💌 #پیام_معنوی
اوج معرفت و صفای باطن
💢 اگر انسان بتواند همان طور که در اوج رنج ها و بی کسی ها خدا راعمیق و مخلصانه صدا بزند،
👈 در حالت رخاء و نعمت هم همان طور خدا را صدابزند و احساس وابستگی محض به خدا داشته باشد،
🔰 به اوج معرفت و صفای باطن رسیده است.
♻️ ما همیشه شدیدا به خدا وابسته ایم.
💯فقط کافی است دائما به آن توجه کنیم.
#استادپناهیان
💞 @mohabbatkhoda
#قسمت ۱۹۷
نغمه دلتنگیام، خانه قلبم را دق الباب میکند و نمیدانستم پشت هجوم هق هق
گریههای غریبی ام، هیچ کسی حضور ندارد و حتما
ً حالا در پالایشگاه مشغول کار
خودش بود و یادی هم از الهه مصیبت زده اش نمیکرد. حالا بیش از بیست روز
میشد که مرا ندیده بود و چند روزی هم میشد که سراغی هم از من نگرفته و حتی
عبدالله هم پیغامی از طرفش برایم نیاورده بود و لابد کم کم فراموشم میکرد و من چه
ساده بودم که انتظار نگاه دلتنگش را پشت در میکشیدم. پشتم را به در تکیه داده
که تکیهگاه دیگری نداشتم و دیگر نه از شدت گریههای بی مادری ام که از اندیشه
هراس انگیز دیگری تنم به لرزه افتاده بود که بیم پیوستن خاطره الهه به فراموش
خانه خیال مجید، دلم را بیشتر آتش میزد. میترسیدم که همینطور روزهایم به
دل مردگی بیاختیارم بگذرد و در گذر این فصل افسرده، همسرم برای همیشه از
من بگذرد که گرچه هنوز وجودم از تلخی تنفرش خالی نشده بود، که گرچه هنوز
نمیخواستم با آهنگ صدایش هم کلام شوم، که گرچه هنوز نمیتوانستم قدم به
خانهاش بگذارم ولی حتی نمیتوانستم تصور کنم که ذرهای از احساسش نسبت به
من کم شود که اگر چنین میشد و من در پس مصیبت مرگ مادرم، همسر مهربانم
را هم از دست میدادم، دیگر چه کسی میخواست خاطره لبخند زندگی را به
خاطرم بیاورد؟ کف دستم را روی زمین داغ و خا ک آلود حیاط گذاشته و به بهانه
تمرین روزهای بی کسی ام، به دستان سستم تکیه کرده و تن خسته ام را از زمین
َ کندم و با قدمهایی بیرمق خودم را به اتاق کشاندم. باید به این روزهای تنهایی خو
میکردم و با این رکودی که به بازار عشق مجید افتاده بود، باید میپذیرفتم که دیگر
قلب او هم برای من نیست، همانطور که تن مادر از دستم رفت.
ساعتی به غروب آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی
را که از نانوایی سر کوچه گرفته بود، روی اُپن آشپزخانه گذاشت و با نگاهی گذرا
به صورت شکسته ام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید: »الهه! باز گریه
میکردی؟« برای جمع کردن نانهای داغ، سفره را باز کردم و با سکوت سنگینم
نشان دادم که دختر تنها و بی کسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۹۶
دیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده
شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد. چهار مرد غریبه که
به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی پروایشان، احساس
خوبی نداشتم که بالاخره یکیشان شروع کرد: »حاجی عبدالرحمن؟« حلقه چادرم
را دور صورتم محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: »خونه نیس.«
و او با مکثی کوتاه گفت: »اومدیم برای عرض تسلیت.« و در برابر نگاه متعجبم
ادامه داد: »ما از شرکای تجاری اش هستیم.« و دیگری با حالتی متملقانه پشتش
را گرفت: »ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، تازه از دوحه برگشتیم.«
با شنیدن نام دوحه متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساس
ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی پاسخشان را دادم
که اشاره ای به داخل حیاط کرد و بیادبانه پیشنهاد داد: »پس ما بیایم داخل تا
حاجی برگرده؟« از این همه گستاخی اش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم
که با صدایی گرفته پاسخش را دادم: »شما برید نخلستون، اونجا هستن.« که در
خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم آزارم میداد، چه رسد به داخل خانه
که جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی مشمئز کننده پرسید: »شما
دخترش هستی؟« از لحن نفرت انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر وقیح بود
که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: »می خواستم فوت مادرت رو
تسلیت بگم.« در برابر اینهمه وقاحتش نمیدانستم چه کنم که با گفتن »ممنون!«
در را بستم و همانجا ایستادم تا صدای استارت و به حرکت در آمدن اتومبیلشان
را شنیدم. خیالم که از رفتنشان راحت شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوض
ِ باز در حجله غم غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار همسرم، روی عقده
دلم پا نهاده و حالا به جای آغوش محرم مرد زندگی ام، نگاه دریده نامحرمان
نصیب دل تنگم شده بود. بار دیگر تمام وجودم در هم شکست که همانجا پشت
در روی زمین نشسته و باز گریههای بی کسی ام را از سر گرفتم. چه خوش خیال
بودم که گمان میکردم احساس مجید پشت دیوار دلم به انتظار نشسته و به هر
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۹۸
ایستاد و با مهربانی برادرانه اش پیشنهاد داد: »الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟«
سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح
ندارم که باز اصرار کرد: »الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلا
دوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم.« سپس به چشمان بیرنگم خیره شد و
التماس کرد: »الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش میکنم بیا یه سر بریم ساحل.« و حالت صدایش آنقدر پر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با
همه بی حوصلگی، پذیرفتم که همراهیاش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل،
فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و نا گزیرم کند که برایش از
دلتنگی هایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند و نمیدانست که حجم
ِ سنگین غم مانده بر قلبم، به این سادگیها از بین نمیرود. طول خیابان منتهی
به ساحل را با قدمهایی کوتاه طی میکردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم
میگفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت:
»خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم.«
سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش
را میدانست، پرسید: »دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟« و بدون آنکه معطل
جواب من شود، به افق بالای سر خلیج فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
»من که دلم خیلی براش تنگ شده!« از آهنگ آ کنده به اندوه صدایش، پرده
چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهای
خیسم به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی مکث کرد و بعد مثل
اینکه نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: »پس میدونی
دلتنگی چقدر سخته!« از اشاره مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر
ادامه داد: »الهه! میدونی دل مجید چقدر برات تنگ شده؟ تو اصلاً میدونی داری
با مجید چی کار میکنی؟« و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بیتوجهی
این چند روزش در دلم جان گرفت و بیاعتنا به خبری که عبدالله از حالش میداد،
پوزخندی نشانش دادم و گفتم: »اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی
@mohabbatkhoda
سلام علیکم صبح جمعه تون متبرک به نام نامی صاحب الزمان عج🌺💞
میلاد با سعادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام رو تبریک میگم
امیدوارم به حرمت این آقای با کرامت تمام بیماران خصوصا بیماران کرونایی شفای عاجل پیدا کنند
و بزودی ریشه این ویروس منحوس کنده بشه 🤲
اگر موافقید امروز به نیت سلامتی و فرج امام زمان عج و رفع بیماری از تمام عالم
و شفای همه بیماران مخصوصا دوستان همگروهی
امروز یک ختم صلوات و سوره حمد بگیریم
هر کس موافق بود
صد شاخه گل صلوات و پنج مرتبه سوره حمد رو تلاوت کنید 🤲🌺🌺🌺🌺🌺
اللهم اشف کل مریض🤲
*❁ ﷽ ❁
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
گفتند که تک سوارمان در راه است
از اول صبح چشممان بر راه است
از یازدهم، دوازده قرن گذشت
تا ساعت تو چقدر دیگر راه است؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@mohabbatkhoda
. 🌷امام زمانی بودن 🌷
🌺 وارد میوهفروشی شدم. خلوت بود. قیمت موز و سیب را پرسیدم. فروشنده گفت: موز شانزده تومان و سیب ده تومان. گفتم از هر کدام دو کیلو به من بده. پیرزنی وارد میوهفروشی شد و پرسید: محمد آقا سیب چند؟ میوه فروش پاسخ داد: مادر کیلویی سه تومان! نگاه تعجبزدهام را به سرعت به میوهفروش انداختم و او که متوجه تعجب و دلخوری من شده بود، چشمکی زد و با نگاهش مرا به آرامش دعوت کرد. صبر کردم. پیرزن گفت: محمد آقا خدا خیرت بده! چند تا مغازه رفتم، همشون سیب را ده-دوازده تومن میدن! مادر با این قیمتا که نمیشه میوه خرید!
🔹محمد آقای میوهفروش، یک کیلو سیب برای پیرزن کشید و او را راهی کرد و رو به من کرد و گفت: این پیرزن به تازگی پسرش و عروسش را تو تصادف از دست داده و خودش مونده با دو تا نوهی یتیم! من چند بار خواستم به او کمک کنم و به او میوهی مجانی بدم اما ناراحت شد و قبول نکرد. به همین خاطر هیچ وقت روی میوهها تابلوی قیمت نمیزنم تا وقتی این زن به مغازه میاد از قیمتها خبر نداشته باشه و بتونه برای بچههاش میوه بخره. راستش را بخواهی من به هر کسی که نیاز داشته باشه کمک میکنم و همیشه با امام زمانم معامله میکنم.
🔺دلم مثل آوار ریخته بود پایین و بسیار شرمنده بودم و بغضی سنگین تو گلوم نشسته بود. دلم میخواست روی میوهفروش را ببوسم، میوهها را خریدم، سوار ماشین شدم و هقی زدم زیر گریه و در حال رانندگی از خودم و از امام زمان علیه السلام خجل بودم و با خودم میگفتم؛ ای کاش در طول سالیان دراز عمرم من هم قسمتی از درآمدم را با امام زمانم معامله میکردم.
🌾لینک عضویت ایتا ؛ 👇
https://eitaa.com/joinchat/3162308676Ca6d0ff51da
🌾لینک تلگرام👇
@foroshgahemehrereza
✤ ⃟🍹 ⃟⃟ ⃟❀᪥❀ ⃟⃟ ⃟🥫 ⃟✤