می خوام آب بذارم
- لطفاً
باغبان پارک بود. بلند شد. احساس گرسنگی می کرد. با قدم هائی سنگین به راه افتاد. خانه مثل همیشه
سوت و کور بود. شراره داشت با عروسکش بازی می کرد. همین که شروین را دید به طرفش دوید.
- سلام داداشی
بغلش کرد.
- کجا بودی؟
- پارک...
شراره موی روی صورت شروین را کنار زد.
- چرا تنها رفتی. منم می خواستم باهات بیام.
- توخونه نبودی خانمی
- دفعه بعد منو می بری؟
شراره را پائین گذاشت.
- باشه.حالا برو برای داداشی یه لیوان آب بیارروی مبل افتاد.
کانال تلویزیون را عوض کرد. مادرش همانطور که با تلفن حرف می زد و ناخن هایش را سوهان می کشید وارد هال شد. حرف های مادرش توی گوشش زنگ می زد. با ایما و اشاره از
مادرش سئوال کرد:
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
♥️🍃♥️
#سلام_امام_زمانم
صاحبنا❣
ای مسافر هزار ساله
وقتی برگشتی،
به التماس جاده ها روی خوش نشان می دهی،
شعف را به قلب هایمان منگنه می کنی،
بر خط ممتد نبودنت، نقطه پایان می نگاری،
و انتقام بیقراری هایمان را ،
از امتداد ثانیه ها می ستانی...
باز آی!
تا لختی بیاساییم...
♥️🍃♥️
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#حدیث
💞🌸🎀
🌹 آقا رسول الله (ص):
🌸 هر كس به شما نیکی كرد، جبران كنيد و اگر نتوانستيد، آن قدر براى او دعا كنيد كه مطمئن شويد تلافى كرده ايد. ❤
📕 تحف العقول، ص 218
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#رمان_هاد
پارت ۱۱
- بابا کو؟
مادر به سمت اتاق اشاره کرد. لیوان آبش را سر کشید و رفت اتاق پدرش. شاید آنجا وضع بهتر بود.
لااقل امیدوار بود این طور باشد. از پله کان قوس دار وسط هال بالا رفت. در زد.
- بیا تو
پدرش مشغول حساب کتاب بود.
- بابا؟
- بله؟
- می خواستم باهات حرف بزنم
- بیا بشین
روی مبل، کنار میز نشست. پدر را زیر نظر گرفت. چیزهائی می نوشت و گاهی با ماشین حساب ور می رفت. مدتی به کارهایش خیره شد.
- خب؟ چه کار داری؟
- می خواستم یه کم حرف بزنیم
- راجع به چی؟
- دانشگاه. یه مشکلی پیش اومده
- چیه؟ پول می خوای؟
- نه. یه چیز دیگه
- می شنوم....
- اینجوری؟
- چه جوری؟
- آخه حواست پیش برگه هاست
- گوشم باتوئه
نمی دانست حرف بزند یا نه.
- می خواستم حرف بزنیم ولی ...
- ولی چی؟
ابرویش را بالا برد و رضایت داد.
- باشه. بهتر از هیچیه.... آآآ ... اینا چیه؟
- حساب کتاب هاست. توی نمایشگاه وقت نمی کنم
- خسته نمی شی این همه کار داری؟ هر روز باید بری نمایشگاه. با این و اون سرو کله بزنی
پدرش با کمی مکث جواب داد:
- نه. برای چی؟
- به نظر من خسته کنندست. کار تکراری حوصله آدمو سر می بره
- اگه بخوام اینجوری فکر کنم شماها باید گرسنگی بکشید
- نه که ولش کنی اما کمتر
- دیگه عادت کردم
- ولی من هیچ وقت عادت نمی کنم. الان سه ساله دارم می رم دانشگاه ولی هنوز بهش عادت نکردم
به صندلی تکیه داد و ادامه داد:
- وقتی فکر می کنم می بینم کار بیخودیه....
- چی؟
- درس خوندن دیگه. چه فایده؟ آخرش چی؟
- خب آدم درس می خونه، باسواد میشه بعداً می ره سرکار
پدرش اصلاً توی باغ نبود. فهمید که حرف زدن بی فایده است خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- آره، راست می گی! آدم باسواد میشه، یادم نبود
و بلند شد.
پدرش همانطور که روی میز خم بود و با کاغذها ور می رفت،گفت:
- چرا رفتی؟ مگه نمی خواستی حرف بزنی؟
- نه دیگه. به اندازه کافی حرف زدیم.....
- بالاخره نگفتی مشکلت چیه؟
در را باز کرد و نگاهی به پدرش که دکمه های ماشین حساب را تند و تند می زد انداخت، آهی کشید و
آرام گفت:
- مشکلم تویی....
و رفت. از پله ها که پائین می آمد شراره و مادرش را دید که پشت میز غذاخوری نزدیک اپن آشپزخانه
نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند....
- شروین؟ شام نمی خوای؟
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#رمان_هاد
پارت ۱۲
هانیه گفت:
- اما آقا شما ناهار هم نخوردید
- نمی خورم. گرسنم نیست
- خانم؟ شما چیزی نمی گید؟
مادرش گازی به پیتزا زد و بعد با دستمال قطره سسی را که شراره روی میز ریخته بود پاک کرد:
- اگه گرسنش باشه می خوره. زوری که نمیشه....
فقط هانیه نگاه مأیوسانه شروین به مادرش را دید. به زور خودش را از پله ها بالا کشید. چرا این خانه
اینقدر پله داشت؟
باید اتاقش را عوض می کرد تا لااقل از شر این پله ها خلاص شود. این فکر ها هر بار
که از پله ها بالا می رفت در ذهنش تکرار می شد اما وقتی یادش می آمد اگر اتاقش را عوض کند
صدای جشن های دوره ای مادرش که تا نصفه شب ادامه داشت کلافه اش می کرد پشیمان می شد. تازه حالا به بهانه پله ها مادرش کمتر به اتاقش سرک می کشید و سین جیم اش می کرد بنابراین ترجیح می داد این پله پله تا فضا( اسمی که روی راه پله گذاشته بود)را تحمل کند. اولین اتاق بعد از پله ها اتاق شراره بود بعد حمام و سرویس بهداشتی و بعد هم اتاق خودش از کنار نرده های سنگی نگاهی به طبقه
پائین انداخت. نیمی از هال و میز غذا خوری پیدا بود.همین طور پله های قوسی شکل که به اتاق پدر و
مادرش ختم می شدند. به کف هال خیره شد. فاصله اش تا زمین چقدر بود؟ اگر می افتاد تمام می کرد یا
نیمه جان می شد؟باید با سر زمین میخورد که یکسره شود ... امتحان کند؟ چشمانش را بست و کمی روی
نرده ها خم شد ... یک دفعه خودش را عقب کشید ... نه،نمی توانست. آنقدرها هم که فکر می کرد کار ساده ای نبود. دستش را روی قلبش گذاشت . به شدت می زد. رفت توی فکر و بعد از چند لحظه مکث رفت توی اتاقش. روی تخت نشست. احساس می کرد همه در ها به رویش بسته است. زیر لب زمزمه
کرد:
- دیگه خسته شدم. آخه چرا من؟ مگه من چکار کردم؟
بعد سرش را بالا گرفت و از پنجره به آسمان خیره شد. با عصبانیت بلند شد، پنجره را باز کرد، کله اش
را بیرون برد و داد زد:
- د آخه با توام. یه چیزی بگو دیگه. چرا اینجوری با من بازی می کنی؟ مگه تو خدای من نیستی؟ اصلاً هستی؟
بعد همانطور که آرام آرام از کنار پنجره عقب می رفت زیر لب گفت:
- چرا کمکم نمی کنی؟ چرا؟
روی تخت افتاد و بالشش را روی صورتش کشید تا صدای گریه اش را کسی نفهمد.
صبح با چشمانی پف کرده بیدار شد. خیلی به هم ریخته بود. ساعت 8 بود. کمی فکر کرد و بعد انگار
کسی توی اتاق باشد با صدای بلند گفت:
- بمونم خونه چکار؟
با بی حالی بلند شد. لباسش پر چروک شده بود. دستی توی موهایش کرد تا کمی صاف شود. صدای بوق
ماشین که آمد فهمید سعید آمده است...
توی راهرو سعید دستی به شانه اش زد و گفت:
- امروز چه کاره ای؟ کلاس یا انصراف؟
- نمی دونم
- اگر نمی شناختمت سعی می کردم منصرفت کنم ولی می دونم بی فایده است. وقتی تصمیمت رو
بگیری یعنی گرفتی. بعد از کلاس می بینمت
سعید این را گفت و از پله ها بالا رفت. شروین هم مدتی توی راهرو پرسه زد و خودش را با بردهای
سالن مشغول کرد. یکدفعه خودش را جلوی در آموزش دید. رفت تو. نعمتی پشت میز بود.
- ببخشید
- بفرما
- یه برگ انصراف می خواستم
نعمتی سربلند کرد. نگاهی به شروین کرد و برگه انصراف را از کشوی میزش برداشت و جلوی شروین
گذاشت. برگه را برداشت و زیر نگاه پرسشگر نعمتی از اتاق زد بیرون. رفت کلاس و انتهای کلاس
گوشه دیوار نشست. مثل همیشه سرش را روی دست هایش روی صندلی گذاشت. چند دقیقه بعد استاد
وارد کلاس شد. از جایش تکان نخورد. مطمئن بود جایی که نشسته کاملاً از دید استاد پنهان است.
پچ پچ بچه ها را می شنید. کمی که گذشت کلاس آرام تر شد. استاد پشت میزش ایستاد، دستش را روی
تکیه گاه صندلی گذاشت:
- سلام من مهدوی هستم. امیر شاهرخ مهدوی. فکر می کنم همتون می دونید چرا اینجا هستم
صدای یکی بلند شد:
- ما نمی دونیم
بچه ها پچ پچ کردند و خندیدند. استاد پاسخ داد:
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#نهج_البلاغه
⤵️امیرالمؤمنین علی (ع):
هرگز سخنی را كه از كسی خارج شد با گمان بد مگير كه برای آن برداشت نيكويی می توان داشت.
.
(نهج البلاغه، حکمت 360)
. .
⤵️قرآن کریم:
اى کسانى که ایمان آوردهاید!
از بسیارى از گمانها بپرهیزید، چرا که بعضى از گمانها گناه است و هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید و هیچ یک از شما دیگرى را غیبت نکند، آیا کسى از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟! (به یقین) همه شما از این امر کراهت دارید تقواى الهى پیشه کنید که خداوند توبهپذیر و مهربان است!
.
(حجرات، 12)
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
سلام علیکم خوبید
روز بسیج رو خدمت همه بسیجیان ایثار گر و مردم عزیز ایران تبریک میگم
🌹🌹
#صحیفه_سجادیه
🍀 وَ سِنَةِ الغَفْلَةِ
و پناه میبرم به تو از خواب آلودگی غفلت
❇ گاهی وقتها که نسبت به کاری یا
دیدار کسی شوق دارم یا در انتظار رسیدن زمان مهمی هستم؛از خوابیدن بیم دارم
🌀حتی مواظبم چُرت مرا نگیرد که میدانم به دنبال آن، خواب نیز خواهد آمد
🔻خدایا پس چگونه است که اغلب در هنگام عبادت و عمل دچار سستی و بی خیالی و بی حالی و چُرت می شومولی نگران نیستم❓❗️
🔘 چگونه است که شوق دیدار یک انسان که آفریده توست و یا رسیدن به لحظات دوست داشتنی زندگی که تو به من عنایت کرده ای
از دیدار تو 💓
و رضایت تو💓
و عبادت تو 💓
و عمل به تکالیف تو
برایم دوست داشتنی تر است❓❗️
پس چگونه است که از این اندیشه آشفته؛این پریشانی نابودکننده؛و غفلت گسترده به تو پناهنده نمیشوم❓❗️
آیا این از متابعت هوای نفس ویا مخالفت کردن با مسیر هدایت تو نیست❓😔
🍃خدایا به تو پناه می برم از
خواب غفلت و مقدمه آن سستی و تنبلی وفراموشی مسئولیت
🍃خدایا به تو پناه می برم حتی از کمترین وکوتاهترین لحظات غفلت و فراموش کردن تو
🍃به تو پناه می برم که ازخودم و مسئولیتهایم و وظایف ونقشهایی که
بر عهده من است،غافل شوم
🍃به تو پناه می برم از بیحالی و سستی که باعث فراموشی حرکت و رفتن و تلاش در من میشود
💢خدایا چه ضربه ها و کمبودهای فردی واجتماعی که ازغفلت و سستی من در انجام مسئولیتم ایجاد نشد
💢 و چه گناهانی که انجام شد؛چون من در خواب غفلت ازتو و وظایفم بودم
💓 خدایا پناهم باش تابا یادآوری دائم دیدار تو وخشنودیت وشوق به لحظات انجام وظیفه سستی خواب غفلت و تنبلی آن برمن چیره نگردد
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
رسیدن به #لذت_بندگی و
#برنامه_ترک_گناه 107
🌺🔹🔹✅✔️
#مبارزه_با_راحت_طلبی 27
"تبدیل رنج"
🔹ما میتونیم بسیاری از رنج های خودمون رو با "مبارزه با راحت طلبی" تغییر بدیم.
✅ مثلا یکی از راه های مبارزه با راحت طلبی ، جهاد در راه خدا هست.
🔺شما وقتی جهاد در راه خدا میکنی قطعا رنج هایی میکشی. مثلا دستت مجروح میشه.
خب گفتیم که طبیعت دنیا اینه که آدم رنج میکشه
مثلا شما قرار بوده تصادف کنی و دستت بشکنه، اما خودت اومدی تبدیلش کردی به "رنج خوب جهاد در راه خدا".
🖲 دستت مجروح شده اما بجاش پر از نورانیت و رشد شدی.💖✨
یا در بحث مبارزه با نفس
🔸شما قرار بوده از همسایت زخم زبون بشنوی به خاطر گناهت،
اما مثلا اومدی در راه خدا داری توی شبکه های اجتماعی فعالیت میکنی
و در این جهاد بزرگ، ممکنه تهمت بهت بزنن، حرف زشت بزنن و...
بله اینم رنجه اما یه رنج خوب... یه رنج رشد دهنده.🌺✅✔️
🔸 بسیاری از رنج های بد رو میتونیم با مبارزه با راحت طلبی از بین ببریم✔️✔️✔️
هر چقدر این تن راحت طلبت رو تکان ندی، طبیعتا زنج های بد سخت تر و اعصاب خرد کن تری رو باید تحمل کنی.
این طبیعت دنیاست.
خب
حالا چیکار میکنی؟!😊
بلند شو دیگه! این لوس بازیا رو تمومش کن . باشه؟!
🌱✅➖➖💖
🌺تنهامسیر آرامش
http://eitaa.com/joinchat/63963136C91e5c60dda
🖊تنها کانال تخصصی تربیت دینی
منتظر:
رسیدن به #لذت_بندگی و
#برنامه_ترک_گناه 107
🌺🔹🔹✅✔️
#مبارزه_با_راحت_طلبی 27
"تبدیل رنج"
🔹ما میتونیم بسیاری از رنج های خودمون رو با "مبارزه با راحت طلبی" تغییر بدیم.
✅ مثلا یکی از راه های مبارزه با راحت طلبی ، جهاد در راه خدا هست.
🔺شما وقتی جهاد در راه خدا میکنی قطعا رنج هایی میکشی. مثلا دستت مجروح میشه.
خب گفتیم که طبیعت دنیا اینه که آدم رنج میکشه
مثلا شما قرار بوده تصادف کنی و دستت بشکنه، اما خودت اومدی تبدیلش کردی به "رنج خوب جهاد در راه خدا".
🖲 دستت مجروح شده اما بجاش پر از نورانیت و رشد شدی.💖✨
یا در بحث مبارزه با نفس
🔸شما قرار بوده از همسایت زخم زبون بشنوی به خاطر گناهت،
اما مثلا اومدی در راه خدا داری توی شبکه های اجتماعی فعالیت میکنی
و در این جهاد بزرگ، ممکنه تهمت بهت بزنن، حرف زشت بزنن و...
بله اینم رنجه اما یه رنج خوب... یه رنج رشد دهنده.🌺✅✔️
🔸 بسیاری از رنج های بد رو میتونیم با مبارزه با راحت طلبی از بین ببریم✔️✔️✔️
هر چقدر این تن راحت طلبت رو تکان ندی، طبیعتا زنج های بد سخت تر و اعصاب خرد کن تری رو باید تحمل کنی.
این طبیعت دنیاست.
خب
حالا چیکار میکنی؟!😊
بلند شو دیگه! این لوس بازیا رو تمومش کن . باشه؟!
🌱✅➖➖💖
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#رمان_هاد
پارت ۱۳
اگر از بقیه بپرسید حتماًبهتون می گن.
بعد نگاهی به سرتا سر کلاس انداخت. کالس نسبتاً شلوغ بود. دوباره یکی پرسید:
- استاد؟ شما ترم پیش با استاد ریاحی کلاس نداشتید؟
همه می دانستند که ریاحی ترم پیش با بچه های کارشناسی درس داشته است. استاد کاملاً خونسرد لبخندی زد و گفت:
- کدوم ریاحی؟ همون استادی که شما تا حالا 3 بار توی درسش نمره نیاوردی؟ نه من 12 سال پیش کارشناسی گرفتم و کل دوره تحصیلم رو هم دانشگاه شیراز بودم!
بچه ها نگاهی به بهمن که انتهای کلاس نشسته بود و این سوال را پرسیده بود انداختند و خندیدند. استاد
هم رو به بهمن ابروهایش را بالا برد و خندید بعد رو به بقیه کالس پرسید:
- شما همیشه اینجوری از استادهاتون استقبال می کنید؟
کسی حرفی نزد.
- خب اگه سوال دیگه ای نیست و مراسم استقبال تموم شده درس رو شروع کنیم. تا میان ترم چیزی
نمونده و متأسفانه اینطور که معلومه این چند جلسه تعویض استاد شما رو خیلی عقب انداخته. ان شاءالله
من این ترم رو در خدمتتون هستم پس درس رو زودتر شروع کنیم بهتره. البته اگر دوستمون سرشون رو از روی صندلی بلند کنن
این را گفت وبه گوشه کلاس خیره شد. شروین اصلاً توی کلاس نبود. کنار دستی اش می خواست
متوجه اش کند اما استاد مانع شد. خودش بالای سرش آمد.
- شما حالتون خوبه؟
شروین حرکتی نکرد. استاد دستش را روی شانه شروین گذاشت.
- آقای جوان؟ حال شما خوبه؟
شروین از جا پرید.
- مشکلی پیش اومده؟
شروین که جا خوده بود تته پته کنان جواب داد:
- نه نه. چیزی نیست. یه کم سرم درد می کنه
- ما می خوایم درس رو شروع کنیم. نمی خوای بری یه هوایی تازه کنی؟
- نه چیزی نیست
- باشه.هرجور راحتی
بعد درحالی که به طرف تخته برمی گشت گفت:
- پس شروع می کنیم
دستکش پلاستیکی یکبار مصرفی را از کیفش در آورد و به دست کرد. بچه ها نگاهی به هم کردند و
چندتایی تیکه هم بینشان رد و بدل شد. البته با صدای آرام. استاد بسم ا... را با خط معلی گوشه تخته
نوشت و مشغول شد... آخر کلاس استاد که داشت وسائلش را جمع می کرد گفت:
- مسئله ها رو حل کنید. جلسه بعد رفع اشکال می کنیم
کیفش را برداشت. خداحافظی کرد و رفت...
*
پشت میزش نشست. برگه انصراف را جلویش گذاشت، دنبال خودکار می گشت. لای کتابش بود. نگاهی
به مسئله ها کرد. در اتاقش را زدند. هانیه بود.
- آقا شروین، تلفن با شما کار داره
- کیه؟
- نیلوفر خانم
- مگه من صد دفعه نگفتم وقتی این زنگ می زنه بگو من نیستم. بگو رفته بیرون. بگو مرده
- مادرتون گوشی رو برداشتن
گوشی را گرفت.
- خیلی خب، برو
تلفن را وصل کرد.
- بله؟
- سلام شروین. خوبی؟
- سلام. ممنون
- چه کار می کنی؟
شروین بی حوصله گفت:
- کاری داشتی؟
- چیه؟ حالت خوب نیست
- چرا، حرفت رو بزن
- چند تا مسئله بود. می خواستم کمکم کنی
شروین که حسابی جا خورده بود گفت:
- اینجوری؟ از پشت تلفن؟
ادامه دارد...
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
#رمان_هاد
پارت ۱۴
- تو می خوای انصراف بدی یا امتحان ارشد؟ خونه بزرگ دردسرش همینه ها
شروین لبخند تلخی زد، سرش را به طرف ماشین کناری شان چرخاند و گفت:
- من اگه توی اتاقم بمیرم مگه از بوی گند جسدم بفهمن مردم
بعد رو به بچه کوچکی که صورتش را به شیشه اتومبیل چسبانده بود و دماغش پهن شده بود نیشخندی
زد.پسرک هم که آب دهانش کار اسپری شیشه پاک کن را می کرد نیشش به خنده باز شد.
سعید با لحن تئاتری گفت:
- آه! پسرک بیچاره. تو یک موجود فراموش شده ای. ننگ بر این زندگی بی رحم. بودن یا نبودن. مسئله
این است
شروین که داشت به مسخره بازی های سعید می خندید یهو داد زد:
- اَه، لعنتی، یادم رفت
- چی؟
- برگ انصراف. یادم رفت بیارمش
سعید گفت:
- فکر نمی کنم راحت باشه
و بعد سری به نشانه تاسف برای کسی که باید رنج انجام این کار را گردن بگیرد تکان داد
- باید یه سری امضا بگیرم. یه کم دوندگی داره
- حوصله دوندگی رو داری؟
شروین موذیانه گفت:
- من ندارم. تو که داری
- ما رو بی خیال. همینم مونده برم جلوی اساتید گردن کج کنم امضا بگیرم
- پیش اساتید نباید بری
- خیلی فرق نداره. همین حالا بگم رو من اصلاً حساب نکن
سعید که داشت دنبال جای پارک می گشت غرولند کنان گفت:
- اه! این خیابون قدس هم که همش پره ...
- خب برو خیابون اونوری ... پور سینا ...معمولا خلوته
سعید که بالاخره جای پارک پیدا کرده بود ماشین را پارک کرد و پیاده شد و وقتی دید شروین هنوز
نشسته در حالیکه سعی می کرد صدایش را زنانه کند گفت:
مسافرین محترم اینجا آخر خط می باشد. لطفا کمربند های خود را باز کرده، تکانی به خود بدهید، پیاده
شوید و به کلاس خود بروید و الا دیرتان شده استاد با اردنگی از شما استقبال خواهد نمود
- تو برو
- می خوای جایی بری؟
- همین جا منتظرت می مونم
- هرجور راحتی
سعید رفت. شروین نوار موسیقی را عوض کرد. صندلی را عقب داد. عینکش را درآورد. دست هایش
را به سینه زد، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به شاخه های درخت بالای سرش خیره شد. ساعتی
گذشت. به مردمی که از کوچه می گذشتند نگاه می کرد. آدم های جورواجور. یک نفر از کنار ماشین رد
شد. بارانی به تن داشت که یقه اش را بالا کشیده بود. سر تا پا سفید.
- توی این هوا؟
ابرویش را بالا برد و به مرد خیره شد. مرد پیچید توی خیابان و از تیر رس نگاه شروین دور شد.
موبایلش را درآورد و مشغول بازی شد. کمی که گذشت حوصله اش سر رفت. از ماشین پیاده شد تا کمی
قدم بزند. صدایی توجهش را جلب کرد.
- آقا فال می خواین؟
شروین به پسر کوچکی که کنارش ایستاده بود و جعبه فال را در دست داشت نگاهی کرد. پرنده کوچک
سبز و زرد بالای سر کاغذها منتظر بود. شروین نگاهی به ردیف کاغذهای فال که رنگ های مختلفی داشتند انداخت.
- یه دونه آقا،2000 تومن. یدونه فال بگیرید
نگاه ملتمسانه پسرک باعث شد تا شروین سرش را به عالمت تائید تکان دهد.
- باشه. یدونه بگیر
پسرک سریع پرنده را بالای کاغذ ها گرفت و پرنده کاغذی را بیرون کشید. شروین برگه را گرفت و
پنج هزار تومانی را به پسرک داد.
- بقیش مال خودت
لب های پسر به خنده باز شد و با عجله به آن طرف خیابان دوید تا از عابری دیگر که درحال گذر بود
تقاضای فال کند. شروین نگاهی به کاغذ سبز رنگ فال انداخت. بازش کرد:
از غم ناله و هجر مکن فریاد که دوش زده ام فالی و فریاد رسی می آید....
- آره جون خودت. خوش خیال
کاغذ را ول کرد توی باد. رفت دم مغازه ای که همان نزدیکی بود.
- دو تا نخ سیگار
ادامه دارد...
✍ میم - مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
#اطلاعیه
🔵 خیلی از دوستان سوال میکنن که آیا شما دوره #مجازی هم برای تنهامسیری شدن دارید یا خیر؟
🌺 ببینید ما یه دوره آموزشی جامع و بسیار زیبا "برای خودسازی فردی و خانوادگی" داریم که شما بزرگواران میتونید شرکت کنید.
✅ اسم این دوره، "حیات برتر" هست.
در این دوره مطالب کتاب های حیات برتر، رهایی از رنج ها، لذت بندگی، امتحانات الهی و...
به طور دسته بندی شده همراه با کلیپ ها تمرین های مناسب توسط اساتید خوب تنهامسیری تقدیم خواهد شد.😊🌺
✔️ برای ثبت نام در دوره حیات برتر کلمه "حیات برتر" رو به آی دی زیر بفرستید:
@HayatBartar313
🔹 هزینه ثبت نام هر ترم این آموزشگاه، 20 هزار تومان هست.
توی این کلاس ها میتونید به طور مستقیم با اساتید تنهامسیری مرتبط باشید و سوالاتتون رو مطرح کنید.
در واقع یه جمع بسیار صمیمی و پاک متشکل از مومنین هست...🌺
#سلام_امام_زمانم
هر سخن جز سخنی از تو شنیدن سخت است
همه را دیــدن و روی تو ندیـــدن سخت است
فرج مولا صلواتـــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f