#نهج_البلاغه
💥وَمَنْ رَضِيَ بِرِزْقِ اللّهِ لَمْ يَحْزَنْ عَلَى مَا فَاتَهُ
🌎كسى كه به آنچه خدا به او روزى داده راضى وقانع شود، بر آنچه از دست داده اندوهناك نخواهد شد.
✍ بسيارند كسانى كه پيوسته به دليل از دست دادن اموال يا مقامات خود، گرفتار غم و اندوهند و با اينكه زندگى نسبتآ مطلوبى دارند غم و اندوه همچون طوفانى زندگى آنها را مشوش مى سازد، در حالى كه اگر قناعت پيشه مى كردند و به آنچه خدا به آنها داده بود راضى مى شدند، غم و اندوه از صفحه دل آنها برچيده مى شد و زندگى خوب و آرامى داشتند
📘حکمت_349
🌺🌾🌺🌾🌺🌾🌺
🥀انا لله و انا الیه راجعون🥀
⬛️ درگذشت پدر بزرگوار مدیر کانال @sepah_qodsir را خدمت ایشان و خانواده محترمشان تسلیت عرض میکنیم.
✨برای شادی روحشون یه فاتحه قرائت بفرمایید✨
🔘بزرگوارانی که قصد خواندن نماز وحشت دارند به نام سلمان سرخی هست 🙏
🔶 دستور العملی از حضرت علامه حسن زاده آملی ره:
هركه بعد از نماز صبح و مغرب #هفت بار:
👈🏻«بسم اللّه الرحمن الرحيم
لا حَوْل و لا قُوة الّا بِاللهِ العَلىِ العَظيم»
و #سى مرتبه:
👈🏻«سبحان اللّه و الحمد للّه
و لا إله إلا اللّه و اللّه اكبر»
بگويد، از جميع آفات و بليات
در امان خداى تعالى است.
📚نامه ها برنامه ها ص۶۴
@samad1001
http://eitaa.com/joinchat/4000645139Cde96dd3d95
✅روی دیوار مطب دکتر محمد دستجردی در تهران نوشته شده:
🌹🍃امام صادق (علیهالسلام) فرمودند: دعای شخص بیمار همانند دعای ملائک است.
پس در محل مقدس پرواز ملائک برای یک لحظه هم بدون روسری نباشید.
☘احسنت به این دکتر👏
@Sireyoshshagh
_______________
🏳اَینَ المنصور
🦋کتاب مسابقه کتابخوانی؛ دختر شینا
✅فصل شانزدهم / ۱۷
📖 گفت: زود باشید. باید برویم. ماشین آورده ام. با تعجب پرسیدم: کجا؟
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده ها می توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان.....
فصل شانزدهم
سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.
از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آنها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند.
گفتم: اینجا که شهر ارواح است.
سرش را تکان داد و گفت: منطقه جنگی است دیگر....
دو هفته ای می شد در پادگان بودیم یک روز صمد گفت: امروز می خواهیم برویم گردش.
بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور
پرسیدم؛ حالا کجا می خواهیم برویم؟!
گفت: «خط.»
گفتم: خطرناک نیست؟!
گفت: خطر که دارد. اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده ...
صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند...
پسر بچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: مادر بیچاره اش حتما الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟
محکم جوابم را داد: می جنگند
گفتم: دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد.
گفت: جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه مان این است، دفاع. شما زن ها هم وظیفۀ دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمی شدند.
گفتم: از جنگ بدم می آید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.
گفت: خدا کند امام زمان (عجل الله) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.
🔹️ادامه دارد....
کتاب دختر شینا/ ۱۷
🔸کتابخانه علامه محدث نوری
http://eitaa.com/mohaddesnouri