eitaa logo
محبت خدا
304 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
13 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
🚫 یک‌ بام و دو هوا!!! 🚧 قرآن میگه در یک دل❤️، دو دوستیِ متضاد جمع نمیشه... ☝️ دل یا جای خداست، یا جای غیر خدا: 📖 مٰا جَعَلَ اللّٰهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ (احزاب/۴) 👈 خداوند برای هیچ کسی، در درونش دو دل قرار نداده است. 📢 خدا داره میگه با معرفتها!!! من که توی سینه‌های شما دو تا دل 💕 نذاشتم، که دلبری غیر از من داشته باشید. حواستون هست؟؟؟!!! 🗣 قابل توجه اونایی که دلشون دل نیست...💔 دلستره!!!🍾 لامصب برای همه کَف میکنه!!!!🍻 🗣 قابل توجه اونایی که دلشون دل نیست...💔 اتوبان دوطرفه ‌است!!!🛣 هر کی میاد پارک میکنه!!!!🚗🚕🚙 🗣 قابل توجه اونایی که دلشون دل نیست...💔 هتله!!!🏨 این میره🚶 اون میاد🚶، اون میاد🚶 این میره🚶!!!! ✅ یه دلش پیش خداست، نماز میخونه...🕋 ❌ یه دلش پیش نامَحرَمه، صبح تا شب داره باهاش چت میکنه...📱 ✅ یه دلش پیش امام زمانه، صبحهای جمعه میره دعای ندبه يابن‌الحسن میگه... ❌ یه دلش تو مجلس گناهه، شبهای جمعه میره پارتی و عروسی‌های مختلط... ✅ یه دلش پیش امام حسینه🕌، میره مجلس روضه با چشم گریون میاد بیرون... ❌ یه دلش تو خیابونها دنبال ناموس مَردُمه، با همون چشم به نامحرم نگاه میکنه... ✅ یه دلش تو حرم امام رضاست🕌، بلند میشه میره مشهدالرضا‌..✈️ ❌ یه دلش تو سواحل آنتالیا 🏖 و جزایر قناری 🏝 و... ولش کن، بگذریم... 📢 گناه یعنی خداحافظ حسین... یعنی امام حسین! از دلِ من❤️ برو بیرون...👈 میخوام کس دیگه رو بیارم تو دلم💝... http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 /مردم می‌فهمند؛ دولت چطور؟! 🔹️ بچه که بودیم در دروس ابتدایی ما درسی بود به نام پسرک باهوش که مضمونش چنین بود: مردی الاغش را گم کرده بود و در پی او میگشت تا به پسری رسید و از پسرک سوال کرد که الاغ مرا ندیدی؟ پسرک نیز گفت: همان الاغی که چشم چپش کور، پای راستش لنگ و بارش جو و گندم بود؟ مرد با خوشحالی گفت آری، کجاست الاغم؟ پسرک نیز در جواب گفت: نمیدانم!! بین آنها نزاع در گرفت و نتیجه کار به رسید... 🔸️ قاضی به پسرک گفت: تو چطور الاغ را ندیدی اما نشانه های او را درست میشناسی؟!! پسر در پاسخ گفت: در بین راه رد پای الاغی را مشاهده کردم که اثر پای راستش کم عمقتر در زمین مانده، علف های سمت راست کوچه خورده شده بود ولی طرف دیگر باقی مانده بود، در سمتی از راه مقداری گندم ریخته بود و در سمتی دیگر جو، پس فهمیدم که الاغی که پای راستش لنگ،چشم چپش کور و بارش گندم و جو بوده از کوچه عبور کرده است... 🔹️ حال حکایت روزگار ماست بی تدبیرها، خسارات محض،اختلاسها و نابسامانی های کنونی متعجبانه به مردم میگویند که چرا انگشت اتهام و تقصیر را به سوی ما نشانه گرفته اید؟!!! در حالی که بی خبراند از عمارگونه مردم ایران که آنها بر اساس به قضاوت نشسته اند نه قسم حضرت عباس دروغ!! 🔸️ کیست که نداند خوابیدن چرخ اقتصادی کشور، کاهش ارزش ریال، گسترش تحریمها، افزایش تورم افسارگسیخته، جری شدن منافقین و آل سعود در چنگ اندازی بر امنیت کشور، افزایش قاچاق و دهها خسارت محض دیگر حاصل اعتماد به ، غفلت از نفوذ، بی توجهی به اقتصاد مقاومتی و نادیده گرفتن رهنمودهای رهبری است؟!! 🔹️ آری؛ در افکار عمومی مردم مقصران اصلی و واقعی خسارات و مشکلات کنونی کشور که ناشی از بی تدبیری در مدیریت کلان کشور است شده اند و جیغ های بنفش و سبزشان جز رسوایی و عریانتر شدن نفاق و عیان شدن وعده های دروغشان نتیجه ای ندارد. ✍سیداحمدرضوی ✅ بدون سانسور
🔴مردم می فهمند؛ دولت چطور؟! 🔹اول: جمعه به بازار میوه و تره بار یکی از مناطق متوسط شهر رفتیم. بعد از گران شدن بنزین هنوز خرید نرفته بودم. قیمت ها وحشتناک شده بود. گوجه ۱۰،پیاز ۸،نارنگی دو کیلو ۱۵😐... می گفتند وانت نیسان ها که بار میادین تره بار را جابجا می کنند سهمیه ای ندارند و برای همین قیمت بالا کشیده. هیچ دیگر، سبک برگشتیم. چون فقط نیمی از مقداری که قصد کرده بودیم را خریدیم! در راه برگشت با خودم فکر می کردم این گرانی حتما مردم را عصبانی تر می کند و عمرا بجز ما حزب اللهی ها کسی فردا در راهپیمایی شرکت کند و آخر هم فحشش را ما می خوریم که با شرکت در راهپیمایی امنیت، خیال دولت را راحت می کنیم و زیر لب کلماتی شایسته همان کسی که می دانید حواله کردم... 🔸دوم: روی پل ایستاده بودم و جمعیت مردم را نگاه می کردم. به کارون نگاه می کردم و به مردم. اغراق نکردم اگر بگویم مردم خروشان تر بودند. آنجا که هم «مرگ بر آمریکا» می گفتند و هم «مرگ بر گرانی». خیلی ها آمده بودند؛ خیلی ها. حتی بعضی را دیدم با کیسه های خرید یا عکس رادیولوژی بودند؛ یعنی با قصد قبلی نیامده بودند. اما ماندند و به سیل جمعیت پیوستند. شعار می دادند «آشوب گر بی‌ریشه، اهواز حلب نمیشه» شاید ده دلیل هست برای اینکه نه تهران دمشق می شود و نه اهواز حلب؛ اما مهمترین دلیلش همین مردمند. مردمی که قدرت تفکیک دارند. تفکیک امنیت از معیشت؛ تفکیک اصل از فرع؛ تفکیک اعتراض و اغتشاش... 🔹سوم: راهپیمایی به انتها رسید. یک لحظه با خودم فکر کردم سخنران مراسم کیست؟ کاش می شد یکی از وزرا بود؛ نه یکی از معاونین اقتصادی رئیس جمهور؛ نه استاندار خوزستان؛ نه یکی از معاونانش... صدای مجری مراسم مرا به خود آورد که کجای کاری خوش خیال... سخنران نماینده ولی فقیه است! نماینده ولی فقیه باید به مردم چه بگوید؟ او باید از این مردم قدرشناس تشکر کند و عرق شرم از پیشانی پاک کند؟ او که همیشه بین مردم بوده و مردم حرف های او را و او حرف های مردم را شنیده. البته نماینده ولی فقیه آمده تا از مردمی که با وجود اعتراض به وضع معیشت پای نظام و حفظ امنیت ایستاده اند، قدردانی کند. اما امروز روزی بود که باید یکی ازدولت هم می آمد و با مردم حرف می زد و اظهار شرم و عذرخواهی می کرد و پایشان را می بوسید. مردمی که اگر فهم و نجابتشان نبود، امروز اوضاع طور دیگری بود. یکی از دولت حاضر نشد به خودش زحمت بدهد و به این مردم سختی کشیده و فداکار قول بدهد که گرانی را کنترل خواهند کرد و اجازه ادامه التهاب بازار را نمی دهند و از اقدامات انجام شده گزارش دهد! مردم وظیفه خود را خوب می فهمند. آیا دولت هم می فهمد؟! ✍ رها عبداللهی ✅ بدون سانسور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسیدن به و 106 🔷🔶✅✔️ 26 "علت پرخاشگری" 🔴یه خصوصیتی که در جامعه ی ما هر روز داره بیشتر دیده میده "خشم و عصبانیت" هست. ⚠️خیلی از خانم ها از عصبی بودن شوهر یا بچه هاشون شکایت میکنن. گاهی بعضی خانم ها سر بچه هاشون پرخاشگری میکنن و.. ⛔️ علت و ریشه ی اصلی عصبانیت چیه؟⁉️ 🔵اینکه میبینید افراد، زود به زود عصبی میشن ریشه ی اصلیش در هست. 🔶آدمی که راحت طلب باشه، "با کوچکترین چیز ناخوشایندی ناراحت میشه." 🔴خب عزیزم تو چرا انقدر راحت طلبی که حالا با یه اتفاق کوچک، ناراحت میشی؟؟؟! 😒 یکمی این راحت طلبیت رو بزن دیگه! 😥حاج آقا خودم دلم میخواد عصبی نشم اما نمیتونم! ✔️یه چند روزی تمرینات مبارزه با راحت طلبی رو "به صورت واقعی" انجام بده ✅اونوقت ببین چقدر صبور میشی. اینطوری واقعا "راحت" میشی. 🔴مشکل اینه که آدم راحت طلب هیچ وقت به "راحتی درست و حسابی" هم نمیرسه❌ ✅ اگه واقعا میخوای راحت باشی ⚠️این "حس پلید و خاک بر سر راحت طلبی" رو از وجود خودت بکش بیرون. 📛 نمیشه آدم راحت طلب بخواد جلوی خودش رو بگیره و پرخاشگری نکنه. ⛔️نمیشه!😒 🔴حالا هی برو کتابای روانشناسی رو زیر و رو کن! 🔴هی برو دعا و نماز و قرآن بخون! آقا فایده نداره🚫 ❌تا این تن راحت طلبت رو به کار نندازی هیییییچ فایده ای نداره ✔️ این تنهامسیر آرامش هست.... 🌱✅➖➖💖 http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
محبت خدا
#رمان_هاد پارت ۵ البته اگر آدم خوبی پیدا بشه شاید بشه یه کاریش کرد ولی تا حالا که چیز دندون گیری پی
پارت ۷ - بعضی وقتا تگری هم میشه - مامانت می دونه تو نمی خوای؟ - بدونه هم براش فرقی نمی کنه. دیشب از اینکه با سر و وضع نامرتب رفتم تو اتاق اینقدر عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمی اومد. وقتی رفتن اومده سراغ من میگه خالت از حرف زدنت ناراحت شده. یکی نیست بگه اگه ناراحت شده برای چی هر روز بازم خونه ماست؟ سعید با قیافه ای متفکرانه که اصلا بهش نمی آمد! گفت: - نمی دونم چرا این مامان ها اینقدر برای آدم نقشه می کشن. از وقتی دو سانتی هستی برات دنبال زن می گردن بعد اولین کسی هم که با زنه دشمن می شه خودشونن! - مامان من سالی یه بار هم نمیاد تو اتاق من. هر بار کارش دارم میگه کی این همه پله رو میاد؟ اما برای دعوا و بحث سر این چیزا هیچ پله ای نیست - بابات چی میگه؟ شروین مایوسانه سر تکان داد: - تنها چیزی که برای اون مهمه نمایشگاهه! - اما تو که تا چند ماه پیش مخالف نبودی - چند ماه پیش، چند ماه پیش بود. حالا دیگه حوصله خودمم ندارم. چه برسه به این لوس بازی ها - گناه داره بنده خدا، این همه به پات نشسته - تو رفیق منی یا فامیل اون؟ سعید خندید: - می دونی؟ دارم فکر می کنم خواستگاری که تو بری چی میشه - من درسم تموم شه یه راست می ذارنم سر سفره عقد. به این چیزا نمی رسم .... - من می گم فرار کن. جون تو خیلی باحال میشه. تیتر اول روزنامه ها : داماد فراری! - حوصله این جیمز باند بازی ها رو ندارم. خودش خسته میشه ول می کنه. بی خیال.... دیشب به اندازه کافی از حضورشون تلمذ کردم. نمی خوام بهش فکر کنم. بهتره راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم نگاهی به اطراف کرد و وقتی دید سعید ساکت شده گفت: - چی شد؟ غیر حرف های خاله زنکی چیزی نداری؟ - اطلاعات عمومی می خوای؟ - خب؟ - اون پسره رو می بینی؟ شروین دستش را به طرف دانشجوهایی که آنجا بودند دراز کرد و گفت: - یه صد تایی می بینم. چه مدلی می خوای؟ - اون که کت و شلوار قهوه ای داره. کیف دستشه. عینک آفتابی زده - خب؟ - استاد جدیده - از کجا می دونی؟ - دیروز سر یکی از کلاس ها دیدمش. داشت درس میداد شروین استاد را ورنداز کرد و گفت: - یه کم لاغره ولی خوش تیپه. استاد چی هست؟ - نمی دونم - موهاش بلنده؟ - عجیبه نه؟ شروین شانه ای بالا انداخت و با نگاهش استاد جدید را تعقیب کرد تا وارد ساختمان کلاس ها شد. - اینا هم حوصلشون سر می ره. می افتن به جون استادها هی استاد عوض می کنن. به نظرت چیزی بارش هست؟ - خیلی جوونه، به هرحال برای من که فرقی نمی کنه بعد سر چرخاند و درحالیکه به ردیف درخت های روبرویش خیره شده بود گفت: - می دونی؟ چند وقته به سرم زده بی خیال دانشگاه شم. یعنی حوصلش رو ندارم سعید دستش را روی پیشانی شروین گذاشت و گفت: - عجیبه! با اینکه تو سایه ایم بازم خیلی داغه! - تو هم که همه چی رو به مسخره می گیری - تو یا دیوونه ای که این حرف رو می زنی یا شوخی می کنی؟ - هر جور دوست داری فکر کن - بعد از سه سال؟ یعنی نمی تونی این یک سال رو تمام کنی؟ حیف این همه وقت و انرژی نیست؟ - حوصلش روندارم اصلاً می خوام انصراف بدم. سعید در حالیکه کش و قوس می آمد گفت: - حالا چرا انصراف؟ دنگ و فنگش زیاده. همین جوری نیا ادامه دارد... ✍ میم - مشکات. @Goli64 http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
پارت ۸ شروین کیفش را که به خاطر حرکت سعید افتاده بود برداشت و گفت: - چقدر وول می خوری؟ بعد در حالی که خاک کیفش را می تکاند ادامه داد: - اونجوری اگه لو بره مجبورم می کنن برگردم. اگه انصراف بدم همه چی تموم می شه... - به بهونه کلاس بیا بیرون که لو نره... - تا کی؟ - خونوادت چی؟ به همین راحتی قبول می کنن؟ - اهمیتی نداره. فوقش یه کم سر وصدا می کنن. منم یه هفته ای بی خیال خونه می شم تا اوضاع آروم بشه. البته اگر کسی بفهمه که من کلاس نمی رم. نمی کشنم که! اگه بخوان اذیت کنن شاید اصلاً خودم... سعید نذاشت حرفش تمام شود. - پاشو بریم کلاس. یه کم دیگه اینجا بمونیم مخت کلاًتعطیل می شه... - کلاس نمیام. حوصلشو ندارم سعید روبرویش ایستاد و بدون اینکه حرفی بزند با نگاهی عاقل اندر سفیه بهش خیره شد. شروین که خودش هم مردد بود دستش را دراز کرد. سعید دستش را گرفت و کشید و گفت: - خودم یه فکری برات می کنم - نمی خواد. زیادی به مخت فشار میاری. عادت نداره می ترکه، خون تو هم می افته گردنم... - خوبه که. اینجوری به جرم قتل اعدامت می کنن. مگه نمی خوای بمیری؟! بذار، خودم یه فکری می کنم که حال کنی.... شروین گفت: - من با هیچی حال نمی کنم کیفش را روی کولش جابجا کرد و ادامه داد: - توبرو، منم میام سعید از پله ها بالا رفت و شروین سلانه، سلانه، به سمت اتاق آموزش رفت. نگاهی به تابلو انداخت. سالن خلوت شده بود. هنوز دو دل بود. چشم هایش را بست و سرش را پائین انداخت. - ببخشید؟ سربلند کرد. یک نفر جلویش توی قاب در ایستاده بود. شناختش. - میشه رد شم؟ کنار رفت. استاد جوان لبخندی زد و رد شد. شروین کمی مکث کرد. بالاخره تصمیمش را گرفت. پایش را برداشت که وارد اتاق شود که صدائی آمد. سرش را عقب آورد و نگاه کرد. استاد بود که روی زمین ولو شده بود. ناخودآگاه به طرفش رفت. - حالتون خوبه؟ - بله، چیزی نیست. پام پیچ خورد. افتادم کمکش کرد تا وسایلش را جمع کند. - مشکلی نیست؟ - نه، خیلی ممنون .می خواست برود که ... - ببخشید؟ استاد کاغذی را از جیبش بیرون آورد و نشان شروین داد - شما این آدرس رو بلدید؟ کاغذ را گرفت و نگاه کرد. - بله، نزدیک امیدیه است! استاد گفت: - ممنون می شم راهنمائی کنید و همانطور که به موهایش که به هم ریخته بود دست می کشید و مرتب شان می کرد گفت: - بلد نیستم چطوری برم و خندید. صدای گرم و آرامی داشت. از خنده اش لبخندی روی لب شروین نشست. نگاهی به آموزش انداخت و مشغول توضیح دادن شد. صدای در آموزش بلند شد. آقای نعمتی، مسئول آموزش، بود که داشت از اتاق بیرون می رفت. رو به استاد گفت: - ببخشید. چند لحظه با عجله به طرف آموزش رفت. - ببخشید آقای نعمتی یه کاری داشتم آقای نعمتی که داشت در را قفل می کرد گفت: - چه کاری؟ - یه برگ انصراف می خواستم آقای نعمتی کلید را توی جیبش گذاشت و مشغول شماره گیری با گوشی اش شد: ادامه دارد... ✍ میم - مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
بر دیده ی ما ضیا بده مهدی جان❣ بر سینه ی ما صفا بده مهدی جان❣ دور سر مادرت💞 بگردان چیزی آن را صدقه به ما بده مهدی جان❣ 🌸اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان🌸 💐🍃💐 http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
بصیرت سواد نیست بینش است 🔘 بصیرت یعنی اینکه بدانی ممکن است همسرِ پیامبر، در, برابرِ راهِ پیامبر ایستاده باشد 🔘 بصیرت یعنی اینکه نگاهت به "شخصیت ها نباشد ، بلکه همواره به "شاخص"ها چشم بدوزى 🔘 بصیرت یعنی اینکه بدانی حتی مسجد می تواند "مسجد ضِرار"باشد و پیامبر (ص) آن را " خراب کند و به زباله دانیِ شهر تبدیل نماید 🔘 بصیرت یعنی اینکه قرآنِ روی نیزه تو را از قرآنِ ناطق منحرف نکند 🔘بصیرت یعنی اینکه بدانی جانباز صفین می تواند قاتل حسین(ع) در کربلا باشد 🔘 بصیرت یعنی اینکه بدانی در جنگ با فتنه نمی توانی آغازگر باشی ، اما تا ضربه نهایی نباید از پا بنشینی 🔘 بصیرت یعنی اینکه نگذاری فتنه گران شیرت را " بدوشند یا بر پشتت سوار شوند 🔘 بصیرت یعنی اینکه" مالک اشتر"ها را به تندروی و "ابوموسی اشعری" ها را " به اعتدال ، نشناسى 🔘 بصیرت ; یعنی اینکه بدانی "معاویه"ها به سست عنصرهای سپاهِ علی (ع) " دل بسته اند 🔘 بصیرت یعنی اینکه بدانی تاریخ ، تکرار می شود نه با جزئیاتش ؛ بلکه با خطوط کلی اش ↩ مسجد ضرارها ↩ قرآن بر نیزه کردن ها ↩ حکمیت ها ↩ خشک مغزی ها ↩ سابقه فروشی ها و ... انتخاب با خودمان است که اهل بینش باشیم یا اهل سواد اهل خواندن باشیم یا اهل فهمیدن جزئیات تاریخ را " بخوانیم یا خطوط کلّی آنرا " بدانیم ... http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
Hame Chi Aroome.mp3
2.72M
با تلاش دولت تدبیر و امید ! همه چی آرومه با صدای برادر علی زکریایی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 ثمره ادب در برابر خداوند #پیام_معنوی @Panahian_ir
🔴ابوترابی: از روحانی و زنگنه در قوه قضائیه شکایت کردیم / تعویق مصوبه شورای عالی امنیت ملی درباره اینترنت به شدت مشکوک است ♦️عضو کمیسیون قضایی و حقوقی مجلس:دو سال پیش در قانون آمد کارت سوخت حذف نشود، امّا به دلیل لجبازی شخص آقای روحانی و زنگنه کارت سوخت حذف شد و کشور را به اینجا رساندند ♦️مسبب این مشکلات آقایان روحانی و زنگنه هستند که با لجبازی تمام و سیاسی کاری، کارت سوخت را حذف و 200 هزار میلیارد تومان به کشور ضرر زدند ♦️ ما در قوه قضاییه و نزد آیت الله رئیسی از دست این دو نفر به عنوان مسبب موضوعات اخیر به صورت شفاف شکایت کردیم ♦️ در شورای عالی امنیت ملّی مقرر شد صبح جمعه فضای مجازی محدود شود که تا بعد از ظهر شنبه با وجود مصوبه این شورا کاری نشد؛ و این موضوع به شدت مشکوک است...
روزی چند بار از هم میپرسیم: _ اینترنت کی وصل میشه؟! _ چه کار کنیم که زودتر وصل بشه؟! _ کی مقصره؟؟ آنقدر که منتظر اومدن اینترنت جهانی هستیم منتظر امام زمانمون نیستیم!!! روزی چند بار از خودمون میپرسیم راستی امام زمانمون کی میاد؟! چه کار کنیم برای ظهورشون؟ چه کارهای مانع تعجیل در ظهورشونه؟! دُعا فرج لقلقه ی زبانمونه ... فقط می تونیم بگیم شرمنده ایم آقا جان ...
محبت خدا
#رمان_هاد پارت ۱ فصل اول لخت بودانگار کفشهایش اورا می کشیدند کش کش شان توجه هر عابری را جلب می کر
سلام قسمت اول و دوم داستان تو کانال سین نخورده اگر عزیزانی که دارند داستان رو پیگیری میکنند قسمت اول و دوم براشون نیومده به پی وی من پیام بدن تا بفرستم براشون ✅
🌀 وقتی سیاسیون اهل کرامت نباشند، دومینوی فساد در جامعه آغاز می‌شود 🌀هر مشکلی می‌بینیم ناشی از بی‌شخصیتی برخی مدیران مملکت است 🔻 (ج۸)-۱ 🔹 مدیریت باید کریمانه باشد؛ این اصل اول مدیریت است. سیاسیون و مدیران جامعه باید شخصیتاً اهل کرامت باشند و الا به‌درد مدیریت نمی‌خورند. در پُست‌های کلیدیِ، باید افراد باظرفیتی قرار بگیرند که اولاً خودشان کریم باشند، ثانیاً کرامت مردم را حفظ کنند. 🔹 امیرالمؤمنین(ع) می‌فرماید: کسی که به خودش ظلم می‌کند، او حتماً به دیگران هم ظلم می‌کند (غررالحکم/۸۶۰۶) این یک بحث اخلاقی نیست، بلکه یک بحث مدیریتی است؛ یعنی کسی که ظلم می‌کند، مدیر موفقی نیست، چون مدیر موفق کسی است که به دیگران ظلم نکند. 🔹 وقتی یک مدیر و سیاست‌مدار، کریم نباشد و رفتارهای غیرکریمانه انجام بدهد (مثلاً در حرف‌هایش، لودگی و شارلاتان‌بازی دربیاورد) از آن بالا یک دومینویی آغاز می‌شود که آخرش می‌شود انواع فسادها؛ هم فساد اقتصادی، رانت‌خواری و تعطیلی کارخانه‌ها و...هم فساد فرهنگی، افزایش آمار طلاق و حتی بی‌حجابی! 🔹 برای مذهبی‌ها و حوزۀ علمیه متأسف هستم که بعضاً از رفتار غیرکریمانۀ مدیران جامعه (که عامل بسیاری از مشکلات و فسادهاست) انتقاد نمی‌کنند و صرفاً به بی‌حجابی کف خیابان اعتراض می‌کنند. 🔹 هر مشکلی در مملکت می‌بینید ناشی از بی‌شخصیتی برخی مدیران است و الا ما خودمان می‌توانیم مشکلات را حل کنیم و رونق اقتصادی ایجاد کنیم و این ربطی به تحریم‌ها ندارد؛ اما چه چیزی لازم دارد؟ شخصیت کریمانۀ مدیران! سرِ نخش هم دست مردم است. اولاً نمایندگانی برای مجلس انتخاب کنید که باشخصیت و اهل کرامت باشند و ثانیاً رئیس‌جمهوری انتخاب کنید که اهل کرامت و تأمین‌کنندۀ کرامت مردم باشد. 👤علیرضا پناهیان 🚩دانشگاه امام‌صادق(ع)- ۹۸.۶.۱۶ http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
محبت خدا
#رمان_هاد پارت ۷ - بعضی وقتا تگری هم میشه - مامانت می دونه تو نمی خوای؟ - بدونه هم براش فرقی نمی
پارت ۹ -متأسفم. الان وقت ندارم. باشه برای فردا... - ولی چند لحظه بیشتر طول نمی کشه! - من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که دیر نمیشه ولی من دیرم شده و رفت. - اَه! لعنتی دستی روی شانه اش احساس کرد. - مثل اینکه مزاحم شدم. واقعاً متأسفم ‌شروین سعی کرد خونسرد جلوه کند. - مهم نیست... این را گفت، سرش را پائین انداخت و از پله ها بالا رفت. استاد هم لبخند زد و از ساختمان خارج شد.پشت در کلاس که رسید دستگیره را گرفت اما قبل از اینکه در را باز کند پشیمان شد. حوصله کلاس را نداشت. کلافه بود. توی حیاط روی چمن ها دراز کشید. مدتی گذشت. - اینجائی؟ چشم هایش را باز کرد. - منو فرستادی پی نخود سیاه دیگه. چرا نیومدی؟ - حوصلم نشد... - خب می رفتی خونه آی کیو شروین لباسش را تکاند... - برم خونه بگم چند منه؟ بعد با صدائی آرام و گرفته ادامه داد: - اونجا کسی منتظر من نیست سعید برگ زردی را که به موهای شروین چسبیده بود جدا کرد، صدایش را کلفت کرد و گفت: - ای مرد نا امید قبیله. من تو را ملقب می کنم به ببر بی چنگال، یه چند تا خط هم بکش رو صورتت، با این لباس نارنجیت عین ببر می شی. از اون موقع تا حالا افتادی به غلتک کاری چمن ها؟ شروین غرق در خیالات گفت: - رفتم فرم انصراف بگیرم نشد - از الاغ سواری خسته شدی پیاده شدی؟ استاده، همون که صبح نشونم دادی، نذاشت... سعید خندید و گفت: - فرشته نجات. به قیافش هم می خوره. حتماً وقتی خواستی برگه بگیری دستت رو گرفت و گفت ... بعد مکثی کرد با لحنی پر احساس گفت: - نه! تو نباید این کارو بکنی. آه. شروین، این کار اشتباهه محضه! - فیلم هندی زیاد می بینی؟ - شما که فیلم آمریکایی می بینی بگو چی شد؟ - خورد زمین، رفتم کمکش، آقای نعمتی جلسه داشت رفت... - مفید و مختصر. بعضی ها تخصص عجیبی توی مزاحمت بی موقع دارن. یکی باید به خود تو کمک کنه - شاید اگه یکی اونجا بود جلو نمی رفتم. خودمم نفهمیدم چی شد... این را گفت، کیفش را پرت کرد. پشت ماشین و پرید بالا. سعید هم سوار شد. سوییچ را چرخاند. ماشین پرید جلو و خاموش شد. سعید داد زد: - چه کار می کنی پسر؟ تو دندست شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. چند لحظه ای دست هایش را روی فرمان گذاشت و سرش را پائین انداخت. بعد گفت: - تو رانندگی می کنی؟ من حواسم سرجاش نیست توی بزرگراه که رسیدند سعید ضبط را روشن کرد و داد زد: - حال میکنی؟ شروین عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت: - تو دیوونه ای - نه به اندازه تو. آخه آدم با این وضع کسل می شه؟ بعد دنده را عوض کرد و گفت: - حالا راستی راستی می خوای انصراف بدی یا تریپ برداشتی؟ - به قیافم می خوره شوخی کرده باشم؟ سعید نگاهی توی آینه انداخت و سری تکان داد. شروین هم سرش را به طرف خیابان و ماشین هایش چرخاند... جلوی خانه پیاده شد و گفت: ادامه دارد... ✍ میم - مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
پارت ۱۰ - ماشین رو ببر. صبح بیا دنبالم - راننده استخدام کردید؟ امری باشه؟ میوه ای، چیزی نمی خواید براتون بخرم؟ - تنها کاریه که بهت می آد.. - اقلا کارتش رو بده برم بنزین بزنم . هر چی داشته زدی تو رگ ماشین خالی دادی دست من شروین برگشت دم ماشین و همانطور که توی جیب ها و کیف پولش دنبال کارت بنزین می گشت گفت: - نبری بنزینش رو آزاد بفروشی. - به من می خوره همچین ادمی باشم؟ شروین کمی نگاهش کرد و گفت: - نه، میاد بدتر از این باشی و کارت را دستش داد. سعید غرولند کنان گفت: - موندم این دست من چرا هنوز سالمه؟ حالا چقدر داره؟ - فکر کنم یه صد تایی داره... اکثر وقت ها توی خونه است... حوصله رانندگی ندارم... سعید سوتی زد و گفت: - چه شود! بعد چشمکی زد و خداحافظی کرد: - فعلا خداحافظ. شروین هم لبخندی زد و برگشت دم در. کلیدش را توی در انداخت. سعید بوقی زد و رفت. دستی تکان داد و وارد خانه شد. طبق معمول جز هانیه کسی خانه نبود. - سلام آقا - سلام. بقیه کجان؟ - مادرتون ... - ولش. مهم نیست - چشم. ناهار می خورید؟ - بیار اتاقم از پله ها بالا رفت تا به اتاقش رسید. کیفش را پرت کرد روی تخت. با خودش حرف می زد: - وقتی به سعید می گم کسی منتظرم نیست باورش نمیشه. بیا! اینم خونه ما. قبرستونه! روی تخت افتاد. چند دقیقه بعد کسی در زد: - بیا تو هانیه غذا را روی میز گذاشت. - با من کاری ندارید؟ - نه - نگاهی به غذا کرداصلا میل نداشت. پشت پیانو نشست.چندتایی از دکمه هارا فشار داد. نگاه کوتاهی به نت ها کرد. آرام آرام شروع کرد به زدن. یک دفعه دستش را روی همه دکمه ها گذاشت و بلند شد. دوباره روی تخت ولو شد. کتاب کنار دستش را برداشت چند صفحه را برگ زد. شروع به خواندن کرد حوصله اش نشد. پرتش کرد. حوصله خانه ماندن را نداشت. ظهر بود و هوا ساکن و بی رمق. بدون اینکه بفهمد سر از پارک در آورد. روی چمن ها دراز کشید. برگ های بید بالای سرش تکان می خوردند. دست کرد و نخی سیگار از جیبش بیرون آورد. روشن کرد و چند تا پک زد و پرت کرد. دستش را زیر سرش گذاشت. سایه درخت خنک بود و پارک ساکت.سر و صدای زیادی بیدارش کرد. نزدیک غروب بود. پارک پر شده بود. - آقا؟ سرش را برگرداند. از روی چمن ها بلند شید می خوام آب بذارم - لطفاً باغبان پارک بود. بلند شد. احساس گرسنگی می کرد. با قدم هائی سنگین به راه افتاد. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. شراره داشت با عروسکش بازی می کرد. همین که شروین را دید به طرفش دوید. - سلام داداشی بغلش کرد. - کجا بودی؟ - پارک... شراره موی روی صورت شروین را کنار زد. - چرا تنها رفتی. منم می خواستم باهات بیام. - توخونه نبودی خانمی - دفعه بعد منو می بری؟ شراره را پائین گذاشت. - باشه.حالا برو برای داداشی یه لیوان آب بیارروی مبل افتاد. کانال تلویزیون را عوض کرد. مادرش همانطور که با تلفن حرف می زد و ناخن هایش را سوهان می کشید وارد هال شد. حرف های مادرش توی گوشش زنگ می زد. با ایما و اشاره از مادرش سئوال کرد: ✍ میم - مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
♥️🍃♥️ صاحبنا❣ ای مسافر هزار ساله وقتی برگشتی، به التماس جاده ها روی خوش نشان می دهی، شعف را به قلب هایمان منگنه می کنی، بر خط ممتد نبودنت، نقطه پایان می نگاری، و انتقام بیقراری هایمان را ، از امتداد ثانیه ها می ستانی... باز آی! تا لختی بیاساییم... ♥️🍃♥️ http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
💞🌸🎀 🌹 آقا رسول الله (ص): ‌ 🌸 هر كس به شما نیکی كرد، جبران كنيد و اگر نتوانستيد، آن قدر براى او دعا كنيد كه مطمئن شويد تلافى كرده ايد. ❤ ‌ 📕 تحف العقول، ص 218 ‌http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
پارت ۱۱ - بابا کو؟ مادر به سمت اتاق اشاره کرد. لیوان آبش را سر کشید و رفت اتاق پدرش. شاید آنجا وضع بهتر بود. لااقل امیدوار بود این طور باشد. از پله کان قوس دار وسط هال بالا رفت. در زد. - بیا تو پدرش مشغول حساب کتاب بود. - بابا؟ - بله؟ - می خواستم باهات حرف بزنم - بیا بشین روی مبل، کنار میز نشست. پدر را زیر نظر گرفت. چیزهائی می نوشت و گاهی با ماشین حساب ور می رفت. مدتی به کارهایش خیره شد. - خب؟ چه کار داری؟ - می خواستم یه کم حرف بزنیم - راجع به چی؟ - دانشگاه. یه مشکلی پیش اومده - چیه؟ پول می خوای؟ - نه. یه چیز دیگه - می شنوم.... - اینجوری؟ - چه جوری؟ - آخه حواست پیش برگه هاست - گوشم باتوئه نمی دانست حرف بزند یا نه. - می خواستم حرف بزنیم ولی ... - ولی چی؟ ابرویش را بالا برد و رضایت داد. - باشه. بهتر از هیچیه.... آآآ ... اینا چیه؟ - حساب کتاب هاست. توی نمایشگاه وقت نمی کنم - خسته نمی شی این همه کار داری؟ هر روز باید بری نمایشگاه. با این و اون سرو کله بزنی پدرش با کمی مکث جواب داد: - نه. برای چی؟ - به نظر من خسته کنندست. کار تکراری حوصله آدمو سر می بره - اگه بخوام اینجوری فکر کنم شماها باید گرسنگی بکشید - نه که ولش کنی اما کمتر - دیگه عادت کردم - ولی من هیچ وقت عادت نمی کنم. الان سه ساله دارم می رم دانشگاه ولی هنوز بهش عادت نکردم به صندلی تکیه داد و ادامه داد: - وقتی فکر می کنم می بینم کار بیخودیه.... - چی؟ - درس خوندن دیگه. چه فایده؟ آخرش چی؟ - خب آدم درس می خونه، باسواد میشه بعداً می ره سرکار پدرش اصلاً توی باغ نبود. فهمید که حرف زدن بی فایده است خودش را جمع و جور کرد و گفت: - آره، راست می گی! آدم باسواد میشه، یادم نبود و بلند شد. پدرش همانطور که روی میز خم بود و با کاغذها ور می رفت،گفت: - چرا رفتی؟ مگه نمی خواستی حرف بزنی؟ - نه دیگه. به اندازه کافی حرف زدیم..... - بالاخره نگفتی مشکلت چیه؟ در را باز کرد و نگاهی به پدرش که دکمه های ماشین حساب را تند و تند می زد انداخت، آهی کشید و آرام گفت: - مشکلم تویی.... و رفت. از پله ها که پائین می آمد شراره و مادرش را دید که پشت میز غذاخوری نزدیک اپن آشپزخانه نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند.... - شروین؟ شام نمی خوای؟ ✍ میم - مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
پارت ۱۲ هانیه گفت: - اما آقا شما ناهار هم نخوردید - نمی خورم. گرسنم نیست - خانم؟ شما چیزی نمی گید؟ مادرش گازی به پیتزا زد و بعد با دستمال قطره سسی را که شراره روی میز ریخته بود پاک کرد: - اگه گرسنش باشه می خوره. زوری که نمیشه.... فقط هانیه نگاه مأیوسانه شروین به مادرش را دید. به زور خودش را از پله ها بالا کشید. چرا این خانه اینقدر پله داشت؟ باید اتاقش را عوض می کرد تا لااقل از شر این پله ها خلاص شود. این فکر ها هر بار که از پله ها بالا می رفت در ذهنش تکرار می شد اما وقتی یادش می آمد اگر اتاقش را عوض کند صدای جشن های دوره ای مادرش که تا نصفه شب ادامه داشت کلافه اش می کرد پشیمان می شد. تازه حالا به بهانه پله ها مادرش کمتر به اتاقش سرک می کشید و سین جیم اش می کرد بنابراین ترجیح می داد این پله پله تا فضا( اسمی که روی راه پله گذاشته بود)را تحمل کند. اولین اتاق بعد از پله ها اتاق شراره بود بعد حمام و سرویس بهداشتی و بعد هم اتاق خودش از کنار نرده های سنگی نگاهی به طبقه پائین انداخت. نیمی از هال و میز غذا خوری پیدا بود.همین طور پله های قوسی شکل که به اتاق پدر و مادرش ختم می شدند. به کف هال خیره شد. فاصله اش تا زمین چقدر بود؟ اگر می افتاد تمام می کرد یا نیمه جان می شد؟باید با سر زمین میخورد که یکسره شود ... امتحان کند؟ چشمانش را بست و کمی روی نرده ها خم شد ... یک دفعه خودش را عقب کشید ... نه،نمی توانست. آنقدرها هم که فکر می کرد کار ساده ای نبود. دستش را روی قلبش گذاشت . به شدت می زد. رفت توی فکر و بعد از چند لحظه مکث رفت توی اتاقش. روی تخت نشست. احساس می کرد همه در ها به رویش بسته است. زیر لب زمزمه کرد: - دیگه خسته شدم. آخه چرا من؟ مگه من چکار کردم؟ بعد سرش را بالا گرفت و از پنجره به آسمان خیره شد. با عصبانیت بلند شد، پنجره را باز کرد، کله اش را بیرون برد و داد زد: - د آخه با توام. یه چیزی بگو دیگه. چرا اینجوری با من بازی می کنی؟ مگه تو خدای من نیستی؟ اصلاً هستی؟ بعد همانطور که آرام آرام از کنار پنجره عقب می رفت زیر لب گفت: - چرا کمکم نمی کنی؟ چرا؟ روی تخت افتاد و بالشش را روی صورتش کشید تا صدای گریه اش را کسی نفهمد. صبح با چشمانی پف کرده بیدار شد. خیلی به هم ریخته بود. ساعت 8 بود. کمی فکر کرد و بعد انگار کسی توی اتاق باشد با صدای بلند گفت: - بمونم خونه چکار؟ با بی حالی بلند شد. لباسش پر چروک شده بود. دستی توی موهایش کرد تا کمی صاف شود. صدای بوق ماشین که آمد فهمید سعید آمده است... توی راهرو سعید دستی به شانه اش زد و گفت: - امروز چه کاره ای؟ کلاس یا انصراف؟ - نمی دونم - اگر نمی شناختمت سعی می کردم منصرفت کنم ولی می دونم بی فایده است. وقتی تصمیمت رو بگیری یعنی گرفتی. بعد از کلاس می بینمت سعید این را گفت و از پله ها بالا رفت. شروین هم مدتی توی راهرو پرسه زد و خودش را با بردهای سالن مشغول کرد. یکدفعه خودش را جلوی در آموزش دید. رفت تو. نعمتی پشت میز بود. - ببخشید - بفرما - یه برگ انصراف می خواستم نعمتی سربلند کرد. نگاهی به شروین کرد و برگه انصراف را از کشوی میزش برداشت و جلوی شروین گذاشت. برگه را برداشت و زیر نگاه پرسشگر نعمتی از اتاق زد بیرون. رفت کلاس و انتهای کلاس گوشه دیوار نشست. مثل همیشه سرش را روی دست هایش روی صندلی گذاشت. چند دقیقه بعد استاد وارد کلاس شد. از جایش تکان نخورد. مطمئن بود جایی که نشسته کاملاً از دید استاد پنهان است. پچ پچ بچه ها را می شنید. کمی که گذشت کلاس آرام تر شد. استاد پشت میزش ایستاد، دستش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت: - سلام من مهدوی هستم. امیر شاهرخ مهدوی. فکر می کنم همتون می دونید چرا اینجا هستم صدای یکی بلند شد: - ما نمی دونیم بچه ها پچ پچ کردند و خندیدند. استاد پاسخ داد: ✍ میم - مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#سلام_امام_زمانم❤️ جانم فدای نام تو يا صاحب‌ الزمان قربان آن مقام تو يا صاحب‌ الزمان جان ميدهم بخاطر يک لحظه ديدنت دل عاشقِ سلامِ تو يا صاحب‌ الزمان #اللهم_عجل_لولیک_الفرج http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
⤵️امیرالمؤمنین علی (ع): هرگز سخنی را كه از كسی خارج شد با گمان بد مگير كه برای آن برداشت نيكويی می توان داشت. . (نهج البلاغه، حکمت 360) . . ⤵️قرآن کریم: اى کسانى که ایمان آورده‌‏اید! از بسیارى از گمان‌ها بپرهیزید، چرا که بعضى از گمان‌ها گناه است و هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید و هیچ ‌یک از شما دیگرى را غیبت نکند، آیا کسى از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟! (به یقین) همه شما از این امر کراهت دارید تقواى الهى پیشه کنید که خداوند توبه‌‏پذیر و مهربان است! . (حجرات، 12) http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
💌 با خدا زندگی کنیم! #پیام_معنوی @Panahian_ir
سلام علیکم خوبید روز بسیج رو خدمت همه بسیجیان ایثار گر و مردم عزیز ایران تبریک میگم 🌹🌹
💢 ریشه های ولایت گریزی و ولایت ستیزی در اعماق قلب آدم بوجود می آید. #ریشه_های_ولایت_پذیری #نشرحداکثری ⭕️ @IslamLifeStyles
🍀 وَ سِنَةِ الغَفْلَةِ و پناه میبرم به تو از خواب آلودگی غفلت ❇ گاهی وقتها که نسبت به کاری یا دیدار کسی شوق دارم یا در انتظار رسیدن زمان مهمی هستم؛از خوابیدن بیم دارم 🌀حتی مواظبم چُرت مرا نگیرد که میدانم به دنبال آن، خواب نیز خواهد آمد 🔻خدایا پس چگونه است که اغلب در هنگام عبادت و عمل دچار سستی و بی خیالی و بی حالی و چُرت می شوم‌ولی نگران نیستم❓❗️ 🔘 چگونه است که شوق دیدار یک انسان که آفریده توست و یا رسیدن به لحظات دوست داشتنی زندگی که تو به من عنایت کرده ای از دیدار تو 💓 و رضایت تو💓 و عبادت تو 💓 و عمل به تکالیف تو برایم دوست داشتنی تر است❓❗️ پس چگونه است که از این اندیشه آشفته؛این پریشانی نابودکننده؛و غفلت گسترده به تو پناهنده نمیشوم❓❗️ آیا این از متابعت هوای نفس ویا مخالفت کردن با مسیر هدایت تو نیست❓😔 🍃خدایا به تو پناه می برم از خواب غفلت و مقدمه آن سستی و تنبلی وفراموشی مسئولیت 🍃خدایا به تو پناه می برم حتی از کمترین وکوتاهترین لحظات غفلت و فراموش کردن تو 🍃به تو پناه می برم که ازخودم و مسئولیتهایم و وظایف ونقشهایی که  بر عهده من است،غافل شوم 🍃به تو پناه می برم از بیحالی و سستی که باعث فراموشی حرکت و رفتن و تلاش در من میشود 💢خدایا چه ضربه ها و کمبودهای فردی واجتماعی که ازغفلت و سستی من در انجام مسئولیتم ایجاد نشد 💢 و چه گناهانی که انجام شد؛چون من در خواب غفلت ازتو و وظایفم بودم 💓 خدایا پناهم باش تابا یادآوری دائم دیدار تو وخشنودیت وشوق به لحظات انجام وظیفه سستی خواب غفلت و تنبلی آن برمن چیره نگردد http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f