#قسمت ۱۹۴
روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش
گلهای زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه
داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه
میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونهام را دست میکشید،
دلداری ام میداد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید.
کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظهای که تابش
تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار
کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به
حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت
دست مادر را روی صورتم احساس میکردم. چند هفتهای میشد که مادرم را
ندیده و ترانههای مادریاش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم
به بهانه حس حضورش بیقراری میکرد. حالا در خماری خواب خیال انگیزی
که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام
گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت
بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود. روبروی قاب
عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و
دلم بیشتر بهانه اش را میگرفت. قاب عکس شیشهای را از مقابل آیینه برداشتم
و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق
جانم ناله میزدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی
تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با جراحتی که به جرم
مجید بر جانم مانده بود، بیاختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که ناز
نوازش نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در
ِ ِ
تلخترین لحظات زندگیام که سخت به همراهیاش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه
@mohabbatkhoda
☘️
#سلام_امام_زمانم🌷
پدرمهربانم، سلام ...
#تا_نیایی_گره_از_کار_بشر_وا_نشود
گل آفتابگردان دلم،
همیشه همان سویی میچرخد
که نام و یاد شماست...
خورشید عالم!
دنیا منتظر طلوع زیبای شماست!
🌺
💢اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ
مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیهما...
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 91 استاد پناهیان 💠 مکرر خدمت آیت الله العظمی بهجت رسیدند ، گفتند آقا
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 92
استاد پناهیان
💠 خدمت آموزش و پرورشیان عزیز بودم گفتند ما چه جوری تعلیمات دینی یاد بچه هامون بدیم ؟
گفتم خواهش میکنم ،
تو رو خدا شما تعلیمات دینی یاد بچه ها ندین ،
❌⭕️❌
شما یه کار دیگه انجام بدین ،
یکی از کارایی که انجام میدید این باشه که ، به بچه من مستقل بودن و یاد بدین ،
✅💯
بچه ی من از مدرسه بیرون اومد ، بگه یعنی که چی ؟ آدم مثل بقیه باشه ؟
⁉️⁉️
نه اینکه تا یکی مسخره ش کرد ، بترسه ، جابخوره .
جابزنه .
بخاطر لبخند چهار تا رفیقش دنبال هرزگی بیفته .
مستقل بشه... 👏👏
به بچه من استقلال یاد بده ☝️✅
خدا خیلی راحت ، عین هلو که میاد میپره تو گلو ،
میره تو دلش .
کاری نداره ، خدا پرستی . ✅✅
💠 رفتند آمار گرفتند خیلی از خانمهایی که از حجاب دست برداشتند ،
چادر و برداشتند تبدیل کردند به حجاب ضعیفتر.
♨️♨️♨️
پرسیدند چرا حجابتون ضعیفتر شده ؟
⁉️⁉️
70% گفتند از ترس تمسخر دیگران .
آخه تو چیکار داری به تمسخر دیگران ؟
مستقل باش .✅
سفت باش ، رو پای خودت وایسا .✅
رگ خواب شما رضایت اهل بیته ،
بخدا قسم به هر کدوم شما بگن کاراتون مورد رضایت امام زمان (عج )نیست دق میکنید .
کاری کن که کارهات مورد رضایت امام زمان (عج) باشه .
@mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈 چرا خدا با ما حرف نمیزنه؟
#استوری
@mohabbatkhoda
⭕️ نماز شب و رفع مشكلات
قال رسول الله -صلي الله عليه وآله -
ايهاالناس ، ما من عبد الا و هو يضرب عليه بحزائم معقودة فاذا ذهب ثلثا اليل و بقي ثلثه ، اتاه ملك فقال له قم فاذكرالله فقد دناالصبح قال فان هو تحرك و ذكر الله انحلت عنه عقده ، و ان هو قام فتوضاء ، و دخل في الصلاة انحلت عنه العقد كلهن ، فيصبح حين يصبح قرير العين
اي مردم ! هيچ كس از شما نيست مگر اين كه مشكلات همچون كمربندي او را محاصره كرده است . پس زماني كه دو سوم از شب گذشت (و يك سوم آن باقي ماند) ملكي بر او وارد مي شود و به او مي گويد برخيز و ذكر خداوند بگوي كه صبح نزديك است اگر او حركت كرد و ذكر خداوند گفت ، يك گره از گرفتاري هايش گشوده خواهد شد و اگر او برخاست و وضو گرفت و به نماز ايستاد ، تمامي گره هاي گرفتاري از او گشوده مي شود و صبحگاهان شادمان و با روشني چشم از خواب برمي خيزد .
(بحارالانوار ، ج 82 ، ص 223) .
@mohabbatkhoda
#تلنگر
🔲 چرا آدمها عیبهای خودشان را نمیبینند؟ چه ارتباطی با دوران بچگی دارد؟
➖ محاسبه نفس یعنی بنشین به عیبهایت نگاه کن، آنها را بشمار. میفرماید: «عاقل باید بدیهای خودش را بشمارد، طبقهبندی کند، بنویسد یا در ذهن داشته باشد؛ ...يُحْصِيَ عَلَى نَفْسِهِ مَسَاوِيَهَا»(غرر/۴۵۳)
➖ اما چرا فرمود: «بدیهایت را بشمار و ببین؟» آدمها دوست ندارند به بدیهای خودشان نگاه کنند، آدمها دوست ندارند کسی مدام به بدیهایشان گیر بدهد، چیز بدی هم نیست. مثلاً در خانوادهها پدر مادرها خیلی عادت دارند بدیهای بچههایشان را میشمارند این خیلی بد است.
➖ یکی از ریشههای اینکه آدم عیب خودش را نمیگیرد این است که در خانهای بزرگشده که خیلی عیبش را گرفتند، دیگر حاضر نیست عیب خودش را بگیرد همهجا میخواهد از خودش دفاع کند.
➖ هرچقدر که عیبجویی از دیگران بد است و انسان را تاریک میکند، عیبجویی از خودتان خوب است و انسان را نورانی و لطیف و معطر میکند.
➖ برخی فکر میکنند اگر از خودشان عیب بگیرند، افسرده میشوند. بله اگر تنها هستی، افسرده میشوی، ولی اگر پیش خدا بروی و عیبهایت را بازگو کنی، خدا تحویلت میگیرد؛ برو بنشین بغل خدا بگو خدایا ببین خدایا من چه بلایی سر خودم آوردم، مثل بچهای که در بغل پدرش مینشیند و میگوید ببین بابا دستم اوخ شده مفصل آنجا گریه میکند.
💠 علیرضا پناهیان
#محاسبه_نفس
@mohabbatkhoda
🔻پاسخ آیتالله بهجت(ره) به یک شبهه فراگیر
👈🏼 «چرا بعضیها آسودهتر از ما زندگی میکنند و کمتر رنج میکشند؟ چرا زندگیِ عدهای سختتر است؟!»
➖هر کسي کاسهاي از ابتلائات دارد که مطابق وجود و استعداد اوست و کاسههاي اشخاص از بلايا پر شده است، ولي خدا که همه را دوست دارد؛ آيا در برابر طوفانهاي حوادث، ما را در وسط کشتي رها کرده است؟! و يا همواره به فكر ماست؟!
➖درست است که بعضي از افراد در ماديات و ثروت از تو بالاتر هستند، اما آيا عمر او، صحت او، توسعۀ او از لحاظ اولاد و... از تو بيشتر است يا اينکه تو در اين امور و ديگر نعمتهاي ظاهري و باطني از او برتر هستی؟!
➖ فقرا در کمبودها و فقر و ناداری باید صبر و شکیبایی داشته باشند و بدانند که آنها هم از نعمتهای دیگری برخوردارند که اغنیا برخوردار نیستند.
ثروتمندان بلاها و ابتلائات و گرفتاریهایی دارند که مستضعفان و محرومان ندارند. طاووس را میبینی، پایش را هم ببین!
➖خوبی و خوشیِ عیش، تنها به زیادی وسایل راحتی نیست؛ راحتی درونی و رفاه و خوشی و آرامش دل، به داشتن وسایل رفاه و راحتی نیست، بلکه چهبسا وسایل رفاه، اسباب نگرانی و ناراحتی و اضطراب درونی را فراهم کنند.
➖در کلمات امیرالمؤمنین(ع) آمده است: «أَلْمَصائِبُ بِالسوِیةِ مَقْسُومَةٌ بَینَ الْبَرِیةِ» (الدعوات، ص۲۸۸) گرفتاریها بهصورت مساوی و یکسان میان مردم تقسیم شده است.
🔻در محضر بهجت، ج۲، ص۳۸۰، نکته۱۲۱۴
🔻در محضر بهجت، ج۱، ص۶۸، نکته۹۹
@Panahian_ir
💌 #پیام_معنوی
اوج معرفت و صفای باطن
💢 اگر انسان بتواند همان طور که در اوج رنج ها و بی کسی ها خدا راعمیق و مخلصانه صدا بزند،
👈 در حالت رخاء و نعمت هم همان طور خدا را صدابزند و احساس وابستگی محض به خدا داشته باشد،
🔰 به اوج معرفت و صفای باطن رسیده است.
♻️ ما همیشه شدیدا به خدا وابسته ایم.
💯فقط کافی است دائما به آن توجه کنیم.
#استادپناهیان
💞 @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به تو از دور سلام
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۹۷
نغمه دلتنگیام، خانه قلبم را دق الباب میکند و نمیدانستم پشت هجوم هق هق
گریههای غریبی ام، هیچ کسی حضور ندارد و حتما
ً حالا در پالایشگاه مشغول کار
خودش بود و یادی هم از الهه مصیبت زده اش نمیکرد. حالا بیش از بیست روز
میشد که مرا ندیده بود و چند روزی هم میشد که سراغی هم از من نگرفته و حتی
عبدالله هم پیغامی از طرفش برایم نیاورده بود و لابد کم کم فراموشم میکرد و من چه
ساده بودم که انتظار نگاه دلتنگش را پشت در میکشیدم. پشتم را به در تکیه داده
که تکیهگاه دیگری نداشتم و دیگر نه از شدت گریههای بی مادری ام که از اندیشه
هراس انگیز دیگری تنم به لرزه افتاده بود که بیم پیوستن خاطره الهه به فراموش
خانه خیال مجید، دلم را بیشتر آتش میزد. میترسیدم که همینطور روزهایم به
دل مردگی بیاختیارم بگذرد و در گذر این فصل افسرده، همسرم برای همیشه از
من بگذرد که گرچه هنوز وجودم از تلخی تنفرش خالی نشده بود، که گرچه هنوز
نمیخواستم با آهنگ صدایش هم کلام شوم، که گرچه هنوز نمیتوانستم قدم به
خانهاش بگذارم ولی حتی نمیتوانستم تصور کنم که ذرهای از احساسش نسبت به
من کم شود که اگر چنین میشد و من در پس مصیبت مرگ مادرم، همسر مهربانم
را هم از دست میدادم، دیگر چه کسی میخواست خاطره لبخند زندگی را به
خاطرم بیاورد؟ کف دستم را روی زمین داغ و خا ک آلود حیاط گذاشته و به بهانه
تمرین روزهای بی کسی ام، به دستان سستم تکیه کرده و تن خسته ام را از زمین
َ کندم و با قدمهایی بیرمق خودم را به اتاق کشاندم. باید به این روزهای تنهایی خو
میکردم و با این رکودی که به بازار عشق مجید افتاده بود، باید میپذیرفتم که دیگر
قلب او هم برای من نیست، همانطور که تن مادر از دستم رفت.
ساعتی به غروب آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی
را که از نانوایی سر کوچه گرفته بود، روی اُپن آشپزخانه گذاشت و با نگاهی گذرا
به صورت شکسته ام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید: »الهه! باز گریه
میکردی؟« برای جمع کردن نانهای داغ، سفره را باز کردم و با سکوت سنگینم
نشان دادم که دختر تنها و بی کسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۹۶
دیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده
شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد. چهار مرد غریبه که
به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی پروایشان، احساس
خوبی نداشتم که بالاخره یکیشان شروع کرد: »حاجی عبدالرحمن؟« حلقه چادرم
را دور صورتم محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: »خونه نیس.«
و او با مکثی کوتاه گفت: »اومدیم برای عرض تسلیت.« و در برابر نگاه متعجبم
ادامه داد: »ما از شرکای تجاری اش هستیم.« و دیگری با حالتی متملقانه پشتش
را گرفت: »ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، تازه از دوحه برگشتیم.«
با شنیدن نام دوحه متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساس
ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی پاسخشان را دادم
که اشاره ای به داخل حیاط کرد و بیادبانه پیشنهاد داد: »پس ما بیایم داخل تا
حاجی برگرده؟« از این همه گستاخی اش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم
که با صدایی گرفته پاسخش را دادم: »شما برید نخلستون، اونجا هستن.« که در
خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم آزارم میداد، چه رسد به داخل خانه
که جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی مشمئز کننده پرسید: »شما
دخترش هستی؟« از لحن نفرت انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر وقیح بود
که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: »می خواستم فوت مادرت رو
تسلیت بگم.« در برابر اینهمه وقاحتش نمیدانستم چه کنم که با گفتن »ممنون!«
در را بستم و همانجا ایستادم تا صدای استارت و به حرکت در آمدن اتومبیلشان
را شنیدم. خیالم که از رفتنشان راحت شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوض
ِ باز در حجله غم غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار همسرم، روی عقده
دلم پا نهاده و حالا به جای آغوش محرم مرد زندگی ام، نگاه دریده نامحرمان
نصیب دل تنگم شده بود. بار دیگر تمام وجودم در هم شکست که همانجا پشت
در روی زمین نشسته و باز گریههای بی کسی ام را از سر گرفتم. چه خوش خیال
بودم که گمان میکردم احساس مجید پشت دیوار دلم به انتظار نشسته و به هر
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۹۸
ایستاد و با مهربانی برادرانه اش پیشنهاد داد: »الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟«
سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح
ندارم که باز اصرار کرد: »الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلا
دوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم.« سپس به چشمان بیرنگم خیره شد و
التماس کرد: »الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش میکنم بیا یه سر بریم ساحل.« و حالت صدایش آنقدر پر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با
همه بی حوصلگی، پذیرفتم که همراهیاش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل،
فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و نا گزیرم کند که برایش از
دلتنگی هایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند و نمیدانست که حجم
ِ سنگین غم مانده بر قلبم، به این سادگیها از بین نمیرود. طول خیابان منتهی
به ساحل را با قدمهایی کوتاه طی میکردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم
میگفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت:
»خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم.«
سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش
را میدانست، پرسید: »دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟« و بدون آنکه معطل
جواب من شود، به افق بالای سر خلیج فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
»من که دلم خیلی براش تنگ شده!« از آهنگ آ کنده به اندوه صدایش، پرده
چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهای
خیسم به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی مکث کرد و بعد مثل
اینکه نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: »پس میدونی
دلتنگی چقدر سخته!« از اشاره مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر
ادامه داد: »الهه! میدونی دل مجید چقدر برات تنگ شده؟ تو اصلاً میدونی داری
با مجید چی کار میکنی؟« و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بیتوجهی
این چند روزش در دلم جان گرفت و بیاعتنا به خبری که عبدالله از حالش میداد،
پوزخندی نشانش دادم و گفتم: »اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی
@mohabbatkhoda
سلام علیکم صبح جمعه تون متبرک به نام نامی صاحب الزمان عج🌺💞
میلاد با سعادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام رو تبریک میگم
امیدوارم به حرمت این آقای با کرامت تمام بیماران خصوصا بیماران کرونایی شفای عاجل پیدا کنند
و بزودی ریشه این ویروس منحوس کنده بشه 🤲
اگر موافقید امروز به نیت سلامتی و فرج امام زمان عج و رفع بیماری از تمام عالم
و شفای همه بیماران مخصوصا دوستان همگروهی
امروز یک ختم صلوات و سوره حمد بگیریم
هر کس موافق بود
صد شاخه گل صلوات و پنج مرتبه سوره حمد رو تلاوت کنید 🤲🌺🌺🌺🌺🌺
اللهم اشف کل مریض🤲
*❁ ﷽ ❁
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
گفتند که تک سوارمان در راه است
از اول صبح چشممان بر راه است
از یازدهم، دوازده قرن گذشت
تا ساعت تو چقدر دیگر راه است؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@mohabbatkhoda
. 🌷امام زمانی بودن 🌷
🌺 وارد میوهفروشی شدم. خلوت بود. قیمت موز و سیب را پرسیدم. فروشنده گفت: موز شانزده تومان و سیب ده تومان. گفتم از هر کدام دو کیلو به من بده. پیرزنی وارد میوهفروشی شد و پرسید: محمد آقا سیب چند؟ میوه فروش پاسخ داد: مادر کیلویی سه تومان! نگاه تعجبزدهام را به سرعت به میوهفروش انداختم و او که متوجه تعجب و دلخوری من شده بود، چشمکی زد و با نگاهش مرا به آرامش دعوت کرد. صبر کردم. پیرزن گفت: محمد آقا خدا خیرت بده! چند تا مغازه رفتم، همشون سیب را ده-دوازده تومن میدن! مادر با این قیمتا که نمیشه میوه خرید!
🔹محمد آقای میوهفروش، یک کیلو سیب برای پیرزن کشید و او را راهی کرد و رو به من کرد و گفت: این پیرزن به تازگی پسرش و عروسش را تو تصادف از دست داده و خودش مونده با دو تا نوهی یتیم! من چند بار خواستم به او کمک کنم و به او میوهی مجانی بدم اما ناراحت شد و قبول نکرد. به همین خاطر هیچ وقت روی میوهها تابلوی قیمت نمیزنم تا وقتی این زن به مغازه میاد از قیمتها خبر نداشته باشه و بتونه برای بچههاش میوه بخره. راستش را بخواهی من به هر کسی که نیاز داشته باشه کمک میکنم و همیشه با امام زمانم معامله میکنم.
🔺دلم مثل آوار ریخته بود پایین و بسیار شرمنده بودم و بغضی سنگین تو گلوم نشسته بود. دلم میخواست روی میوهفروش را ببوسم، میوهها را خریدم، سوار ماشین شدم و هقی زدم زیر گریه و در حال رانندگی از خودم و از امام زمان علیه السلام خجل بودم و با خودم میگفتم؛ ای کاش در طول سالیان دراز عمرم من هم قسمتی از درآمدم را با امام زمانم معامله میکردم.
🌾لینک عضویت ایتا ؛ 👇
https://eitaa.com/joinchat/3162308676Ca6d0ff51da
🌾لینک تلگرام👇
@foroshgahemehrereza
✤ ⃟🍹 ⃟⃟ ⃟❀᪥❀ ⃟⃟ ⃟🥫 ⃟✤
#قسمت ۱۹۹
از من میگرفت...« که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: »الهه! تو که از
هیچی خبر نداری، چرا قضاوت میکنی؟ گوشی ات که خاموشه، تلفن خونه رو که
جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری، مبادا چشمت به چشم
مجید بیفته! بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه اجازه بده
بیاد تو خونه!« و بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته
باشد، نفس بلندی کشید و گفت: »مجید هر روز با من تماس میگیره. هر روز اول
صبح زنگ میزنه و حال تو رو از من میپرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل
باهام حرف زده.« و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقی های
مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: »الهه! باور کن که مجید تو این
مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا
اس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ آروم شده؟ خوابش
برده؟« سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد: »اگه من
این چند روزه بهت چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم،
ِ حالت بدتر میشه. ولی تا کی می ِ خوای مجید رو طرد کنی؟ تا کی میخوای با این
رفتار سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه،
بهتر نیس!« و حالا نرمی ماسههای زیر قدمهایمان، آوای آرام امواج خلیج فارس و
رایحه آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را
خوش میکرد که نگاهم کرد و گفت: »همین بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالش
اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمیاُورد، ولی از صداش معلوم بود که خیلی به
هم ریخته!« از تصور حال خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه سست شد
که به اولین نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت
به دریا ایستاده بود، مثل اینکه پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شده
باشد، خیره نگاهم کرد و گفت: »خیلی نگران حالت شده بود. هر چی میگفتم
الهه حالش خوبه، قبول نمیکرد. میخواست هرجوری شده باهات حرف بزنه،
میخواست خودش از حالت با خبر بشه...« و تازه متوجه احساس غریبی شدم
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۰۰
که با نفسی که میان سینه ام بند آمده بود، پرسیدم: »مجید چه ساعتی بهت زنگ
زد؟« در برابر سؤال نا گهانی ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: »حدود ساعت
سه. چطور مگه؟« و چطور میتوانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من
در کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهاییام ضجه میزدم و از
ِ حال آشفته ام،
منتهای بی کسی به در و دیوار خانه پناه میبردم، دل او هم بیقرارپر پر
َ میزده و بیتاب الهه اش شده بوده که دیگر در هالهای از هیجانی شیرین
َ
حرفهای عبدالله را میشنیدم: »هر چی میگفتم به الهه یه مدت مهلت بده،
دیگه زیر بار نمیرفت. میگفت دیگه نمیتونه تحمل کنه و باید هر جوری شده
تو رو ببینه!« نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش مجید
بود و همانطور که چشمم به درخشش سطح صیقلی آب زیر تابش آفتاب بود،
از هجوم احساس دلتنگی ام برای مجید، قلبم به درد آمد و تصویر زیبای ساحل
خلیج فارس، پیش نگاهم مات شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوای
باریدن کرده که عبدالله خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: »الهه جان! مجید اومده تو
رو ببینه!« باورم نمیشد چه میگوید که لبخندی زد و در برابر چشمان متحیرم،
ادامه داد: »ازم خواست بیارمت اینجا تا باهات حرف بزنه!« و با اشاره نگاهش،
نا گزیرم کرد که سرم را بچرخانم و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت نیمکت
ایستاده و فقط نگاهم میکند و همان نگاه غریبانه و عاشقانه اش بود که قلبم را به
آتش کشید و عبدالله خواهش کرد: »الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه!« همانطور
که محو قامت غمزده و شانههای شکسته اش بودم، دیدم که قدمهای بیرمقش
را روی ماسههای ساحل میکشد و به سمتم میآید که دیگر نتوانستم تحمل کنم،
به سمت عبدالله برگشتم و به قد ایستادم که عبدالله التماسم کرد: »الهه! باهاش
حرف بزن!« و تنها خدا میدانست که چه غم غریبی به سینه ام چنگ انداخته که
نمیدانستم پس از هفتهها باید چه بگویم و از کدام سرِ قصه، ماجرای دلتنگی ام
را شرح دهم! نه میخواستم بار دیگر به تازیانه ِ های گلایه و شکوه عذابش دهم و نه
میتوانستم از دلم که برایش سخت تنگ شده بود، چیزی بگویم و باز میان برزخی
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۰۱
از عشق و کینه حیران شدم که بیاعتنا به اصرارهای عبدالله برای ماندن، راهم را
کج کردم و از کنار مجید که دیگر به چند قدمی ام رسیده بود، گذشتم و چقدر این
گذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساس
میکردم و شنیدم که با حرارتی عاشقانه صدایم زد: »الهه...« ای کاش میتوانستم
لحظهای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظهای که خبر مرگ مادر را شنیدم،
کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان
جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمیداد که حتی در این لحظات پا ک
عاشقی، پاسخ نفسهای بریده و جان بر لب آمدهاش را بدهم. دستش را به سمتم
دراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشه
چادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدمهایی لرزان که چندان هم مشتاق
رفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم
ّ
را کشید و آهسته تشر زد: »الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه!« ردنگاهم از
چهره منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدم
سرخی چشمانش که در برابر بارش اشکهایش مردانه مقاومت میکرد، چقدر
ِ شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده و باز هم دل سنگ
از مصیبتم، پیش نگاه دریایی اش زانو نزد و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و
فهمید که هنوز توان همراهیاش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس
کشید و با سکوت ساده و صادقانه اش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار
قلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی پیش از پس فاصلهای طولانی و در پی
ناله های بی کسی ام به جانش افتاده بود، خا کستر شده و آرام گرفته بود که دیگر
.
تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل کَندم و رفتم
* * *
سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از
دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پر شور و هیجانش برای
عبدالله ادامه میداد: »میگفت تا الآن بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال
@mohabbatkhoda
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
وقتی سلامت می کنم
دهانم عطر یاس میگیرد ،
در هر گوشه ی قلبم
هزار شاخه ی نرگس می روید ،
آسمان دلم آفتابی می شود
و بهار طلوع میکند ...
واین سپیده دمانِ پرتبرکِ
هرروزِ من است.
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 92 استاد پناهیان 💠 خدمت آموزش و پرورشیان عزیز بودم گفتند ما چه جوری ت
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 93
استاد پناهیان
💠 رگ خواب شما رضایت اهل بیته ، بخدا قسم به هر کدوم شما بگن کاراتون مورد رضایت امام زمان (عج) نیست دق میکنید .
اگه قبوله من یه روایت خوشگل برات بخونم صفا کنی؟
قبوله اقا ؟
بله...... ✅
🔴 فرمود تو از دوستان خاص ما نیستی ،
اگر مردم شهرت هزار نفر یا بیشتر باشند اونوقت همه به تو لبخند زدند و گفتند تو آدم خوبی هستی ،
خوشحال بشی ،
مردم شهرت برگردند بیخود به تو بگن تو آدم بدی هستی و تو ناراحت بشی .
تو چیکار به حرف مردم داری ؟
کسی از دوستان خاص ماست که مستقل باشه ، ✅
خودش محکم وایساده دیگه ، چیکار داره کسی تحویلش بگیره یا نگیره . ✅
مستقل بودن و کجا تجربه کنیم ؟
اونجایی که همه مهمونا نشستن تو خونه ،
موذن میگه ، الله اکبر ....
میگی من کار دارم الان میخوام نماز بخونم ...
آخه ، الان مهمون هست ، آخه ناجوره ، آخه ضایعه ...
اینا چیه میگی ؟
حتی نمیخواد دیگرانم دعوت بکنید ،
به مهمون میگی ، شما این میوه رو میل بفرمایید ، 🍊🍋
اینم یه مجله ، اینم یه روزنامه ،
📖📰
من دو دقیقه کار دارم برم و برگردم ، میگه کجا ؟
میگی نمازم و اول وقت بخونم ، من بنده هستم ، من عبدم .
اربابم فرمان داده من باید برم ،
من مثل شما آزاد نیستم عزیز دلم فدات بشم .
✅🔰
مثلا ها ... اگه رفیق جون جونیت بود
راحت باش باهاش ،
بگو دو دقیقه اینجا باش تا من نمازم و بخونم و برگردم .
آقا چرا من نماز بخونم اون نخونه ؟
شاید خدا از اون نمیخواد ، شاید اون بنده ضعیف خداست ،
تو چیکار داری سر نماز دعاشم بکن
برگرد بهش لبخندم بزن .
😊
چیکار داری ؟
کار تو اثرش و روی اون میگذاره .
میگه عجب آدم مستقلی ، چقدر قرصه .
✅
چرا ما به هم دیگه نگاه میکنیم برای نماز خوندن ؟
مستقل باشیم رو پای خودمون بایستیم .
@mohabbatkhoda