•|رَځــــــیٖݪ|•🕊
#رایحه_حضور #پارت_۸۵ #سنا_لطفی ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ _خب این
#رایحه_حضور
#پارت_۸۶
#سنا_لطفی
دستم را زیر سرم گذاشتم و به پهلو خوابیدم ...
خواب را از چشمانم گرفته بودند ، فکر و خیال های این روز هایم
حدودا یک ماهی سپری شده بود ، تقریبا تمام ویس ها رو گوش کرده بودم و خوب من عجیب نیاز داشتم به یک تکان اساسی!
دلم می خواست شوم یک ریحانه اصیل !
در این مدت با پدرمم حرف زده بودم ، کلی کشید تا راضی شود و ببخشد ؛ هر چه نباشد تک دخترشان بودم ..
بدون آنکه بخواهم اشکی از چشمانم جاری شد
یاد پست اینستایش افتادم ...
" عشق آن بغض عجیبی ست که از دوری یار
نیمه شب بین گلو مانده و جان می گیرد "
بی قرار گوشی را برداشتم ،
دیتایش را روشن کردم و بعد اینستا را باز کردم و رفتم سراغ پیج های دوستان و همکلاسی ها ...
عکس های مختلف دسته جمعی دختر و پسر میان دود ..
جمع های دختر و پسرشان میان جشن ها و مکان های مختلف ..
عکس های دو نفره هر روز با یک نفر میان دربند..
و بعد رفتم پی پیج او
پیچ اینستایش هم مثل خودش آرامش را انتقال می کرد !
دانه دانه محو پست ها شدم !
زیر اولین عکس که گنبد فیروزه ای رنگ زیبایی بود را خواندم
" میون صحن جمکران در هوای یار ....
عالیجناب عشق ! چرا غایبی هنوز ؟!
یاد تو قرن هاست که در جمعه ها حاضر ست "
دومین عکس، عکس دانش آموز هایش در روستا بود .
جمله پایانیش دلم را برد
( با این دلبر های کوچولو میشه حس پدر شدن رو قبل ازدواج حس کرد و ازش لذت برد )
با خودم گفتم :
چه با احساسه این پسر ؛
اصلا هم غرور اعصاب خورد کننده بقیه رو نداره ،
دست به قلم هم هست که آقا ...
پست بعدی دریا بود ، یک دختر چادری از پشت سر ...
کنجکاویم گل کرد و سریع تر رفتم پایین پست ..
" خواهر یعنی دقیقا ایشون ...
تولدت مبارک بانو که تو خواهری تکی ..."
دستم را بند گلویم کردم ، خوش به حال خواهرش !
عکس بعدی گنبد طلایی رنگی بود که میان صحنش یک چیزی مثل آب خوری بود ....دلم ضعف رفت پای جمله هایش
" بعد چندین ماه طلبیدن آقا ....درست وقتی که میون دغدغه ها گم شده باشی و اون ته ته های دلت پر بزنه واسه صحن انقلابش ..درست وقتی که دلتنگ دخیل بستن به پنجره فولاد شی...خیلی دلچسبه این طلبیدن .. "
بقیه عکس ها یا منظره بودند یا شعر و متن های مذهبی و ادبی یا هم عکس شهید و احادیث ...
آرامم کرد پست هایش ، خوش به حالش ....
بعد هم به سقف خیره شدم ، چه تفاوتی بود میان آدم ها ....
امیر علی نواب کجا و این پسر های دور اطرافم کجا ؟!
چقدر دغدغه هایشان با هم تفاوت داشت از زمین تا آسمان به گمانم !
پسر های اطراف من دغدغه هایشان مارک لباس ها بود و دختر های رنگ وارنگ و پاتوق شان مهمانی و کافه بود و رستوران های دربند ....
اما امیر علی نواب ..فکر و ذکرش کمک بود و رایحه حضور او و پاتوقش ...مسجد و طبیعت بود آن هم با خانواده ..
اصلا تا حالا دختری به غیر خواهرش را هم دیده ؟!
به همسر او حسودی کردم ، تا حالا دختری را به دلش نداده ... چشمانش آکبند مانده بودند دقیقا برای همسرش ...
تکیه گاه خوبی میشد کسی مثل امیر علی نواب که پشتش به جای خوبی گرم بود ..به کسی مثل خدا ....
آرامش را میشد کنارش تجربه کرد ...
آخرین استوری اش عکس شهدای گمنام بود ...
*چه کسی به تو گفت گمنام ؟!
نام تو عشق است ؟!
#فاطمه_گمنام_می_خرد!
#نام_را_گمنام_تر_کن_روسفیدت_میکند!*
🌺کپی حتی با ذکر نام نویسنده مورد رضایت نیست 🌺
@mohajeran_ir