#داستان_شب 💫
مردی نزد عابدی رفت و گفت :"ای عابد سوالی دارم؟"
عابد گفت:" بگو"
گفت: "نمازخودم را شکستم"
عابد گفت:" دلیلش چه بود؟"
مرد گفت: "هنگام اقامه نماز دیدم دزدی کفش هایم را ربود و فرار کرد برآن شدم که نماز بشکنم و کفشم را از دزد بگیرم و حال می خواهم بدانم که کارم درست است یا نادرست؟"
عابد گفت:"کفش تو چند درهم قیمت داشت؟"
مردگفت: " پنج درهم!"
عابد گفت:"اى مرد کار بجا و پسندیده ای کرده ای زیرا نمازی که تو میخواندی دو درهم هم نمی ارزید.!"
#داستان_شب 💫
نادانی پنج گوسفند به بازار برد تا بفروشد. شخصی خریدار آن شد و گفت: " پول به همراه ندارم. اگر موافق باشی یکی از گوسفندان برای ضمانت پیش تو باشد تا من بقیه آن ها را به خانه ببرم و پول تو را بیاورم. "
نادان گفت: "اگر راست می گویی چهارتا از گوسفندان پیش من باشد و تو یکی را ببر و زمانی که پول را آوردی بقیه گوسفندان را با خود ببر!" خریدار نیز پذیرفت.
زمانی که خریدار یک گوسفند را برد تا پول را بیاورد، نادان چهار گوسفند دیگر را با خود به خانه برد و در راه با خود فکر کرد که:" وقتی خریدار به بازار برگردد و ببیند که گوسفندانش را برده ام، خواهد فهمید که من از او زرنگ تر بوده ام