فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹🌸🌻🍃
عاشقان وقت نماز است اذان میگوید
🌸🌻🍃
## نماز اول وقت
📛سمینار نه بگو دومینار ! 📛
به سمیناری در مشهد دعوت شده بودم.اجازه گرفتم وآمدم تبریز.مسئول مخابرات تبریز، تدارک هواپیما ✈ دیده بود. رفت وبرگشت مان با هواپیما بود.🛫
♦️آن جا هم ما را به یک هتل چهار ستاره🌟🌟🌟🌟 بردند که همه ی امکانات مثل سونا و
جکوزی واستخر 🏊♂️ را هم داشت.برای من که مدّت زیادی در منطقه بودم ، سفر لذّت بخشی بود. چند روزی آن جا بودیم و برگشتیم.
♦️آقا مهدی اوّلین حقوق سپاهش را گرفته بود.
به ما گفت:( امروز همه مهمون من، می خوام همه رو جیگر مهمون کنم.) خیلی سرحال بود.ما را صبحانه جگر مهمان کرد،سر صبحانه، همین طور که مشغول خوردن بودیم، پرسید: ( خُب، آقا الموسوی، تعریف کن ببینم، از سمینار مشهد چه خبر؟❓)
♦️با آب وتاب گفتم:( آقا مهدی ، سمینار نگو،بگو دومینار. عجب سمیناری بود.با هواپیما✈بردنمون و رفتیم هتل چهار ستاره🌟🌟🌟🌟و خلاصه همه چیز به راه بود.)
تا این ها را گفتم، قیافه اش در هم رفت.😳🤨
❌حرف هایم 🗣 که تمام شد ، همین طور که
سیخ ها دستش بود ، گفت: (آقای الموسوی❗
این سیخ ها رو می بینی؟❓👀
روز قیامت این ها رو توی بدنت فرو می کنن.
شما می تونستی با اتوبوس بری، 🚌 با اتوبوس هم برگردی.)
♦️گفتم:( من که هواپیما ✈ نگرفتم، برامون گرفته بودن.) سعی کردم خودم را تبرئه کنم،🤷
امّا او با ناراحتی 😔 گفت:
❌( شما یه انسان بالغ هستی، وقتی یه جایی رو می تونیم با اتوبوس 🚌 بریم ، چرا با هواپیما ✈ و پولِ ملّت 💰 بریم ؟❓ وقتی می تونیم توی هتل معمولی بخوابیم ، 🛌 چرا بریم هتل
چهار ستاره🌟🌟🌟🌟 ؟❓)
❌مخالف رفتن با هواپیما ✈ نبود، امّا می گفت چون ماموریت بوده و از بیت المال خرج شده ،
نباید می رفتی.
📘📚📕✍روایت مصطفی الموسوی از شهید مهدی باکری
یاران ناب ۸🌷🌷🌷🌷🌿🌿🌿🌿🌿
📛 ورشکست شدی 📛
از مخابرات خسته شده بودم .دوست داشتم توی عملیات باشم . در پادگان سرپل ذهاب بودیم که رفتم سراغ آقا مهدی و گفتم:( دیگه نمی خوام توی مخابرات باشم.) بعد هم اَدله ام را گفتم.
♦️ده دقیقه ای صحبت کردم و حرف هایم را به این نتیجه رساندم که اگر در جایی غیر از مخابرات باشم ، بهتر است. آقا مهدی خوب به حرف هایم گوش کرد و در حین صحبت هایم، حتّی یک کلمه هم حرف نزد.
♦️بعد از این که صحبتم 🗣تمام شد، گفت:
( شما روزی چقدر قرآن می خونی؟📖 )
گفتم:( همین دیگه، ما آن قدر توی مخابرات سرمون شلوغه وصبح تا شب می دویم 🏃 که دیگه وقتی نمی مونه که قرآن📖 بخونیم.)
♦️گفت:( چقدر نهج البلاغه می خونی؟)
گفتم:( ما وقتی برای مطالعه نداریم.)
همین طور از من سوال کرد که فلان کار رو انجام می دهی یا نه.
تمام کارهایی را هم که می گفت، 👈جنبه ی معنوی 👉 داشت. من هم همان جواب ها را
می دادم .
❌آخرش با عصبانیت 😡 گفت:( بدبخت! بگو
ورشکسته شدم.)
گفتم:( چرا ورشکسته؟)
گفت:( شما با یه ایمان سنتی که داشتی،اومدی جبهه.اندوخته ی دیگه ای هم نداشتی.
❌این ها رو خرج کردی،الان دیگه چیزی در بساط نداری .
❌نه مطالعه داشتی،نه قرآن خوندی،نه
نهج البلاغه خوندی؛ نگو نمی تونم توی مخابرات کار کنم، بگو😡👈ورشکسته شدم.
❌سرمایه ی اولیه ای رو که داشتی خرج کردی،ولی چیزی به اون اضافه نکردی.
می گی🗣 وقت نمی کنم، چرا وقت نمی کنی؟❓ روزی یه ساعت درِ اتاق یا سنگرتو ببند،ولو دشمن هم بیاد،تو کار خودتو انجام بده.)
❌بعد ادامه داد:( هر کسی با یه توانی وارد مجموعه می شه، اگه به اون توان چیزی اضافه نکنه، 👈 از نظر فکری 👉 ورشکسته می شه،
🌾او به من فهماند که دنبال چه چیزی باشم.
🧎♂️قانع شدم و از فردای آن روز دستورالعمل
آقا مهدی را اجرا کردم.
📚📘📕✍به روایت مصطفی الموسوی ازشهید
مهدی باکری🌷یاران ناب ۸