🦋کتاب مسابقه کتابخوانی؛ دختر شینا
✅فصل پانزدهم / ۱۶
📖مهدی شده بود یک بچه تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعتها کنارش می نشستند، با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همۀ ما نگران صمد بودیم برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش
باخبر شویم...
صدای زلال اذان مغرب توی شهر میپیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بیقرار و منتظرند بابایشان از راه برسد....
اینها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آنها دستش را گذاشته بود روی شانه ان یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند .گفتم: بچه ها بابا آمد و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم.
خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند، صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. چند روزی هم در بیمارستان قم بستری شده بود. و تازه امروز مرخص شده بود....
تلویزیون روشن بود، داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشکهایش سرازیر شد روی صورتش گفتم: پس چی شد
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو، دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت
به سینه مادرش مک می زد، اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد. از این حرفش خیلی ناراحت شدم ...
گفت: قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا. الهی اجرت با امام حسین. کاری که تو می کنی از جنگیدن من سخت تر است. می دانم، حلالم کن.
هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباسهایش را پوشید، گفت: دنبال من آمده اند، باید بروم.
انارها توی گلویم گیر کرده بود هر کاری می کردم، پایین نمی رفت. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت: زود بر می گردم. نگران نباش.
🔹️ادامه دارد....
کتاب دختر شینا/ ۱۶
🔸کتابخانه علامه محدث نوری
http://eitaa.com/mohaddesnouri
13.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️آیا باورت میشه اینجا یکی ازخیابانهای لندن است!
حالا یه عده عقب افتاده درایران دارن روسری از سر برمیدارند 😔
🔴 به قرارگاه سایبری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/2993881287C8cdf5526e6
#نهج_البلاغه
💥وَمَنْ رَضِيَ بِرِزْقِ اللّهِ لَمْ يَحْزَنْ عَلَى مَا فَاتَهُ
🌎كسى كه به آنچه خدا به او روزى داده راضى وقانع شود، بر آنچه از دست داده اندوهناك نخواهد شد.
✍ بسيارند كسانى كه پيوسته به دليل از دست دادن اموال يا مقامات خود، گرفتار غم و اندوهند و با اينكه زندگى نسبتآ مطلوبى دارند غم و اندوه همچون طوفانى زندگى آنها را مشوش مى سازد، در حالى كه اگر قناعت پيشه مى كردند و به آنچه خدا به آنها داده بود راضى مى شدند، غم و اندوه از صفحه دل آنها برچيده مى شد و زندگى خوب و آرامى داشتند
📘حکمت_349
🌺🌾🌺🌾🌺🌾🌺
🥀انا لله و انا الیه راجعون🥀
⬛️ درگذشت پدر بزرگوار مدیر کانال @sepah_qodsir را خدمت ایشان و خانواده محترمشان تسلیت عرض میکنیم.
✨برای شادی روحشون یه فاتحه قرائت بفرمایید✨
🔘بزرگوارانی که قصد خواندن نماز وحشت دارند به نام سلمان سرخی هست 🙏
🔶 دستور العملی از حضرت علامه حسن زاده آملی ره:
هركه بعد از نماز صبح و مغرب #هفت بار:
👈🏻«بسم اللّه الرحمن الرحيم
لا حَوْل و لا قُوة الّا بِاللهِ العَلىِ العَظيم»
و #سى مرتبه:
👈🏻«سبحان اللّه و الحمد للّه
و لا إله إلا اللّه و اللّه اكبر»
بگويد، از جميع آفات و بليات
در امان خداى تعالى است.
📚نامه ها برنامه ها ص۶۴
@samad1001
http://eitaa.com/joinchat/4000645139Cde96dd3d95