eitaa logo
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
203 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
196 ویدیو
23 فایل
ما مهاجــریم... هجـرٺ ڪـرده‌ایم...، از جهالٺ ڪوفیان عصـر...، به اصل ڪـــــربلای خویش...🍃 #رَحـــــیل🕊 انتقادات و پیشنهادات: @javane_enghelabi118 تبادلات: @Hossein_vesali74
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهے و ربے من لے غیرڪ، پروردگارا،جز تو ڪہ را دارم؟!💔🍃 🕊 @mohajeran_ir
أنا أحبُّك بروحِي...، والرّوح لاتتوقَّف أبداً و لاتنسي! من با روحم دوسِت دارم...، و روح هیچ وقت نه متوقف میشه و نه فراموش میکنه🙃💕🍃 🕊 @mohajeran_ir
•|🌸|• هَر وَقت بَعد از اون گُناه...! خُدا انقدر زِنده نِگَهِت داشت ڪه وضو بِگیری وایستی جلوشو نَماز بِخونی... یَعنی پَذیرفتَتِت خُدا از طُ نا اُمید نیست🙃🍃 🕊 @mohajeran_ir
4_294050404730142829(1).mp3
701.8K
•|مَنبَرِ مَجـــازے😇 🍃حجت الاسلام پناهیان🍃 ❣ببین چرا از نمازت لذت نمیبری⁉️ 🚨برای اصلاح نمازت کار عجیب لازم نیست‼️ 🕊 @mohajeran_ir
🌸🌸 💠آیت الله بهجت (ره): 👌🏻نماز مثل لیمو شیرین است، هرچه از اول وقت دور شود تلخ تر مےشود. 💢هر که عادت به تاخیر نمازها کرده، خود را برای تاخیر در امور زندگی آماده کند!!! •┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈• @mohajeran_ir •┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
#رایحه_حضور #پارت_۴۲ #سنا_لطفی با عجله به سمت مدرسه رفتم ، بعد به طرف کلاس ورقه ها را از دست بچه
۴۳ چند روز هم به همین منوال گذشت ، آخر های پروژه ام بود و مطمئن بودم با این عکس ها غوغا میکنم ! ولی هنوز هم تشنه صحبت های نواب بودم؛ می خواستم چیزی بپرسم که کم بیاورد و بالاخره من پیروز شوم و تردید های چند روزه ام که هی نجوا می کردند: ریحانه نکنه راه رو اشتباه اومدی؟ نکنه راست میگن ؟! به هوا بروند . ولی خب بعضی حرف های مادر و قضاوت هایی که شنیده بودم پای دانستنم را سست می کرد ! امروز دوباره خواهان چشیدن طعم کلاسش هستم : اجازه هست امروز منم تو کلاس تون باشم ؟! با اینکه تعجب کرده اما بفرماییدی نجوا می کند، مرد هم انقدر آرام؟! به ته کلاس می روم و نیمکت آخر که خالی ست می نشینم و دست یه سینه نگاه میکنم ؛ حس میکنم دوباره دانش آموز شدم دلم برای آن روز ها تنگ می شود ، شیطنت های گروهی ، درس خواندن هایمان ، سر کلاس ها ، حرف زدن هایمان ، قهر و آشتی هایمان ... نا خودآگاه بغضم می گیرد و طبق معمول اشک من هم که دم مشک ! آهی عمیق و از ته دل می کشم و با یاد شیرینی آن روز ها محو تدریس با دقت و آرامش او می شوم ! بیشتر آمدم تا پاسخ بشنوم ، زنگ تفریح سوال دومم را مطرح میکنم : آقای نواب میشه یه سوال دیگه راجب نماز بکنم ؟! _ بفرمایید حس میکنم کمی کلافه است اما نادیده اش می گیرم : چرا موقع نماز خوندن به مهر سجده می کنید ؟! با آرامش پاسخ می دهد : ما به مهر سجده نمی کنیم ، روی مهر سجده می کنیم . منظورش را نمی فهمم : چه فرقی دارن؟! _ خوب ما اگه به مهر سجده کنیم میشیم بت پرست ، ولی ما روی مهر سجده می کنیم به عنوان یه وسیله چون خاک نماد خاکساری و فروتنی هست و ما شبانه روز روی مهر سجده می کنیم که نشون بدیم مقابل خدای فلک و افلاک هیچی نیستیم ، که یعنی ما کجا و خدا کجا ؟! و از نظر روانشناسی هم کشف کردند که سجده موجب از بین رفتن انرژی های منفی میشه ! تو اینترنت مفصل تر این موضوع نوشته شده مطمنا ! ابرو در هم می کشم ، هضم کردن حرف هایش کمی دشوار است ، سال ها نماز خواندم و هیچ کدام از این ها را نمی دانستم ، افتضاح است نه؟! باید روی حرف هایش بیشتر تمرکز کنم با تشکری زیر لب از کلاس خارج می شوم ، من فعلا در اینجا کاری ندارم دیگر ! 💙کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست💙 پیشنهادات و انتقادات: @BanoyDameshgh @mohajeran_ir
۴۴ ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ _میگما فاطمه! با لبخند سرش را بالا آورد ، دوست داشتنی بود دختر گل بی بی عین خودش ؛ در دانشگاه تهران مترجمی زبان می خواند ، سرش را بالا آورد: جونِ فاطمه به طرز جواب دادنش خندیدم ، زیادی با محبت بود این فاطمه نام عین حرف گل بی بی شده بود ، در این چند روز جانمان برای هم در می رفت : می خواستم از کار های مخصوص روستا هم عکاسی کنم و ببینمشون عینک طبی روی چشمانش را برداشت : مثلا چیا دختر تهرونی؟! _ اووم ، مثلااا پختن همین نون های محلی تو تنور ، یا مثلا شیر دوشیدن ، یا کره و پنیر درست کردن هاتون زد زیر خنده : خیلی باحالی ریحانه ، باشه عصر میریم سراغ پختن نون هیچ زمان فکر نمی کردم چنین چیزی برایم جالب باشد، اما این روستای ساده با طبیعتی بکر تمام معادلاتم را بهم ریخته بود ! تا عصر همراه فاطمه از هر دری حرف زدیم، یک ساعتی هم هر کدام مشغول خودمان شدیم و من دعا به جان استاد کردم که چنین جایی را در نظر گرفته بود و چنین پروژه ای راه انداخته بود ! دم تنور نشسته بودیم، فاطمه دامن محلی اش که از همان لحظه اول عاشقش شده بودم پوشیده بود و با مهارت خمیر را ورز می داد : فاطی بده منم بکنم . اخمی ساختگی کرد : گل من، اسمم رو نشکن ، بیا خودم یادت بدم بعد هم لبخندی به چهره ام پاشید ، چه حساسیت هایی داشت این دختر ، اتفاقا من ریحان گفتن اسم خودم را دوست داشتم اما هیچ کس اینجوری صدایم نمی کرد ! با دیدن کارم که برای اولین بار بدک نبود هر دو زیر خنده زدیم ، تنها که نباشی حالت هم بهتر می شود اصلا! بعد هم گل بی بی به ما پیوست و خودش نان ها را پخت ، بوی تازه شان در حیاط پیچید دوست داشتنی بود، عین بوی باران ! من هم در حین کار عکاسی را فراموش نکردم و چند عکس انداختم 🌺کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌺 پیشنهادات و انتقادات @BanoyDameshgh @mohajeran_ir
۴۵ روز های بعد هم همراه فاطمه بودم ،تقریبا کل روستا را با او گشتم بعد هم چیز هایی که می خواستم را نشانم داد ، این هم مزیت دیگر این سفر بود ، پیدا کردن دو دوست ! سر دوشیدن شیر هم که مرده بودیم از خنده، مخصوصا فاطمه که شیطنتش گل کرده بود و حرف ها و کار های مرا سوژه می کرد غروب سومین روز ، بر خلاف همیشه در ساحل شلوغ دریا نشسته بودیم ، صدای بازی و فریاد های شادمانه کودکان در موج های آب گم میشد ، فاطمه می گفت انگار صدای زندگی است ! با اینکه می خندیدیم اما انگار هر دو یک جورایی تحت تاثیر غروب خوشرنگ دریا به فکر رفته بودیم ، سقلمه ای به پهلوی فاطمه زدم : فاطمه چته ؟! چرا هیچی نمیگی؟! سعی کرد لبخند بزند و نگاهم نکند: خوبم ! _ مادرم همیشه می گفت دروغ گناه کبیره اس ، منم هیچ وقت دوسش نداشتم ولی خب یه باری مجبور شدم ، الانم یه جورایی عذاب وجدان دارم نه به خاطر گناهش ؛ به خاطر اینکه احساس میکنم خود واقعیم رو زیر پام گذاشتم . به طرفم برگشت : همین که عذاب وجدان داری یعنی پشیمونی دیگه! چیزی نگفتم ، پشیمان بودم ؟! من که داشتم روی همین دروغ می ماندم و می خواستم روی همین دروغ زندگیم را بسازم ! _ فاطمه بگو چته دیگه نفسی از ته دلش کشید : بحث یه راز پنهونه ؛ ولی میخوام بهت بگم، بین خودمون بمونه جونِ فاطمه هیجان زده شدم : باشه باشه بگو دوباره نگاهش خیره غروب شد: تازه رفته بودم دانشگاه ، یه دوست داشتم به اسم مهسا ، خیلی مهربون بود در عرض چند ماه کلی صمیمی شدیم با هم ، یه برادر داشت به اسم مهدی _خوووب ! بحث جالب تر شد که صورتش را نمی دیدم اما صدایش می لرزید : چند باری که خونه مهسا اینا رفته بودم دیده بودمش ، پسر سر به زیر و مسئولیت پذیر و مهربونی بود ، بدون اینکه بفهمم عادت کرده بودم به دیدنش... به کار هاش ، به حرف هایی که از مهسا می شنیدم راجبش سرگرد بود ، یه سالی که گذشت مامانش با مامانم حرف زده بود راجب خواستگاری ؛ رو پا بند نبودم از مهسا پرسیده بودم و فهمیده بودم که خود مهدی خواسته ، خلاصه ... دو روز مونده بود به خواستگاری که ... مکث کرد و ادامه نداد : فاطمه جون به لب شدم ، چیشد ؟! پشت سر هم نفس عمیق کشید تا لرز صدایش قابل کنترل باشد : غروب بود منم اومده بودم کنار دریا عین امروز ... دل تو دلم نبود هی روز خواستگاری و عروسیمون رو تصور می کردم و بی خود می خندیدم ولی ته دلم یه جور شور می زد ولی خیال بافی هام نمیزاشت فکر کنم به این دلشوره بی موقع... 🌸کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست🌸 پیشنهادات و انتقادات @BanoyDameshgh @mohajeran_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|•از دامان لیلا گلے بر آمد شبیہ حضرت پیغمبر آمد🍃❤️|• |•نور دل زینب اطهر آمد لشڪر ڪربلا را افسر آمد💚🍃•| ‌+خوش آمدے اولین خانہ‌ے حسین...💞🍃 -تولدت مبارڪ حسین...🌸🍃 ×روز بر تمام جوانان مبارڪ باد...🌙✨ 🕊 @mohajeran_ir