eitaa logo
🌿هیئت محمدرسول الله (ص) 🌿
96 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
672 ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✍آورده‌اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج می‌رفت نامش عبدالجبار بود هزار دینار طلا در کمر داشت چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد، عبدالجبار براى تفرج و سیاحت گرد محله‌هاى کوفه بر آمد 🔸از قضا به خرابه‌اى رسید زنى را دید که در خرابه می‌گردد و چیزى می‌جوید در گوشه‌ای مرغک مردارى (مرغ مرده) افتاده بود آن را به زیر لباس کشید و رفت 🔹عبدالجبار با خود گفت: بی‌گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان می‌دارد 🔸در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد چون زن به خانه رسید کودکان دور او را گرفتند که اى مادر براى ما چه آورده‌اى که از گرسنگى هلاک شدیم 🔹مادر گفت: عزیزان من غم مخورید که برایتان مرغکى آورده‌ام و هم اکنون آن را بریان می‌کنم عبدالجبار که این را شنید گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید 🔸گفتند: سیده‌اى است زن عبدالله بن زیاد علوى که شوهرش را حجاج ملعون کشته است او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمی‌گذارد که از کسى چیزى طلب کند 🔹عبدالجبار با خود گفت: اگر حج می‌خواهی اینجاست بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز کرد و به زن داد عبدالجبار آن سال به ناچار در کوفه ماند و حج نرفت و به سقایى مشغول شد 🔸هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند وى به پیشواز آنها رفت مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و می‌آمد چون چشمش بر عبدالجبار افتاد خود را از شتر به زیر آورد و گفت: اى جوانمرد از آن روزى که در سرزمین عرفات ده هزار دینار به من وام داده‌اى تو را می‌جویم اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان 🔹عبدالجبار دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد 🔸عبدالجبار حیران در این داستان مانده بود که در این هنگام آوازى شنید: اى عبد الجبار هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته‌اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى هر سال حجى در پرونده عملت می‌نویسیم تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمی‌گردد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 داستان‌های‌بحارالانوار درسی از پیامبر خدا روزی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از محلی می‌گذشتند، دیدند مردی غلامش را می‌زند، در آن حال غلام می‌گوید: اعوذ بالله؛ پناه می‌برم به خدا. ولی او مرتب می‌زد. وقتی که غلام حضرت را دید گفت: اعوذ به محمد؛ پناه می‌برم به محمد (صلی الله علیه و آله و سلم). آن مرد فوری دست از غلام بر داشت و دیگر به او کتک نزد. 🔹حضرت فرمودند: «ای مرد! این غلام به خدا پناه برد، او را پناه ندادی، هنگامی که به من پناه برد، دست از او برداشتی، در صورتی که سزاوار آن است که هر کس به خدا پناه برد، باید او را پناه داد.» 🔹مرد گفت: یا رسول الله! برای جبران این تقصیرم، او را در راه خدا آزاد کردم. 🔹حضرت فرمودند: «سوگند به آن خداوندی که مرا به پیامبری فرستاده است، که اگر او را آزاد نمیکردی، به طور یقین حرارت آتش جهنم چهره ات را می‌سوزاند و با آتش شکنجه میشدی.» 📌رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با این گفتارشان به ما آموختند که مسلمانان باید همه کارهایشان را برای رضای خدا انجام دهند نه برای رضای دیگران.
✨﷽✨ ✳️ شما را به چند عمل توصیه می‌کنم! سید جمال به استاد ادای احترام کرد و در گوشه‌ای نشست تا صحبت‌های آقا سید احمد با ابوالقاسم به پایان برسد. آقا سید احمد با همان حال رنجور و ناتوان و سرفه‌هایی که گاه امانش را می‌برید، دستورالعمل‌هایی در کمال صبر و آرامش به ابوالقاسم داد: «... ابتدای هر امر مواظبت کامل بر ادای واجبات و ترک محرمات و سپس کمال مراقبت در طول روز، محاسبهٔ نفس هنگام خواب، مجازات نفس با انجام کارهایی که بر خلاف میل او است و در هر شب جمعه و عصر جمعه صد مرتبه تلاوت سورهٔ قدر. اهم از همه این‌که در تمام اوقات و همهٔ احوال، حضرت حق جل و علاء را حاضر و ناظر بدانید. آخرین مورد نیز دوام توجه و توسل به حضرت حجت که واسطهٔ فیض زمان است و بعد از هر نماز، دعاى غيبت، «اللهمَّ عَرَفْنى نَفْسَكَ، فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِفْنِي نَفْسَكَ، لَمْ أَعْرِف نَبِيَّكَ، اللَّهُمَّ عَرِفْنِي رَسُولَكَ، فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ، لَمْ أَعْرِفُ حُجَّتَكَ، اللَّهُمَّ عَرَفْنى حُجَّتَكَ، فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِفْنِى حُجَّتَكَ، ضَلَلْتُ عَنْ دینی» را بخوانید و سه سورهٔ توحید هدیه به آن بزرگوار کنید و دعای فرج «الهی عظم البلا...» را ترک ننمایید. ان شاء الله که به این واسطه کراماتی شامل حال شما خواهد شد. 📚 از کتاب «خدا را به شما می‌سپارم» | در احوالات عالم نورانی سید جمال‌الدین گلپایگانی 📖 ص ۷۶ ‌‌‌
🔹یکی از شیفتگان حضرت ولیعصر ارواحنافداه نقل می کند: من مبتلا به آرتروز گردن شده بودم و به بسیاری از دکترها مراجعه کردم اما درد گردنم خوب نشد. روزی به خانواده ام گفتم: من می خواهم پیش دکتر خودم (وجود مقدس حضرت بقیة الله روحی فداه) بروم و در دل با امام زمانم عهد بستم که چهل شب چهارشنبه به مسجد مقدس جمکران بروم. چهل شب چهارشنبه به مسجد مقدس جمکران آمدم و در میان این چهل شب دیگر از گردن درد و آرتروز خبری نبود، درشب چهلم بسیار گریه کردم وحال معنوی خوبی داشتم و ارتباط با امام زمانم برقرار کردم. 🔹عرض کردم آقاجان من برای وجود نازنین شما به اینجا آمده ام و نیّتم فقط شما بودید وبعد از مناجات با امام زمان و انجام اعمال مسجد مقدس به قصد منزل از مسجد حرکت کردم. در میان مسجد آقای بزرگواری را دیدم که بسیار با وقار و باعظمت بود و عمامه سبزی برسر مبارک داشتند، به ایشان سلام کردم، جواب مرحمت فرمودند، عرض کردم آقا برایم دعا کنید، فرمودند: هم اکنون برایت دعا کردم، خم شدم دست مبارکش را بوسیدم و به طرف درب خروجی حرکت کردم، خواستم برگردم و دوباره جمال زیبای ایشان را ببینم اما نمی توانستم، مثل اینکه دست خودم نبود برگردم. 🔹هنوز متوجه نبودم تا اینکه به منزل رسیدم، همین که به داخل منزل رسیدم اهل خانه به من گفتند: این چه عطری است که شما استفاده کرده اید؟ تا به حال چنین عطر خوش بویی را ندیده ایم! تمام فضای خانه را پر کرده بود، گفتم: من اصلا هیچ عطری استفاده نکرده ام. دخترم کنار من آمد دستم را بویید و گفت: عجب بوی خوشی از دست شما می آید و من قضیه فوق را برای آنها نقل کردم و همه اهل خانه منقلب شدند و حال توجه خاصی به وجود مقدس حضرت بقیة الله ارواحنافداه بوجود آمد و من یکباره متوجه شدم که به دیدار امام زمانم نائل شده ام. 📚ملاقات با امام زمان در عصر حاضر ص 129
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا