✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔸امروز صبح که بیدار شدی نگاهت میکردم
و امیدوار بودم که با من حرف بزنی
حتی برای چند کلمه ...
نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که
دیروز در زندگی ات افتاد از من تشکر کنی
🔹اما متوجه شدم که خیلی مشغولی
مشغول انتخاب لباسی که میخواستی بپوشی
🔸وقتی داشتی این طرف و آن طرف میدویدی
تا حاضر شوی فکر میکردم چند دقیقهای
وقت داری که بایستی و به من بگوئی: سلام
🔹اما تو خیلی مشغول بودی
یک بار مجبور شدی منتظر بشوی
و برای مدت یک ربع کاری نداشتی
جز آنکه روی یک صندلی بنشینی
بعد دیدمت که از جا پریدی
خیال کردم میخواهی با من صحبت کنی
اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت
تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی
🔸تمام روز با صبوری منتظر بودم
با اون همه کارهای مختلف گمان میکنم
که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی
🔹متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را
نگاه میکنی شاید چون خجالت میکشیدی
که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من
خم نکردی
🔸تو به خانه رفتی و به نظر میرسید
که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری
🔹بعد از انجام دادن چند کار
تلویزیون را روشن کردی
🔸نمیدانم تلویزیون دوست داری یا نه؟
در آن چیز های زیادی نشان میدهند
و تو هر روز مدت زیادی از روزت را
جلوی آن میگذرانی،
درحالیکه درباره هیچ چیز فکر نمیکنی
و فقط از برنامه هایش لذت میبری
🔹باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم
و تو در حالی که تلویزیون را نگاه میکردی
شام خوردی و باز هم با من صحبت نکردی
🔸موقع خواب فکر میکنم خیلی خسته بودی
بعد از آنکه به اعضای خانوادت شب بخیر گفتی
به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی
🔹اشکالی ندارد احتمالاً متوجه نشدی که من
همیشه در کنارت و برای کمک به تو آمادهام
من صبورم بیش از آنچه تو فکرش را بکنی
حتی دلم میخواهد یادت بدهم
که تو چطور با دیگران صبور باشی
🔸من آنقدر دوستت دارم که هر روز
منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن
دعا، فکر، یا گوشهای از قلبت که متشکر باشد
🔹خیلی سخت است که یک مکالمه
یک طرفه داشته باشی
خُب من باز هم منتظرت هستم
سراسر پر از عشق تو به امید آنکه
شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی
آیا وقت داری که این را برای فرد دیگری
هم بفرستی؟
اگر نه عیبی ندارد
میفهمم و هنوز هم دوستت دارم
💚دوست و دوستدارت خدا💚
📌 جمعه
☀️ ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ هجری شمسی
🌙 ۱۸ ذیالقعده ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 16 مِی 2025 میلادی
📎 #تقویم
🌸✨🌸✨🌸✨🌸
💚وقتی خدا در عمق جان جای داشته باشد
📦مرحوم آیت الله کوهستانی چند سال قبل از انقلاب فوت کردند. کسانی که در شمال ایران هستند یعنی در استان مازندران و گلستان این بزرگوار را که از اولیای خدا بود خوب می شناختند. الان هم در شهر کوهستان که در نزدیک ساری است، مدرسه ی ایشان که بسیار بامعنویت هم است، برقرار است. کسانی که در هنگام مرگ اطراف ایشان بودند نقل می کنند که با اینکه آقا دو یا سه روز آخر حال حرف زدن نداشتند.
🔸اما در لحظات آخر، یکی از اطرافیان از ایشان سوال کردند که آیا شما ذکر خود را می گویید؟ ایشان فرموده بودند که خدا لعنت کند شیطان را من هرموقع می خواهم ذکر بگویم سرفه ام می گیرد.
🔸 اما من به دهان او می زنم و ذکر خود را می گویم. این افراد این چیزها را فراموش نمی کنند چون خدا در دل آنها بوده است.
📦مرحوم آیت الله طباطبایی، فارابی زمان ما، در هنگام مرگ دچار فراموشی شدیدی شده بودند. طوری که بسیاری از اصطلاحات علمی و فلسفه ها و قیل و قال های کلامی رافراموش کرده بودند.
🔹حتی رئیس بیمارستانی که ایشان بستری بودند می گفتند اگر یک لیوان آب به دست ایشان می دادیم همینطور در دست خود نگاه می داشتند مگر اینکه به ایشان می گفتیم آن را بخورید. اما با این وجود برخی از بستگان ایشان می گفتند ما دیدیم در لحظات آخر لب ایشان تکان می خورد و گویی حرف می زنند.
🔹از ایشان سوال کردیم که چکار می کنید؟ فرمودند تکلم. گفتیم تکلم با چه کسی؟ گفت با حضرت حق. این را فراموش نکرده چون در جان او رسوخ کرده بود
📌 شنبه
☀️ ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ هجری شمسی
🌙 ۱۹ ذیالقعده ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 17 مِی 2025 میلادی
📎 #تقویم
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
🔹پیکی به محضر خواجه نظام الملک
وارد شد و نامه ای تقدیم نمود
خواجه با خواندن نامه چنان گریست
که حاضران در مجلس ناراحت شدند
🔸در نامه نوشته بود، خیل اسبان شما
در فلان ولایت مشغول چرا بوده
که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان
حمله کردهاند و اسبها وحشت زده دویدهاند
و ناگاه بعضی شان به درهای سقوط کردهاند
و بیست اسب کشته شدهاند
🔹گفتند: عمر خواجه دراز باد. مال دنیاست
که کم و زیاد میشود خودتان را اذیت نکنید
🔸خواجه نظام الملک وزیر اعظم سلاجقه
اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد
از بابت تلف شدن مال و ثروت نگریستم
به یاد ایام جوانی افتادم که از شهرم طوس
قصد حرکت به نیشابور برای
جستن کار و شغل داشتم
پدرم هرچه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد
استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت
من هم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم
و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود
🔹پدر و مادرم در درگاه ایستادند
شرمگین بدرقه ام کردند و دستها را بالا بردند
و دعا کردند خدایا به این فرزند ما برکت بده
از خزانه غیبت به او ببخش
🔸امروز چهل سال از آن وقت گذشته
ثروت و املاک من به لطف الهی چنان
فراوان شده که الآن نمیدانم این خیل اسبها
کجا هستند و تلف شدن بیست راس از آنها
ابداً خللی به دستگاه زندگیام نیست
که صدها برابر آن را دارا شدهام و همه اینها
به برکت دعای والدینم و توجه الهی است
📚جوامع الحکایات
✍محمد عوفی