الهے و ربے من لے غیرڪ،
پروردگارا،جز تو ڪہ را دارم؟!💔🍃
#روزتون_پر_از_عطر_خدا
#پروردگار_مهربانم
#رَحیــــل🕊
@mohajeran_ir
أنا أحبُّك بروحِي...،
والرّوح لاتتوقَّف أبداً و لاتنسي!
من با روحم دوسِت دارم...،
و روح هیچ وقت نه متوقف میشه
و نه فراموش میکنه🙃💕🍃
#همسفر_بهشتی
#رَحـــــیل 🕊
@mohajeran_ir
•|🌸|•
هَر وَقت بَعد از اون گُناه...!
خُدا انقدر زِنده نِگَهِت داشت
ڪه وضو بِگیری
وایستی جلوشو نَماز بِخونی...
یَعنی پَذیرفتَتِت
خُدا از طُ نا اُمید نیست🙃🍃
#استاد_شجاعی✨
#خدا
#رَحیــــل 🕊
@mohajeran_ir
4_294050404730142829(1).mp3
701.8K
•|مَنبَرِ مَجـــازے😇
🍃حجت الاسلام پناهیان🍃
❣ببین چرا از نمازت لذت نمیبری⁉️
🚨برای اصلاح نمازت کار عجیب لازم نیست‼️
#نماز
#پیشهاد_دانلود
#استاد_پناهیان
#رَحیــــل 🕊
@mohajeran_ir
🌸🌸
💠آیت الله بهجت (ره):
👌🏻نماز مثل لیمو شیرین است، هرچه از اول وقت دور شود تلخ تر مےشود.
💢هر که عادت به تاخیر نمازها کرده، خود را برای تاخیر در امور زندگی آماده کند!!!
•┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
@mohajeran_ir
•┈┈••✾•✨✨•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°|علی است نام و
علی جلوه و علی آئین☘
•°|علی جلال و علی صورت
و علی سیماست🌻
#میلاد_حضرت_علیاکبر😍
#روز_جوان
#رَحیــــل 🕊
@mohajeran_ir
•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
#رایحه_حضور #پارت_۴۲ #سنا_لطفی با عجله به سمت مدرسه رفتم ، بعد به طرف کلاس ورقه ها را از دست بچه
#رایحه_حضور
#پارت_۴۳
#سنا_لطفی
چند روز هم به همین منوال گذشت ، آخر های پروژه ام بود و مطمئن بودم با این عکس ها غوغا میکنم !
ولی هنوز هم تشنه صحبت های نواب بودم؛ می خواستم چیزی بپرسم که کم بیاورد و بالاخره من پیروز شوم و تردید های چند روزه ام که هی نجوا می کردند:
ریحانه نکنه راه رو اشتباه اومدی؟ نکنه راست میگن ؟!
به هوا بروند .
ولی خب بعضی حرف های مادر و قضاوت هایی که شنیده بودم پای دانستنم را سست می کرد !
امروز دوباره خواهان چشیدن طعم کلاسش هستم :
اجازه هست امروز منم تو کلاس تون باشم ؟!
با اینکه تعجب کرده اما بفرماییدی نجوا می کند، مرد هم انقدر آرام؟!
به ته کلاس می روم و نیمکت آخر که خالی ست می نشینم و دست یه سینه نگاه میکنم ؛ حس میکنم دوباره دانش آموز شدم
دلم برای آن روز ها تنگ می شود ، شیطنت های گروهی ، درس خواندن هایمان ، سر کلاس ها ، حرف زدن هایمان ، قهر و آشتی هایمان ...
نا خودآگاه بغضم می گیرد و طبق معمول اشک من هم که دم مشک !
آهی عمیق و از ته دل می کشم و با یاد شیرینی آن روز ها
محو تدریس با دقت و آرامش او می شوم !
بیشتر آمدم تا پاسخ بشنوم ، زنگ تفریح سوال دومم را مطرح میکنم : آقای نواب میشه یه سوال دیگه راجب نماز بکنم ؟!
_ بفرمایید
حس میکنم کمی کلافه است اما نادیده اش می گیرم :
چرا موقع نماز خوندن به مهر سجده می کنید ؟!
با آرامش پاسخ می دهد :
ما به مهر سجده نمی کنیم ، روی مهر سجده می کنیم .
منظورش را نمی فهمم : چه فرقی دارن؟!
_ خوب ما اگه به مهر سجده کنیم میشیم بت پرست ، ولی ما روی مهر سجده می کنیم به عنوان یه وسیله
چون خاک نماد خاکساری و فروتنی هست و ما شبانه روز روی مهر سجده می کنیم که نشون بدیم مقابل خدای فلک و افلاک هیچی نیستیم ، که یعنی ما کجا و خدا کجا ؟!
و از نظر روانشناسی هم کشف کردند که سجده موجب از بین رفتن انرژی های منفی میشه ! تو اینترنت مفصل تر این موضوع نوشته شده مطمنا !
ابرو در هم می کشم ، هضم کردن حرف هایش کمی دشوار است ، سال ها نماز خواندم و هیچ کدام از این ها را نمی دانستم ، افتضاح است نه؟!
باید روی حرف هایش بیشتر تمرکز کنم با تشکری زیر لب از کلاس خارج می شوم ، من فعلا در اینجا کاری ندارم دیگر !
💙کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست💙
پیشنهادات و انتقادات:
@BanoyDameshgh
@mohajeran_ir
#رایحه_حضور
#پارت_۴۴
#سنا_لطفی
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
_میگما فاطمه!
با لبخند سرش را بالا آورد ، دوست داشتنی بود دختر گل بی بی عین خودش ؛ در دانشگاه تهران مترجمی زبان می خواند ، سرش را بالا آورد:
جونِ فاطمه
به طرز جواب دادنش خندیدم ، زیادی با محبت بود این فاطمه نام
عین حرف گل بی بی شده بود ، در این چند روز جانمان برای هم در می رفت :
می خواستم از کار های مخصوص روستا هم عکاسی کنم و ببینمشون
عینک طبی روی چشمانش را برداشت :
مثلا چیا دختر تهرونی؟!
_ اووم ، مثلااا پختن همین نون های محلی تو تنور ، یا مثلا شیر دوشیدن ، یا کره و پنیر درست کردن هاتون
زد زیر خنده :
خیلی باحالی ریحانه ، باشه عصر میریم سراغ پختن نون
هیچ زمان فکر نمی کردم چنین چیزی برایم جالب باشد، اما این روستای ساده با طبیعتی بکر تمام معادلاتم را بهم ریخته بود !
تا عصر همراه فاطمه از هر دری حرف زدیم، یک ساعتی هم هر کدام مشغول خودمان شدیم و من دعا به جان استاد کردم که چنین جایی را در نظر گرفته بود و چنین پروژه ای راه انداخته بود !
دم تنور نشسته بودیم، فاطمه دامن محلی اش که از همان لحظه اول عاشقش شده بودم پوشیده بود و با مهارت خمیر را ورز می داد :
فاطی بده منم بکنم .
اخمی ساختگی کرد : گل من، اسمم رو نشکن ، بیا خودم یادت بدم
بعد هم لبخندی به چهره ام پاشید ، چه حساسیت هایی داشت این دختر ، اتفاقا من ریحان گفتن اسم خودم را دوست داشتم اما هیچ کس اینجوری صدایم نمی کرد !
با دیدن کارم که برای اولین بار بدک نبود هر دو زیر خنده زدیم ، تنها که نباشی حالت هم بهتر می شود اصلا!
بعد هم گل بی بی به ما پیوست و خودش نان ها را پخت ، بوی تازه شان در حیاط پیچید دوست داشتنی بود، عین بوی باران !
من هم در حین کار عکاسی را فراموش نکردم و چند عکس انداختم
🌺کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌺
پیشنهادات و انتقادات
@BanoyDameshgh
@mohajeran_ir
#رایحه_حضور
#پارت_۴۵
#سنا_لطفی
روز های بعد هم همراه فاطمه بودم ،تقریبا کل روستا را با او گشتم
بعد هم چیز هایی که می خواستم را نشانم داد ، این هم مزیت دیگر این سفر بود ، پیدا کردن دو دوست !
سر دوشیدن شیر هم که مرده بودیم از خنده، مخصوصا فاطمه که شیطنتش گل کرده بود و حرف ها و کار های مرا سوژه می کرد
غروب سومین روز ، بر خلاف همیشه در ساحل شلوغ دریا نشسته بودیم ، صدای بازی و فریاد های شادمانه کودکان در موج های آب گم میشد ، فاطمه می گفت انگار صدای زندگی است !
با اینکه می خندیدیم اما انگار هر دو یک جورایی تحت تاثیر غروب خوشرنگ دریا به فکر رفته بودیم ، سقلمه ای به پهلوی فاطمه زدم :
فاطمه چته ؟! چرا هیچی نمیگی؟!
سعی کرد لبخند بزند و نگاهم نکند:
خوبم !
_ مادرم همیشه می گفت دروغ گناه کبیره اس ، منم هیچ وقت دوسش نداشتم ولی خب یه باری مجبور شدم ، الانم یه جورایی عذاب وجدان دارم نه به خاطر گناهش ؛ به خاطر اینکه احساس میکنم خود واقعیم رو زیر پام گذاشتم .
به طرفم برگشت :
همین که عذاب وجدان داری یعنی پشیمونی دیگه!
چیزی نگفتم ، پشیمان بودم ؟! من که داشتم روی همین دروغ می ماندم و می خواستم روی همین دروغ زندگیم را بسازم !
_ فاطمه بگو چته دیگه
نفسی از ته دلش کشید :
بحث یه راز پنهونه ؛ ولی میخوام بهت بگم، بین خودمون بمونه جونِ فاطمه
هیجان زده شدم : باشه باشه بگو
دوباره نگاهش خیره غروب شد:
تازه رفته بودم دانشگاه ، یه دوست داشتم به اسم مهسا ، خیلی مهربون بود در عرض چند ماه کلی صمیمی شدیم با هم ، یه برادر داشت به اسم مهدی
_خوووب ! بحث جالب تر شد که
صورتش را نمی دیدم اما صدایش می لرزید :
چند باری که خونه مهسا اینا رفته بودم دیده بودمش ، پسر سر به زیر و مسئولیت پذیر و مهربونی بود ، بدون اینکه بفهمم عادت کرده بودم به دیدنش...
به کار هاش ، به حرف هایی که از مهسا می شنیدم راجبش
سرگرد بود ، یه سالی که گذشت مامانش با مامانم حرف زده بود راجب خواستگاری ؛ رو پا بند نبودم از مهسا پرسیده بودم و فهمیده بودم که خود مهدی خواسته ، خلاصه ...
دو روز مونده بود به خواستگاری که ...
مکث کرد و ادامه نداد :
فاطمه جون به لب شدم ، چیشد ؟!
پشت سر هم نفس عمیق کشید تا لرز صدایش قابل کنترل باشد :
غروب بود منم اومده بودم کنار دریا عین امروز ... دل تو دلم نبود هی روز خواستگاری و عروسیمون رو تصور می کردم و بی خود می خندیدم ولی ته دلم یه جور شور می زد ولی خیال بافی هام نمیزاشت فکر کنم به این دلشوره بی موقع...
🌸کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست🌸
پیشنهادات و انتقادات
@BanoyDameshgh
@mohajeran_ir
|•از دامان لیلا
گلے بر آمد
شبیہ
حضرت پیغمبر آمد🍃❤️|•
|•نور دل
زینب اطهر آمد
لشڪر
ڪربلا را افسر آمد💚🍃•|
+خوش آمدے اولین #علے خانہے حسین...💞🍃
-تولدت مبارڪ #علے_اڪبر حسین...🌸🍃
×روز #جوان بر تمام جوانان مبارڪ باد...🌙✨
#علے_اڪبرِ_حسین
#عیدتون_مبارڪ
#رَحیــــل🕊
@mohajeran_ir