#قسمت ۱۹۶
دیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده
شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد. چهار مرد غریبه که
به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی پروایشان، احساس
خوبی نداشتم که بالاخره یکیشان شروع کرد: »حاجی عبدالرحمن؟« حلقه چادرم
را دور صورتم محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: »خونه نیس.«
و او با مکثی کوتاه گفت: »اومدیم برای عرض تسلیت.« و در برابر نگاه متعجبم
ادامه داد: »ما از شرکای تجاری اش هستیم.« و دیگری با حالتی متملقانه پشتش
را گرفت: »ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، تازه از دوحه برگشتیم.«
با شنیدن نام دوحه متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساس
ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی پاسخشان را دادم
که اشاره ای به داخل حیاط کرد و بیادبانه پیشنهاد داد: »پس ما بیایم داخل تا
حاجی برگرده؟« از این همه گستاخی اش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم
که با صدایی گرفته پاسخش را دادم: »شما برید نخلستون، اونجا هستن.« که در
خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم آزارم میداد، چه رسد به داخل خانه
که جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی مشمئز کننده پرسید: »شما
دخترش هستی؟« از لحن نفرت انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر وقیح بود
که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: »می خواستم فوت مادرت رو
تسلیت بگم.« در برابر اینهمه وقاحتش نمیدانستم چه کنم که با گفتن »ممنون!«
در را بستم و همانجا ایستادم تا صدای استارت و به حرکت در آمدن اتومبیلشان
را شنیدم. خیالم که از رفتنشان راحت شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوض
ِ باز در حجله غم غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار همسرم، روی عقده
دلم پا نهاده و حالا به جای آغوش محرم مرد زندگی ام، نگاه دریده نامحرمان
نصیب دل تنگم شده بود. بار دیگر تمام وجودم در هم شکست که همانجا پشت
در روی زمین نشسته و باز گریههای بی کسی ام را از سر گرفتم. چه خوش خیال
بودم که گمان میکردم احساس مجید پشت دیوار دلم به انتظار نشسته و به هر
@mohabbatkhoda
#قسمت ۱۹۸
ایستاد و با مهربانی برادرانه اش پیشنهاد داد: »الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟«
سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح
ندارم که باز اصرار کرد: »الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلا
دوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم.« سپس به چشمان بیرنگم خیره شد و
التماس کرد: »الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش میکنم بیا یه سر بریم ساحل.« و حالت صدایش آنقدر پر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با
همه بی حوصلگی، پذیرفتم که همراهیاش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل،
فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و نا گزیرم کند که برایش از
دلتنگی هایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند و نمیدانست که حجم
ِ سنگین غم مانده بر قلبم، به این سادگیها از بین نمیرود. طول خیابان منتهی
به ساحل را با قدمهایی کوتاه طی میکردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم
میگفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت:
»خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم.«
سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش
را میدانست، پرسید: »دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟« و بدون آنکه معطل
جواب من شود، به افق بالای سر خلیج فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
»من که دلم خیلی براش تنگ شده!« از آهنگ آ کنده به اندوه صدایش، پرده
چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهای
خیسم به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی مکث کرد و بعد مثل
اینکه نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: »پس میدونی
دلتنگی چقدر سخته!« از اشاره مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر
ادامه داد: »الهه! میدونی دل مجید چقدر برات تنگ شده؟ تو اصلاً میدونی داری
با مجید چی کار میکنی؟« و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بیتوجهی
این چند روزش در دلم جان گرفت و بیاعتنا به خبری که عبدالله از حالش میداد،
پوزخندی نشانش دادم و گفتم: »اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی
@mohabbatkhoda
سلام علیکم صبح جمعه تون متبرک به نام نامی صاحب الزمان عج🌺💞
میلاد با سعادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام رو تبریک میگم
امیدوارم به حرمت این آقای با کرامت تمام بیماران خصوصا بیماران کرونایی شفای عاجل پیدا کنند
و بزودی ریشه این ویروس منحوس کنده بشه 🤲
اگر موافقید امروز به نیت سلامتی و فرج امام زمان عج و رفع بیماری از تمام عالم
و شفای همه بیماران مخصوصا دوستان همگروهی
امروز یک ختم صلوات و سوره حمد بگیریم
هر کس موافق بود
صد شاخه گل صلوات و پنج مرتبه سوره حمد رو تلاوت کنید 🤲🌺🌺🌺🌺🌺
اللهم اشف کل مریض🤲
*❁ ﷽ ❁
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
گفتند که تک سوارمان در راه است
از اول صبح چشممان بر راه است
از یازدهم، دوازده قرن گذشت
تا ساعت تو چقدر دیگر راه است؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@mohabbatkhoda
. 🌷امام زمانی بودن 🌷
🌺 وارد میوهفروشی شدم. خلوت بود. قیمت موز و سیب را پرسیدم. فروشنده گفت: موز شانزده تومان و سیب ده تومان. گفتم از هر کدام دو کیلو به من بده. پیرزنی وارد میوهفروشی شد و پرسید: محمد آقا سیب چند؟ میوه فروش پاسخ داد: مادر کیلویی سه تومان! نگاه تعجبزدهام را به سرعت به میوهفروش انداختم و او که متوجه تعجب و دلخوری من شده بود، چشمکی زد و با نگاهش مرا به آرامش دعوت کرد. صبر کردم. پیرزن گفت: محمد آقا خدا خیرت بده! چند تا مغازه رفتم، همشون سیب را ده-دوازده تومن میدن! مادر با این قیمتا که نمیشه میوه خرید!
🔹محمد آقای میوهفروش، یک کیلو سیب برای پیرزن کشید و او را راهی کرد و رو به من کرد و گفت: این پیرزن به تازگی پسرش و عروسش را تو تصادف از دست داده و خودش مونده با دو تا نوهی یتیم! من چند بار خواستم به او کمک کنم و به او میوهی مجانی بدم اما ناراحت شد و قبول نکرد. به همین خاطر هیچ وقت روی میوهها تابلوی قیمت نمیزنم تا وقتی این زن به مغازه میاد از قیمتها خبر نداشته باشه و بتونه برای بچههاش میوه بخره. راستش را بخواهی من به هر کسی که نیاز داشته باشه کمک میکنم و همیشه با امام زمانم معامله میکنم.
🔺دلم مثل آوار ریخته بود پایین و بسیار شرمنده بودم و بغضی سنگین تو گلوم نشسته بود. دلم میخواست روی میوهفروش را ببوسم، میوهها را خریدم، سوار ماشین شدم و هقی زدم زیر گریه و در حال رانندگی از خودم و از امام زمان علیه السلام خجل بودم و با خودم میگفتم؛ ای کاش در طول سالیان دراز عمرم من هم قسمتی از درآمدم را با امام زمانم معامله میکردم.
🌾لینک عضویت ایتا ؛ 👇
https://eitaa.com/joinchat/3162308676Ca6d0ff51da
🌾لینک تلگرام👇
@foroshgahemehrereza
✤ ⃟🍹 ⃟⃟ ⃟❀᪥❀ ⃟⃟ ⃟🥫 ⃟✤
#قسمت ۱۹۹
از من میگرفت...« که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: »الهه! تو که از
هیچی خبر نداری، چرا قضاوت میکنی؟ گوشی ات که خاموشه، تلفن خونه رو که
جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری، مبادا چشمت به چشم
مجید بیفته! بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه اجازه بده
بیاد تو خونه!« و بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته
باشد، نفس بلندی کشید و گفت: »مجید هر روز با من تماس میگیره. هر روز اول
صبح زنگ میزنه و حال تو رو از من میپرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل
باهام حرف زده.« و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقی های
مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: »الهه! باور کن که مجید تو این
مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا
اس ام اس میده و ازم میپرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ آروم شده؟ خوابش
برده؟« سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد: »اگه من
این چند روزه بهت چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم،
ِ حالت بدتر میشه. ولی تا کی می ِ خوای مجید رو طرد کنی؟ تا کی میخوای با این
رفتار سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه،
بهتر نیس!« و حالا نرمی ماسههای زیر قدمهایمان، آوای آرام امواج خلیج فارس و
رایحه آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را
خوش میکرد که نگاهم کرد و گفت: »همین بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالش
اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمیاُورد، ولی از صداش معلوم بود که خیلی به
هم ریخته!« از تصور حال خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه سست شد
که به اولین نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت
به دریا ایستاده بود، مثل اینکه پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شده
باشد، خیره نگاهم کرد و گفت: »خیلی نگران حالت شده بود. هر چی میگفتم
الهه حالش خوبه، قبول نمیکرد. میخواست هرجوری شده باهات حرف بزنه،
میخواست خودش از حالت با خبر بشه...« و تازه متوجه احساس غریبی شدم
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۰۰
که با نفسی که میان سینه ام بند آمده بود، پرسیدم: »مجید چه ساعتی بهت زنگ
زد؟« در برابر سؤال نا گهانی ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: »حدود ساعت
سه. چطور مگه؟« و چطور میتوانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من
در کنج غربت خانه، از مصیبت مرگ مادر و اوج تنهاییام ضجه میزدم و از
ِ حال آشفته ام،
منتهای بی کسی به در و دیوار خانه پناه میبردم، دل او هم بیقرارپر پر
َ میزده و بیتاب الهه اش شده بوده که دیگر در هالهای از هیجانی شیرین
َ
حرفهای عبدالله را میشنیدم: »هر چی میگفتم به الهه یه مدت مهلت بده،
دیگه زیر بار نمیرفت. میگفت دیگه نمیتونه تحمل کنه و باید هر جوری شده
تو رو ببینه!« نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش مجید
بود و همانطور که چشمم به درخشش سطح صیقلی آب زیر تابش آفتاب بود،
از هجوم احساس دلتنگی ام برای مجید، قلبم به درد آمد و تصویر زیبای ساحل
خلیج فارس، پیش نگاهم مات شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوای
باریدن کرده که عبدالله خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: »الهه جان! مجید اومده تو
رو ببینه!« باورم نمیشد چه میگوید که لبخندی زد و در برابر چشمان متحیرم،
ادامه داد: »ازم خواست بیارمت اینجا تا باهات حرف بزنه!« و با اشاره نگاهش،
نا گزیرم کرد که سرم را بچرخانم و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت نیمکت
ایستاده و فقط نگاهم میکند و همان نگاه غریبانه و عاشقانه اش بود که قلبم را به
آتش کشید و عبدالله خواهش کرد: »الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه!« همانطور
که محو قامت غمزده و شانههای شکسته اش بودم، دیدم که قدمهای بیرمقش
را روی ماسههای ساحل میکشد و به سمتم میآید که دیگر نتوانستم تحمل کنم،
به سمت عبدالله برگشتم و به قد ایستادم که عبدالله التماسم کرد: »الهه! باهاش
حرف بزن!« و تنها خدا میدانست که چه غم غریبی به سینه ام چنگ انداخته که
نمیدانستم پس از هفتهها باید چه بگویم و از کدام سرِ قصه، ماجرای دلتنگی ام
را شرح دهم! نه میخواستم بار دیگر به تازیانه ِ های گلایه و شکوه عذابش دهم و نه
میتوانستم از دلم که برایش سخت تنگ شده بود، چیزی بگویم و باز میان برزخی
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۰۱
از عشق و کینه حیران شدم که بیاعتنا به اصرارهای عبدالله برای ماندن، راهم را
کج کردم و از کنار مجید که دیگر به چند قدمی ام رسیده بود، گذشتم و چقدر این
گذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساس
میکردم و شنیدم که با حرارتی عاشقانه صدایم زد: »الهه...« ای کاش میتوانستم
لحظهای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظهای که خبر مرگ مادر را شنیدم،
کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان
جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمیداد که حتی در این لحظات پا ک
عاشقی، پاسخ نفسهای بریده و جان بر لب آمدهاش را بدهم. دستش را به سمتم
دراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشه
چادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدمهایی لرزان که چندان هم مشتاق
رفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم
ّ
را کشید و آهسته تشر زد: »الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه!« ردنگاهم از
چهره منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدم
سرخی چشمانش که در برابر بارش اشکهایش مردانه مقاومت میکرد، چقدر
ِ شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده و باز هم دل سنگ
از مصیبتم، پیش نگاه دریایی اش زانو نزد و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و
فهمید که هنوز توان همراهیاش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس
کشید و با سکوت ساده و صادقانه اش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار
قلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی پیش از پس فاصلهای طولانی و در پی
ناله های بی کسی ام به جانش افتاده بود، خا کستر شده و آرام گرفته بود که دیگر
.
تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل کَندم و رفتم
* * *
سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از
دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پر شور و هیجانش برای
عبدالله ادامه میداد: »میگفت تا الآن بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال
@mohabbatkhoda
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
وقتی سلامت می کنم
دهانم عطر یاس میگیرد ،
در هر گوشه ی قلبم
هزار شاخه ی نرگس می روید ،
آسمان دلم آفتابی می شود
و بهار طلوع میکند ...
واین سپیده دمانِ پرتبرکِ
هرروزِ من است.
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
@mohabbatkhoda
محبت خدا
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 92 استاد پناهیان 💠 خدمت آموزش و پرورشیان عزیز بودم گفتند ما چه جوری ت
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 93
استاد پناهیان
💠 رگ خواب شما رضایت اهل بیته ، بخدا قسم به هر کدوم شما بگن کاراتون مورد رضایت امام زمان (عج) نیست دق میکنید .
اگه قبوله من یه روایت خوشگل برات بخونم صفا کنی؟
قبوله اقا ؟
بله...... ✅
🔴 فرمود تو از دوستان خاص ما نیستی ،
اگر مردم شهرت هزار نفر یا بیشتر باشند اونوقت همه به تو لبخند زدند و گفتند تو آدم خوبی هستی ،
خوشحال بشی ،
مردم شهرت برگردند بیخود به تو بگن تو آدم بدی هستی و تو ناراحت بشی .
تو چیکار به حرف مردم داری ؟
کسی از دوستان خاص ماست که مستقل باشه ، ✅
خودش محکم وایساده دیگه ، چیکار داره کسی تحویلش بگیره یا نگیره . ✅
مستقل بودن و کجا تجربه کنیم ؟
اونجایی که همه مهمونا نشستن تو خونه ،
موذن میگه ، الله اکبر ....
میگی من کار دارم الان میخوام نماز بخونم ...
آخه ، الان مهمون هست ، آخه ناجوره ، آخه ضایعه ...
اینا چیه میگی ؟
حتی نمیخواد دیگرانم دعوت بکنید ،
به مهمون میگی ، شما این میوه رو میل بفرمایید ، 🍊🍋
اینم یه مجله ، اینم یه روزنامه ،
📖📰
من دو دقیقه کار دارم برم و برگردم ، میگه کجا ؟
میگی نمازم و اول وقت بخونم ، من بنده هستم ، من عبدم .
اربابم فرمان داده من باید برم ،
من مثل شما آزاد نیستم عزیز دلم فدات بشم .
✅🔰
مثلا ها ... اگه رفیق جون جونیت بود
راحت باش باهاش ،
بگو دو دقیقه اینجا باش تا من نمازم و بخونم و برگردم .
آقا چرا من نماز بخونم اون نخونه ؟
شاید خدا از اون نمیخواد ، شاید اون بنده ضعیف خداست ،
تو چیکار داری سر نماز دعاشم بکن
برگرد بهش لبخندم بزن .
😊
چیکار داری ؟
کار تو اثرش و روی اون میگذاره .
میگه عجب آدم مستقلی ، چقدر قرصه .
✅
چرا ما به هم دیگه نگاه میکنیم برای نماز خوندن ؟
مستقل باشیم رو پای خودمون بایستیم .
@mohabbatkhoda
⭕️ نماز شب ، موجب درمان بيماري ها
🌷قال رسول الله -صلي الله عليه وآله -
عليكم بصلاة الليل فانها سنة نبيكم و داءب الصالحين قبلكم و مطردة الداء عن اجسادكم 🌷
✅نماز شب را به پا داريد ، زيرا نماز شب سنتي است از پيامبرتان رسول الله (ص ) و رسم صالحان و پاكاني است كه قبل از شما بودند نماز شب موجب طرد و دفع بلا و دردها و بيماري ها از بدن شما مي باشد
✅. (تفسير صافي ، ص 265 ، ثواب الاعمال ، ص 96) .
@mohabbatkhoda
بسیجیان دلاورآغازروزهایی که به نام شماست برایتان پربرکت باد،
هرچندتاریخ ثبت کرده روز بدون نام و حضورشما بی روزیست
اللهم صل علی محمدوآل محمد
و عجل فرجهم
@mohabbatkhoda
❇️🌀🔶🔷
#استادپناهیان👇
بیایید با خدا زندگی کنیم؛
نه اینکه گاهی به او سـر بزنیم تا با کسی زندگی نکنی نمیتوانی او را بشـناسی و با او انس بگـیری...❗️
اگر مدتی شب و روز با کسی زندگی کنی به او انس خواهی گرفت؛
اگر با خدا انـس پیدا کنی شــدیداً به او علاقــمند میـــشوی...‼️
خدا تنها انیسی است که مأنوس خود را هرگز تـنها نمیگـذارد...👌👌
#قسمت ۲۰۲
دیگه آماده میشه.« سپس چشمان گود رفته اش از شادی درخشید و با لحنی
پیروزمندانه ادامه داد: »هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله
میزدم که چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز هیچی نشده کلی سود
کردم و پولم چند برابر شده! میگفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایه ام ده برابر میشه!
میگفت اآلن پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عُرضه داشته باشی جمع
کنی!« و در مقابل سکوت سنگین من و عبدلله، سری جنباند و با صدایی گرفته
گفت: »خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص میخورد. حالا کجاس که
ببینه چه معامله ُ پر سودی کردم!« از اینکه با این حالت از مادر یاد کرد، دلم
شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب سرمستی پدر
ِ که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجانهای
خالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرفهای
پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان
غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگیاش نبوده
باشد، هر روز سر
ِ حالتر از روز گذشته به خانه میآمد. فنجانها را شستم و به بهانه
استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده ام افتاد.
هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پا ک نشده بود
که اندوه از دست دادن مادر به این سادگیها از دلم رفتنی نبود. همانجا کنار دیوار
روی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روح
مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام خدا بود و دلجوییهای
عبدالله و چقدر جای مجید در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش
کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را
نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا میکشید، همراهی دوباره اش برایم
سختتر میشد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم تلاش
کرده بودم که او را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمییافتم و او به
بهانه شفای مادرم، چه راحت مرا به سوی ُبرد که همچون یک شیعه دست به دعا
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۰۳
توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی
بود که در دلم مانده و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده و
دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشان های پدر هم که شده از دیدارش بگریزم.
چند آیهای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با
لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبر
داد: »الهه! مجید اومده!« با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبدالله
تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: »میدونی از صبح چند بار اومده دم
ِ در و بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!«
چین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: »عبدالله! من چهل روزه که باهاش
حرف نزدم! الآن آمادگی شو ندارم...« که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحت
کرد: »الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بالاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه
فرصتی بهتر از همین امشب؟« سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز
کنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظهای مکث
کردم و آهسته گفتم: »تو برو، من الآن میام.« و او با گفتن »منتظرم!« از اتاق بیرون
رفت. حالا میخواستم پس از چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش
بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین
دست و پایم را گم کردهام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب
میدانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری ازشور
ِ زندگی نیست، ولی نا گزیر بودم با همین حالت اندوهگین، در برابر چشمان
مشتاق و نگاه عاشقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج
شدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش
بیقراری کرد و بیآنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار
سالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور
که نگاه تشنهاش به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غمانگیزش را
به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد. روی مبلی که در دیدش نبود،
@mohabbatkhoda
#قسمت ۲۰۴
نشستم و جواب سلامش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم
سنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و
هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: »خیلی خوش اومدی مجید جان!«
مجید به لبخند بیرنگی جواب مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش
برخوردی عبدالله خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز
کرد: »اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادی
دخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبیاش رو انجام بده، ولی
به قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!« نگاهم به مجید افتاد که سا کت سر به
زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوض
پدر مقتدرانه ادامه میداد: »خیال نکن این چهل روز در حَقت ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من ظلم نکردم اولا
ً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیا
ً من به عنوان باباش صلاح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا
ِ
آروم بگیره! حالا هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سر
خونه زندگیاش. البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش!« مجید
سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزده ام نگاهی کرد تا
اوج وفاداریاش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد: »قول
میدم.« و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش
خواست تا آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن سا ک کوچک
وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی میکرد و پایم برای
رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید عشقش که چهل روز میشد در دلم غروب
کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود. وسایل شخصی ام را جمع
کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در پاشنه
در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز
سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که
رسیدم، با مهربانی سا کم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد: »باورم نمیشه داری دوباره باهام میای !
@mohabbatkhoda
هدایت شده از محبت خدا
____________________
____________________
📗🌤️📗🌤️📗🌤️📗
☀️ صــبح انتـظار . . .
این روزگار، روزگار قدرت نمایی خدای متعال است
وحضور جمهوری اسلامی ایران در این منطقه از جهان مبدائی برای حوادث باور نکردنی در سراسر عالم است
منتظر باشید
السلام علیك يا اباصالح المهدی
الا به جاده خورشيد، تكسوار بيا
تو را به حرمت چشمان انتظار بيا
تو ای مسافر سرچشمه های روشنگر دیده ها
نشسته بر دل آينه ها غبار، بيا
غريب میشود ای دوست، زندگی بی تو
به كوی غربت ياران بی قرار بيا
بـــہ امــید ظہــۅر
اندڪـی صبـر فرج نزدیـڪ استـــ
____________________
____________________
📗🌤️📗🌤️📗🌤️📗
@mohabbatkhoda
اگر یادتون باشه جلسه قبل درباره مذمت ترس و ترساندن حرف زدیم
و در انتها از مسخره کردن گفتیم
وگفتیم که بعضی ها از ترس مسخره شدن عقایدشون رو زیر پا میگذارند و یا پنهان میکنند
و اشاره کردیم به این آیه شریفه که
(انا کفیناک من المستهزئین )
ما تو را از مسخره کنندگان کفایت میکنیم
و همچنین گفتیم که
سه دسته مومنین را مسخره میکنند
⛔️مومن که نفاق در وجودش هست .
⛔️ کافرین
⛔️ منافقین