محـــــلِّم
🔸روز اعزام فرا رسید. سریع کاغذ نوشته ها رو به تعداد افراد هر اتوبوس تقسیم کردیم. روی اون کاغذا اینطو
🔸حالا نه فقط بچه های خادم، همه کاغذ به دست گرفته بودن تا اسم بچه هایی که بر میگشتن رو بنویسن.
اسم هرکسی که نبود، بهم میگفتن و سریع شماره هاشون رو می گرفتم.
🔻فکر میکردیم بچه های اتوبوس یک هم مثل اتوبوس دو دارن با اتوبوس برمیگردن که یکی از بچه ها بهم گفت دوستش زنگ زده و گفته از گروه جا موندن.
زنگ زدم به کسی که به عنوان مسئول اتوبوس یک با بچه ها راهی شده بود و تازه فهمیدم که این بچه ها از اتوبوس پیاده شدن انفجار دوم هم اونجا بودن و حالا خودشون دارن پیاده برمیگردن.
🔸وقت کم آوردن نبود.
بعد از اینکه شنیدیم بچه ها دارن پیاده برمیگردن و یه تعدادی جا موندن، دستای همه می لرزید، اما وقت کم آوردن نبود.
تند تند آمار کسایی که نبودن رو از بچه ها می گرفتم.
سریع با اون چند نفری که از گروه جا مونده بودن تماس گرفتم و باید آرامش خودمو حفظ می کردم که اونا هم کمتر بترسن، قرار شد از روی مپ دانشگاه رو پیدا کنن و برگردن.
🔻نفر بعدی...
گوشیش خاموش بود.
صدای آمبولانس ها بیشتر می شد و خاموش بودن گوشی، فکرای منفی توی سرم می آورد.
🔻نفر بعدی .....
بعد از چند تا بوق، گوشی رو یه آقایی برداشت.
اونجا دیگه مطمئن بودم اتفاقی افتاده.
🔻الو گوشی خانم.....
بفرمایید من پدرش هستم.
بعد از شنیدن اين جمله، انگار همه ی دنیا رو یکجا بهم دادن.
نگفتم چه اتفاقی افتاده، شماره دخترشون رو گرفتم و خداروشکر رسیده بودن دانشگاه.
🔻نفر بعدی...
در دسترس نبود.
هر بار که یا گوشی خاموش بود یا کسی بر نمی داشت و توجه کردن به صدای آمبولانس ها دنیا رو رو سرمون خراب می کرد.
🔻وقت کم آوردن نبود.
نفر بعدی....
بازم یه آقایی گوشی رو برداشت.
نمیدونم چرا توی اون لحظه باید این اتفاقا می افتاد ولی باز هم به خیر گذشت و شماره رو اشتباهی گرفته بودم.
🔸همینطور درحال تماس گرفتن بودیم، دونه دونه.
همه منتظر بودن.
نه فقط منتظر دوست و هم دانشگاهیاشون.
منتظر هرکسی که نبود.
حتی کسایی که نمیشناختنش.
🔸گروهی که توی اتوبوس یک بودن، برگشتن.
دلم میخواست برم جلو و تک تکشون رو بغل کنم .
همه بچه ها رسیده بودن.
رفتن سمت اتاق هاشون تا یکم آروم شن.
🔸باید با بچه ها حرف می زدیم.
درحدی که یه احوالی بپرسیم چون اصلا زمان حرف زدن نبود.
بچه ها به خانواده هاتون زنگ زدید؟
هر یک ساعت خودتون زنگ بزنید بهشون خبر بدید، نذارید نگران شن.
سخته ولی با حال خوب باهاشون حرف بزنید.
🔸داشتم از پله ها می رفتم بالا که یکی از بچه ها گفت حالا حکمت اون یک ساعت و نیم تاخیر رو فهمیدم.
یکی دیگه از بچه ها می گفت همین چند ساعت خیلی بهم درس داد، خیلی چیزا رو فهمیدم.
شنیدم این جمله ها قند تو دل آدم آب می کرد.
🔻تلوزیون روشن شد، تعداد زیادی از بچه ها با چشم های خیس زل زده بودن به گزارشی که شبکه خبر داشت منتشر می کرد.
از همون شب تا چند دقیقه قبل از اینکه میخواستیم برگردیم شیراز، تعداد زیادی از بچه ها میومدن در اتاق که میشه لطفا بریم گلزار؟
الان که خطری نیست، باید بریم گلزار.
دل تو دلمون نیست، خانواده هامون راضین، ما با رضایت خودمون میخوایم بریم.
شما فقط اجازه بدید خودمون میریم.
فکر نمی کردم اصرار بچه ها اینقدر زیاد باشه.
بچه هایی که لحظه انفجار اونجا بودن ولی #رسالت خودشون می دونستن که اون شب، گلزار باشن.
هم رسالت هم دلتنگی
هم ذوقی که برای این سفر و اون نقطه ای که اونا رو به کرمان کشونده بود داشتن .
💠اونایی که میگن سال دیگه مردم کمتری میرن کرمان، اشتیاق بچه هایی که به هر دری می زدن که همون شب برن گلزار رو ندیدن، شایدم دیدن ولی میخوان اینطور فکر کنن.
شاید اینطوری میتونن خودشون رو آروم نگه دارن.
تا الان با همین توهم ها تونستن خودشون رو راضی نگه دارن، ولی مگه عمر یه توهم چقدره؟؟
راوی: یکی از خدمتگزارانِ #کاروان_شهید_دانشجو_معلم_غلامحسین_خشنود.
📌کاروان اعزامی از استان فارس
ادامه دارد.... 3⃣
#شهیدان_معلم_اند
#شهیده_دانشجو_معلم_فائزه_رحیمی
#معاونت_فرهنگسازی
➖➖➖➖➖➖
معاونت فرهنگسازی بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان فارس
@mohallemfars
محـــــلِّم
✨ بسم رب القلم ✨
«آری از پشت کوه آمدهام.
چه میدانستم اینور کوه، باید برای ثروت، حرام خورد...
برای عشق، خیانت کرد...
برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد...
و برای به عرش رسیدن، باید دیگری را به فرش کشاند...
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را میپرسم، میگویند:«از پشت کوه آمده ای!!»
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام، سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد.
تا اینکه اینور کوه باشم و گرگوار انسانیتم را بدرم...»
محمد بهمن بیگی مردی بود که کوهها را تکان داد؛ كسی نبود كه بخواهد او را تشويق كند یا به او دهد.تنها چشم های منتظر و اميدوار بچه های ايل بود كه او را وا میداشت با دستهای تهی و پاهای لرزان اما استوار به راهی قدم بگذارد كه پر بود از سنگلاخ.
هر سنگی بر می داشت سنگی ديگر سد راهش میشد و به قول خود «با پای مسكين و بدن ناتوان سر بالايی و ناهمواری را میپيمايد و از راهی دراز و پر سنگلاخ عبور میكند»
او به جای تفنگ عشايری قلم و كتاب را بر ميگزیند.
ايل به يكی چون او احتياج دارد.بچه های ايل به ايثار و فداكاری چون او محتاجند...
به فردی كه پشت ميز نشينی و قضاوت و صدارت و انواع منصبهای رنگين شهر را رها كند و به داد آن ها بشتابد...
بچههای ايل حق داشتند به فردای روشن بينديشند اما جهل و بی سوادی فردا را هم از آن ها میگرفت...
در این میانه يكی به فكر آنها بود...
او نمی توانست از كنار فردای تاريک آن ها بی خيال عبور كند...
هوش و ذكاوت اين بچه ها آرامش و قرار از او گرفته بود...
او خود لذت علم را چشيده بود و دوست داشت همهی بچههای عشاير اين لذت را احساس كنند.
او دوست داشت زيبايیهای اين دنيا را از دريچهی دانش به آن ها نشان دهد؛ چون خود به اين زيبايی رسيده بود...
او میخواست به رسالتش عمل كند. به هر قيمتی كه باشد ياد دهد، بياموزد در هر كجا كه باشد كوه، جنگل، بيابان، ييلاق، قشلاق.
به پایان آمد این دفتر #رسالت همچنان باقی است...
پایان...
ستاره_ی_دنباله_دار✨
#معاونت_فرهنگسازی
➖➖➖➖➖➖➖
معاونت فرهنگسازی پایگاه بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان پردیس شهید باهنر شیراز
@mohallemfars