ملازم اول، غوّاص (۲۰۵)
🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ
از سال ۱۳۶۷ و بعد از پذیرش قطع نامه تعداد اسرای غیر نظامی در اردوگاه اضافه شد.
افرادی که ربطی به جبهه و جنگ نداشتند، ولی اسیر می شدند تا هر کدام برگ برنده ای برای عراق باشند. برای مثال ضدانقلاب، چند کشاورز بینوا را به بهای یک پتو، تحویل عراقی ها داده بود که آنها به اردوگاه ما منتقل شدند. جالب اینکه یکی از همان مزدورها توسط گروه دیگری اسیر شده و مبادله پایاپای اتفاق افتاده بود!
عراقی ها پیرمرد کردی را که به او حاجی کُرده می گفتند، اسیر کرده بودند. او که شصت ساله و دیوانه بود، مدتی در بغداد گدایی می کرد و بعد که متوجه می شوند ایرانی است، او را بعنوان اسیر به اردوگاه می فرستند. متاسفانه او شده بود اسباب مسخره بازی یک گروه دیگر از همیندزدان دریایی امثال جلیل. از او کارهایی می خواستند که اخلاقی نبود.( تحریکش می کردند تا کارهایی بکند. بیچاره وقتی به سراغ نگهبانها می رفت تا ماموریتش را انجام دهد کتک می خورد و اسباب خنده این بی انصاف ها می شد. متاسفانه گوششان به نصیحت های دوستان هم بدهکار نبود که نبود)
در این آسایشگاه جدید نیز یکی دو نفر نظامی برجسته جا زده هم بودند که یکی شان پناهنده شده بود و به امام و انقلاب توهین می کرد. من با او مجادله می کردم. با اینکه خلبان هلی کوپتر بود، من به او شوفر می گفتم. او خبرچین بی جیره و مواجب عراقی ها بود و نصیحت پذیر هم نبود.(من به خاطر آبرویش بیش از این چیزی نمی گویم. کار او به جایی رسید که عراقی ها هم او را تحویل نمی گرفتند. بیچاره به شدت منزوی شده بود. ماجرا از آنجا شروع شد که او یک بار به من گفت: خدا باعث و بانی کسی که ما را به این روز انداخت، نابود کند! من چیزی نگفتم، ولی او دوباره تکرار کرد. گفتم: برادر این حرف را نزن، خوب نیست، ما اینجا اسیریم باید با هم بسازیم. گفت: مگر غیر از این است؟! گفتم: تو می دانی چه می گویی من هم می دانم، لطفاً دیگر تکرار نکن! ولی او نه گذاشت و نه برداشت رو کرد به من و گفت: تو بچه های مردم را به کشتن داده ای، حالا طلبکار هم هستی؟! گفتم: تا آنجا که من خبر دارم، قشر نیروی هوایی آدم های تحصیل کرده ای هستند. فرضاً اگر بعضی شان با انقلاب هم خوب نباشند، ولی به کشورمان، به خاکشان وفادارند....
اما او چرندیات تحویلم داد و ول کن نبود. به او گفتم: علت این کج فهمی تو مال آن است که تو خلبان نیستی، تو فقط یک شوفری!
این جواب سنگین اعصابش را به هم ریخت و گفت: تو که فرق خلبان و شوفر را نمی دانی، حرف نزن، آدم کش! من هم به او که بدجوری برجکش پیاده شده بود، گفتم: می بینی که این بچه ها، منِ آدم کش را چه قدر دوست دارند، ولی تو چه؟ قبر خودت را با دست خودت کنده ای، چون همه می دانند که پناهنده دشمن ملت و کشورشان شده ای!)
به جلیل تذکر دادم که از اوضاع او پند بگیرد و اجازه بدهد بچه ها این چند وقت را آسوده باشند. او با اینکه نظامی نبود، حرف های مرا که سن و سالی داشتم پذیرفت. کم کم که میانه من و او خوب تر شد، یک شب به دوستان آسایشگاه گفتم: برای اینکه آقا جلیل برایمان از خاطراتش بگوید صلواتی بفرستید!
او ترسید و گفت: نه، نه، نه. می خواهید پدرمان را دربیاورند!
گفتم: نترس مرد!
- آخه خاطرات من زیاد نیست.
- عیب ندارد، هر بار یک تکه اش را بگو، مشغول می شویم.
وگاه چیزهایی برایمان تعریف می کرد.
پیگیر باشید
#ملازم_اول_غوّاص