#قسمت ۱۹۹
از من میگرفت...« که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: »الهه! تو که از
هیچی خبر نداری، چرا قضاوت میکنی؟ گوشی ات که خاموشه، تلفن خونه رو که
جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری، مبادا چشمت به چشم
مجید بیفته! بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه اجازه بده
بیاد تو خونه!« و بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته
باشد، نفس بلندی کشید و گفت: »مجید هر روز با من تماس میگیره. هر روز اول
صبح زنگ میزنه و حال تو رو از من میپرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل
باهام حرف زده.« و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقی های
مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: »الهه! باور کن که مجید تو این
مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا
اس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ آروم شده؟ خوابش
برده؟« سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد: »اگه من
این چند روزه بهت چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم،
ِ حالت بدتر میشه. ولی تا کی می ِ خوای مجید رو طرد کنی؟ تا کی میخوای با این
رفتار سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه،
بهتر نیس!« و حالا نرمی ماسههای زیر قدمهایمان، آوای آرام امواج خلیج فارس و
رایحه آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را
خوش میکرد که نگاهم کرد و گفت: »همین بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالش
اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمیاُورد، ولی از صداش معلوم بود که خیلی به
هم ریخته!« از تصور حال خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه سست شد
که به اولین نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت
به دریا ایستاده بود، مثل اینکه پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شده
باشد، خیره نگاهم کرد و گفت: »خیلی نگران حالت شده بود. هر چی میگفتم
الهه حالش خوبه، قبول نمیکرد. میخواست هرجوری شده باهات حرف بزنه،
میخواست خودش از حالت با خبر بشه...« و تازه متوجه احساس غریبی شدم
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۰۰
که با نفسی که میان سینه ام بند آمده بود، پرسیدم: »مجید چه ساعتی بهت زنگ
زد؟« در برابر سؤال نا گهانی ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: »حدود ساعت
سه. چطور مگه؟« و چطور میتوانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من
در کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهاییام ضجه میزدم و از
ِ حال آشفته ام،
منتهای بی کسی به در و دیوار خانه پناه میبردم، دل او هم بیقرارپر پر
َ میزده و بیتاب الهه اش شده بوده که دیگر در هالهای از هیجانی شیرین
َ
حرفهای عبدالله را میشنیدم: »هر چی میگفتم به الهه یه مدت مهلت بده،
دیگه زیر بار نمیرفت. میگفت دیگه نمیتونه تحمل کنه و باید هر جوری شده
تو رو ببینه!« نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش مجید
بود و همانطور که چشمم به درخشش سطح صیقلی آب زیر تابش آفتاب بود،
از هجوم احساس دلتنگی ام برای مجید، قلبم به درد آمد و تصویر زیبای ساحل
خلیج فارس، پیش نگاهم مات شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوای
باریدن کرده که عبدالله خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: »الهه جان! مجید اومده تو
رو ببینه!« باورم نمیشد چه میگوید که لبخندی زد و در برابر چشمان متحیرم،
ادامه داد: »ازم خواست بیارمت اینجا تا باهات حرف بزنه!« و با اشاره نگاهش،
نا گزیرم کرد که سرم را بچرخانم و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت نیمکت
ایستاده و فقط نگاهم میکند و همان نگاه غریبانه و عاشقانه اش بود که قلبم را به
آتش کشید و عبدالله خواهش کرد: »الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه!« همانطور
که محو قامت غمزده و شانههای شکسته اش بودم، دیدم که قدمهای بیرمقش
را روی ماسههای ساحل میکشد و به سمتم میآید که دیگر نتوانستم تحمل کنم،
به سمت عبدالله برگشتم و به قد ایستادم که عبدالله التماسم کرد: »الهه! باهاش
حرف بزن!« و تنها خدا میدانست که چه غم غریبی به سینه ام چنگ انداخته که
نمیدانستم پس از هفتهها باید چه بگویم و از کدام سرِ قصه، ماجرای دلتنگی ام
را شرح دهم! نه میخواستم بار دیگر به تازیانه ِ های گلایه و شکوه عذابش دهم و نه
میتوانستم از دلم که برایش سخت تنگ شده بود، چیزی بگویم و باز میان برزخی
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۰۱
از عشق و کینه حیران شدم که بیاعتنا به اصرارهای عبدالله برای ماندن، راهم را
کج کردم و از کنار مجید که دیگر به چند قدمی ام رسیده بود، گذشتم و چقدر این
گذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساس
میکردم و شنیدم که با حرارتی عاشقانه صدایم زد: »الهه...« ای کاش میتوانستم
لحظهای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظهای که خبر مرگ مادر را شنیدم،
کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان
جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمیداد که حتی در این لحظات پا ک
عاشقی، پاسخ نفسهای بریده و جان بر لب آمدهاش را بدهم. دستش را به سمتم
دراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشه
چادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدمهایی لرزان که چندان هم مشتاق
رفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم
ّ
را کشید و آهسته تشر زد: »الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه!« ردنگاهم از
چهره منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدم
سرخی چشمانش که در برابر بارش اشکهایش مردانه مقاومت میکرد، چقدر
ِ شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده و باز هم دل سنگ
از مصیبتم، پیش نگاه دریایی اش زانو نزد و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و
فهمید که هنوز توان همراهیاش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس
کشید و با سکوت ساده و صادقانه اش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار
قلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی پیش از پس فاصلهای طولانی و در پی
ناله های بی کسی ام به جانش افتاده بود، خا کستر شده و آرام گرفته بود که دیگر
.
تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل کَندم و رفتم
* * *
سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از
دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پر شور و هیجانش برای
عبدالله ادامه میداد: »میگفت تا الآن بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال
@mohabbatkhoda
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
وقتی سلامت می کنم
دهانم عطر یاس میگیرد ،
در هر گوشه ی قلبم
هزار شاخه ی نرگس می روید ،
آسمان دلم آفتابی می شود
و بهار طلوع میکند ...
واین سپیده دمانِ پرتبرکِ
هرروزِ من است.
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 92 استاد پناهیان 💠 خدمت آموزش و پرورشیان عزیز بودم گفتند ما چه جوری ت
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 93
استاد پناهیان
💠 رگ خواب شما رضایت اهل بیته ، بخدا قسم به هر کدوم شما بگن کاراتون مورد رضایت امام زمان (عج) نیست دق میکنید .
اگه قبوله من یه روایت خوشگل برات بخونم صفا کنی؟
قبوله اقا ؟
بله...... ✅
🔴 فرمود تو از دوستان خاص ما نیستی ،
اگر مردم شهرت هزار نفر یا بیشتر باشند اونوقت همه به تو لبخند زدند و گفتند تو آدم خوبی هستی ،
خوشحال بشی ،
مردم شهرت برگردند بیخود به تو بگن تو آدم بدی هستی و تو ناراحت بشی .
تو چیکار به حرف مردم داری ؟
کسی از دوستان خاص ماست که مستقل باشه ، ✅
خودش محکم وایساده دیگه ، چیکار داره کسی تحویلش بگیره یا نگیره . ✅
مستقل بودن و کجا تجربه کنیم ؟
اونجایی که همه مهمونا نشستن تو خونه ،
موذن میگه ، الله اکبر ....
میگی من کار دارم الان میخوام نماز بخونم ...
آخه ، الان مهمون هست ، آخه ناجوره ، آخه ضایعه ...
اینا چیه میگی ؟
حتی نمیخواد دیگرانم دعوت بکنید ،
به مهمون میگی ، شما این میوه رو میل بفرمایید ، 🍊🍋
اینم یه مجله ، اینم یه روزنامه ،
📖📰
من دو دقیقه کار دارم برم و برگردم ، میگه کجا ؟
میگی نمازم و اول وقت بخونم ، من بنده هستم ، من عبدم .
اربابم فرمان داده من باید برم ،
من مثل شما آزاد نیستم عزیز دلم فدات بشم .
✅🔰
مثلا ها ... اگه رفیق جون جونیت بود
راحت باش باهاش ،
بگو دو دقیقه اینجا باش تا من نمازم و بخونم و برگردم .
آقا چرا من نماز بخونم اون نخونه ؟
شاید خدا از اون نمیخواد ، شاید اون بنده ضعیف خداست ،
تو چیکار داری سر نماز دعاشم بکن
برگرد بهش لبخندم بزن .
😊
چیکار داری ؟
کار تو اثرش و روی اون میگذاره .
میگه عجب آدم مستقلی ، چقدر قرصه .
✅
چرا ما به هم دیگه نگاه میکنیم برای نماز خوندن ؟
مستقل باشیم رو پای خودمون بایستیم .
@mohabbatkhoda
⭕️ نماز شب ، موجب درمان بيماري ها
🌷قال رسول الله -صلي الله عليه وآله -
عليكم بصلاة الليل فانها سنة نبيكم و داءب الصالحين قبلكم و مطردة الداء عن اجسادكم 🌷
✅نماز شب را به پا داريد ، زيرا نماز شب سنتي است از پيامبرتان رسول الله (ص ) و رسم صالحان و پاكاني است كه قبل از شما بودند نماز شب موجب طرد و دفع بلا و دردها و بيماري ها از بدن شما مي باشد
✅. (تفسير صافي ، ص 265 ، ثواب الاعمال ، ص 96) .
@mohabbatkhoda
بسیجیان دلاورآغازروزهایی که به نام شماست برایتان پربرکت باد،
هرچندتاریخ ثبت کرده روز بدون نام و حضورشما بی روزیست
اللهم صل علی محمدوآل محمد
و عجل فرجهم
@mohabbatkhoda
❇️🌀🔶🔷
#استادپناهیان👇
بیایید با خدا زندگی کنیم؛
نه اینکه گاهی به او سـر بزنیم تا با کسی زندگی نکنی نمیتوانی او را بشـناسی و با او انس بگـیری...❗️
اگر مدتی شب و روز با کسی زندگی کنی به او انس خواهی گرفت؛
اگر با خدا انـس پیدا کنی شــدیداً به او علاقــمند میـــشوی...‼️
خدا تنها انیسی است که مأنوس خود را هرگز تـنها نمیگـذارد...👌👌